به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۹

حاصل یک عمر- زندگینامه ی سیاسی بابک امیرخسروی

معرفی کتاب از حسن بهگر

بابک امیرخسروی 

از سران حزب توده معدودی شخصیت های خوشنام باقی مانده اند که بی شک آقای بابک امیرخسروی یکی از نامدارترین آنهاست. کتاب ها و مقاله های بابک امیر خسروی در طی این چند سال به ویژه پس از فروپاشی شوروی در محافل سیاسی و گروه ها بارها مایه ی بحث و جدل شده است و این کشمکش ها بعضاً تا به امروز هم ادامه دارد.

اهمیت کتاب بابک از بسیاری جهات برای فعالان سیاسی، چه موافق حزب توده و چه  مخالفان آن بسیار است زیرا بسیاری از مطالب تاریخی که  تا به حال رازآلود و مبهم مانده بود به روشنی عرضه می کند و از این بابت سند تاریخی مهمی برای آیندگان نیز به شمار میاید. 

بابک کوشش کرده است با نظم و ترتیب مخصوص به خود با استفاده  از یادداشت ها ایام زندگانی خود که از پاکسازی ها جان بدر برده و نامه های رسیده دوستان و خویشانش جان تازه ای به خاطرات قدیمی خود بدهد. به همین سبب کتاب  نه تنها خسته کننده و خشک و بی روح  جلوه نمی کند، برعکس گویی با یادآوری هر گوشه از خاطرات نویسنده فرصتی برای ابراز احساس درونی خود می یابد که همین به گزارش های سیاسی گاه طولانی حیات می دهد و خواندن آنها را روان و مطبوع می کند. این از ویژگی های مهم کتاب است که در کمتر خاطره نگاری سیاسی  سراغ دارم.

آنجایی که در جوانی مشتاقانه برای  دیدن چهره ی مصدق در پی اتومبیل او می دود یا  آشنایی اش با دختر مترجمی  بنام کارمن  که به عشقی پایدار می انجامد  با همان دستپاچگی های معمول جوانی و دلهره های مخصوص آن دوران، صادقانه و طبیعی و جذاب روایت شده است. این آشنایی با کارمن به ازدواج انجامیده و تا به امروز که بیش از شصت سال طول کشیده  با همان علاقه و گرمی  ادامه یافته است. فراز و نشیب و تلخی های دوران تبعید یا لحظات جدایی از عزیزان یا زمانی که پس از سالیان دراز در غربت و دوری مادرت را در فرودگاه کشوری دیگر در آغوش میگیری و تازه می فهمی که ساواک اگر اجازه خروج به مادرت داده است، برای این بوده که برای دستگیری تو دامی بگسترد و با این دلهره ها حتی فرصت نداری تا اشک های مادرت را پاک کنی.

خط سیر تحول فکری او اینست : «با گذشت زمان کم کم پی می بردم که منشاء اصلی همه ی بدبختی ها و معضلات حزب، برخاسته از وابستگی حزب ما به اتحاد شوروی است. این احساس خود را با دوستان و نزدیکان بر زبان می آوردم و در نامه هایم به رهبری حزب، گاه آشکار و گاه در پرده بیان می کردم.»(19ص)

بابک  در طول عضویت در حزب توده، همزمان بار ناسازگاری با حزب را همراه با بار مسئولیت های آن به دوش می کشد. هنوز هستند از اعضای سابق حزب توده  که به نوشته های بابک امیرخسروی به دیده ی خشم می نگرند و مایل نیستند خط مشی رهبران شوروی را محکوم کنند و حتا انتقادات راجع به رادمنش یا کیانوری یا دیگر رهبران حزب را بر نمی تابند، همانطور که در مورد ملکی نیز به بدگویی ادامه می دهند. اما بابک امیرخسروی گویی در حزب مانده تا ماموریت ملکی را به سرانجام برساند. برای دانستن فراز و فرود زندگی بابک امیرخسروی باید همسفر زندگی او بشوی تا بدانی بر او چه گذشته است.

شاید برای بسیاری شگفت انگیز باشد که این مرد میدان مبارزه و سیاست شیفته موسیقی بوده است. عشق او به موسیقی که آتش به جانش زده بود، با وجود مخالفت پدر ولی به مدد استعدادش به شاگردی حسین یاحقی و بعد صبا می رسد. از پدر می خواهد برای تحصیل به کنسرواتور بروکسل برود. پدر نمی خواهد او ساززن شود.گرچه مدتی کوتاه نیز با گروه ساز و آواز مهدی خالدی همکاری می کند.«از این همکاری نسبتاً کوتاه مدت خاطره های خوبی دارم، به ویژه از شیرین کاری های بانو دلکش! شوخی های او گاه چنان تند و زننده بود که حتا جا افتاده ترین مردهارا از رو می برد، چه رسد به جوانی کم رو و خجالتی مثل من را!»(ص58) حق با بابک امیر خسروی است که جرأت نکرده این شوخی ها را نقل کند ولی کاش می کرد زیرا برای شناخت شخصیت این هنرمند به یاد ماندنی لازم بود. ولی خودم از کسی که آن زمان در مجالس قمار با دلکش شرکت داشت شنیده دارم که وقتی از او خواسته بودند مبلغی بعنوان بانک بگذارد مویی از زهار خود کنده و آن  را روی میز گذاشته بود.

