رفتم خانه شان، دیدم دختر و پسر هر کدام یک طرف میزی نشسته اند و سرگرم درس خواندن هستند.
سلام، اسمت چیه؟
ــ چند سالته؟
ـــ 15 سالمه و کلاس چهارم دبیرستان.
ـــ تو اسمت چیه و چند سالته؟
ـــ 5/13 سالمه کلاس سوم دبیرستان، تو شناسنامه مهدی، ولی تو خونه و پیش فک و فامیل مهرداد.
می تونم بپرسم مامان و باباتون کجان؟
زهره: مامانمون دبیر ادبیات ِ سر کاره، بابامون دبیر ریاضیاتِ، حالا بی کار شده سر انتخابات احمدی نژاد و موسوی. حالا درس خصوصی میده.
ببخشید فضولی می کنم: این خونه مال خودتونه؟
زهره: مال بابا بزرگمون بود، تا سه سال پیش هم با ما زندگی می کردن. اول مادر بزرگ فوت کرد، یک هفته بعدش پدر بزرگ. مادر بزرگ و پدر بزرگمون (پدر و مادر بابامون) می گفتن: خوشحالیم اگه بمیریم، جای شما یخورده واز میشه، آخه یک خونه (اپارتمان) فسقلی با دو تا اتاق خواب، واسه 6 نفر تنگِ، اون موقع من مهرداد تو اتاق نشیمن می خوابیدیم. بعد از فوت اونها یک مدتی با هم تو اتاق سابق بابا و مادر بزرگمون می خوابیدم. حالا دیگه بزرگ شدیم، من تو اون اتاق می خوابم، مهرداد اینجا روی کاناپه.
ببینم زهره، وقتی میری مدرسه حجابت رو رعایت می کنی؟
زهره: من و مهرداد راهمون یکیه، چند بار اون خانموهای امر به معروف و نهی از منکر جلومون رو گرفتن، شناسنامه خواستن، فهمیدن که خواهر برادریم، دیگه بهمون کار ندارن، ولی یه وقتا عوض میشن. مامانم میگه دلم واسشون میسوزه، بیچاره ها گناهی ندارن، خیلی از این ها سابقه بد دارن، مجبورن این کار رو بکنن،چند تاشون تو یک خونه با بچه هاشون زندگی می کنن، بیشترشون هم شوهر ندارن، بعضی ها شون هم که جایی ندارن بخوابن، شب میرن تو زندان، چند تا از بچه هاشون شاگرد مامانمه.
ــ چکاره میخواین بشین؟
مهرداد: میخوام خوب درس بخونم، دانشگاه تهران مهندسی برق بخونم، آخه دانشکاه آزاد خیلی گرونه خوبم نیست. تازه ما پول نداریم خرج دانشگاه آزاد رو بدیم.
زهره: من هم سعی می کنم دانشگاه تهران فبول بشم و پزشکی بخونم. خیلی ها اگه بچه شون دانشگا دولتی قبول نشه، خونه شون رو می فرشون که بچه شون بره دانشگاه آزاد، ولی ما نمی خوایم پدر مادرمون بی خونه بشن. آگه قبول نشدم، والله نمی دونم.
ــ اگه همین الان بپرسم چه آرزویی داری چی میگین؟
زهره: دلم یه خونه بزرگ میخواد، با استخر، یا ماشین آخرین مدل برای مامان و بابام، پول تو جیبی زیاد، فقط دلم میخواد با پسرا فوتبال بازی کنم، با پدر و مادرم بریم فوتبال تماشا کنم، راحت دوچرخه سواری کنم، اگه با برادر و یا بابام تو خیابون برم، کسی جلومن رو نگیره، اگه روسریم رفت عقب به اسم بد حجابی کسی مزاحمم نشه. تو تلویزیون دیدم، تو استادیوم های فوتبال غرب زن و مرد بچه جمع میشن، واسه تیم کشورشون شیپور طبل می زنن و میگن و می خندن، دست می زنن. وقتی تیمشون گل بزنه همه با فریاد و دست زدن تیمشون رو تشویق می کنن. وقتی هم که برنده بشن، از خوشحالی همدیگر رو بغل می کنن، وقتی بازنده بشن، اشک میریزن. من دلم میخواد مثل تمام دخترهای دنیا با دوستام برم فوتبال تماشا کنم . مگه من چی کم دارم از پسرها؟
اشک در چشم زهره جمع شد، مهرداد سرش را به زیر انداخت.
13 تیر 1398 ــ 4 زوئیه 2019 ــ اردوخانی ــ بلژیک
سایت شوخی و جدی