حسن، صدای کتک، بوی عطر
«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفتتپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و در عینحال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایتها، علاوه بر دادن تصویری بیواسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نامهایی میکند که اسارت آنها همچون زندگیشان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.
هر روز یکی از روایتهای کتاب تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد که «ایرانوایر» ناشر آن است را میتوانید در این وبلاگ بخوانید. «ایرانوایر» پیشتر نسخه کامل پیدیاف این کتاب را اینجا منتشر کرده است.
بازداشتگاه؛روایت سوم
چند روز است که در انفرادی هستم؟ نمیدانم. فقط میدانم که دومینبار است مرا به این قبرستان میآورند. حتی قبرستان هم برای توصیف اینجا کافی نیست. گاهی با صدای گریه و ناله از جا میپرم؛ انگار روی جسدهایمان زار بزنند. دیگر خیال زنگ زدن و ملاقات با خانواده از گوشه ذهنم هم رد نمیشود. روزها وزنههای چندتُنی شدهاند و من محکوم کشاندن یکییکی آنها تا آخر مسیر.
حالا دیگر ارتباط صداها را خوب متوجه میشوم. صدای پای بازجوها را که از کنار سلولمان رد میشوند و به اتاق بازجویی میروند، بهخوبی از باقی صداها تشخیص میدهم. دیگر صدای پای بازجوی سلولهای روبهرو را هم حفظ شدهام. بوی عطرشان را هم حفظم.
بازجوی «حسن»، زندانی سلولروبهرویی بوی عطر مشهد میدهد. اول صدای تقتق کفشش را شناختم، بعد با ترفندی بوی عطرش را حفظ کردم. این بازداشتگاه چهار اتاق بازجویی دارد که یکی از اتاقها دوربین ندارد و یک سرویس بهداشتی در گوشه آن قرار گرفته است. این سرویس بهداشتی مخصوص خانمها است. از راه همین سرویس بهداشتی متوجه شدم تنها زن بازداشتگاه سری دوم، من هستم. آخر گاهی شامپو را در یک قسمت میگذاشتم و سری بعد که میرفتم، میدیدم که شامپو دقیقا سر جای خودش است. با توجه به اینکه از سلولهای مجاور هم صدای زنی نمیآید، مطمئن شدهام زنان عربی که دفعه قبل در بازداشتگاه بودند، حالا یا مردهاند یا روانه زندان شدهاند.
حسن را مرتب میزنند. یبوست دارد و ملیّن میخواهد. هربار زنگ میزند و زندانبان میآید، عاجزانه طلب شربت ملیّن میکند اما هر بار کتکش میزنند. چون میگویند حرفزدن از یبوست نوعی بیادبی است! گریه میکند و هوار میکشد که شکمم کار نمیکند و نمیتوانم غذا بخورم. اما آنها فقط کتکش میزنند. به گمانم این که روزی سه بار ملیّن میخواهد و بهجای آن سه بار کتک میخورد، از روی شجاعتش باشد.
۱۰روزی میشود که با صدای کتکهای حسن زندگی میکنم. پریشب داد میزد: «خدددددااا، خددددا، چرا عرب رو آفریدی؟!»
بعد آمدند سراغش و آنقدر زدندش که دیگر صدایش را نشنیدم. یک نفر دیگر در بازداشتگاه است که تقوتق کفشش شبیه صدای کفش زنانه است. او را میبرند به سمت اتاق بازجویی. چند دقیقه بعد حسن را هم میبرند. صدای بازجویی و شکنجه تا سلولم میآید؛ صدای حسن که مجبورش میکنند در مورد عروسیهایی که با لباس عربی رفته است هم جواب پس دهد.
میخواستم بفهمم بازجوی حسن کیست، برای همین وقتی دارند میبرندش، زنگ را میزنم و برای اولین بار مظلومانه درخواست میکنم خارج از تایم (سه بار در روز) اجازه بدهند بروم سرویس بهداشتی. عصا را دستم میدهد و تذکر میدهد بار آخرت باشد. میگویم چشم. از روی صداها فهمیده بودم که حسن تنها توی اتاق بازجویی است. با چشمبند وارد اتاق بازجویی میشوم. زندانبان با عصا به سمت سرویس هدایتم میکند و پشت در را میبندد. از زیر چشم بند میبینم کفشهای بازجو، دامادی ورنی است. بوی غلیظ عطر مشهدی میآید. بازجو و حسن ساکت میشوند تا کار من تمام شود.
من در سلول ۲۴ هستم. این را از زیر چشمبند و از روی کلیدی که پشت در سلول است، میفهمم. سلول ۲۴ یک دریچه دارد. این دریچه به همان اتاق بازجویی میرسد که دوربین ندارد، سرویس بهداشتی دارد و آن بازجو با صدای کفش تقتقی و بوی عطر مشهد حسن را در آن بازجویی میکند. تا آخرهای شب صدای داد و فریاد بازجو با آن صدای تودماغی و ترسناک، کتک و صدای گریههای حسن میآید. حسن ۲۰ ساله است. این را یک روز که میبردندش هواخوری فهمیدم.
زندانبان پرسید «حسن چند سالته؟»
_ أنا عمري عشرين سنة (۲۰ سالمه).