عضویت در حزب توده

پدر نخواست پسرش بقول خودش مطرب بشود او هم  رفت و بالاخره طعمه ی حزب توده شد. بابک در مهرماه 1324 در 18 سالگی، به حزب توده ایران پیوست.

از هنگامی که به دبستان می رفت از نابرابری در رنج بود ولی آنچه او را بعدها درتحصیلات متوسطه به هیجان آورد نقش لنین درمقام رهبری بود. گرچه از کمونیسم چیزی در آن زمان نمی دانست ولی نفرت از ظلم و ستم سالدات های تزاری در ایران و جنگ جهانی اول، لنین را در نظر او قهرمان و نماد دوستی و برادری جلوه داد و موجب شد که انشایی در ستایش او بنویسد.

معلم  او احسان یار شاطر در برابر اعتراض ژرمنوفیل های  کلاس از او دفاع کرد ولی شیفتگی ابتدایی او به لنین، بنا به گفته خودش سال های دراز ذهنش را آلود و مانع از دیدن واقعیت های اتحاد شوروی و ریشه یابی استالینیسم و به ویژه خود لنینیسم شد.

رفت و آمد  به باشگاه نیرو و راستی، حزب پیکار و روزنامه «ایران ما » موجب شد فعالان حزب توده با او دوستی کنند و کم کم او را به حزب توده بکشانند. ورود به دانشگاه تهران همراه با جنب و جوش های پراکنده بود. نصرت الله جهانشاهلو از زندانیان سیاسی گروه ارانی،اتحادیه دانشجویان دانشکده ی پزشکی را تشکیل داده بود. جلال آل احمد گرداننده ی اصلی در دانشکده ی ادبیات بود.ماجرای سیلی زدن سیمین بهبهانی به صورت دکترجهانشاه صالح رئیس دانشکده پزشکی در آن سال ها رخ داده بود.

12 شهریور ماه سال 1324 فرقه ی دموکرات آذربایجان اعلام موجودیت کرد. او نیز مانند بسیاری دیگر فریفته ی این تبلیغات شد و برادر بزرگترش نیز که در او نفوذ داشت تا حدی در این امر مؤثر واقع شد.

با تشکیل اتحادیه های دانشجویی وی نیز برای  شورای دانشکده انتخاب شد و بدین ترتیب به جلسات بحث و انتقاد حزب توده کشیده شد و رسماً عضو حزب توده شد. برادرش خیلی زود پی به پوشالی بودن فرقه برد و از آن گریخت.

یک بار در مسأله آذربایجان در حوزه ی حزبی شروع به انتقاد کرد که همه را شگفت زده کرد و کیانوری با طرح کلیاتی در مورد تحریکات جنگ طلبانه ی امپریالیسم آمریکا و اهمیت صلح جهانی دهان بابک را می بندد. جریان منجر به ترک حوزه بیش از شش ماه می شود و با توجه به عدم پرداخت حق عضویت باید به عضویت او خاتمه داده می شده ولی با فراخوان مجدد کیانوری و چشم پوشی از مقررات اساسنامه،  دوباره به حزب بازمی گردد. نکته ی تأمل برانگیز آنست که همان زمان گروه ملکی جدا شده بود ولی به نظر می رسد این انشعاب نتوانسته بود حتی کنجکاوی بابک را برانگیزد تا با ملکی تماسی بگیرد، در حالی که دستکم در باره ی مسأله آذربایجان  با وی همنظر بوده. خیلی ساده فقط با اشاره ی کیانوری دوباره به حوزه ی حزبی برمی گردد.

 واقعه ی تیراندازی به شاه و زیرزمینی شدن فعالیت حزبی به بیشتر استالینی شدن حزب کمک  کرد. «در عمل کمیته ی مرکزی حزب، به « سازمان دانشجویان دانشگاه تهران» به چشم ابزاری در جهت پیشبرد سیاست های روز خویش می نگریست. این سیاست نادرست، صدمات جبران ناپذیری به این سازمان و به طورکلی به جنبش دانشجویی وارد آورد.» (110ص)

و تأسف بارتر اینکه « واقعیت تأسف برانگیز این است که از آغاز جنبش ملی شدن صنعت نفت در سال 1329 تا 30 تیرماماه 1331 و حتی مدت ها پس از آن و شاید هرگز، حتی یک میتینگ به ابتکار حزب توده ایران در حمایت از دولت دکتر مصدق در دشوارترین لحظات درگیری او با استعمار برگزار نشد. هر چه بود در راستای تخطئه و تضعیف او بود »(112)

« متاسفانه آن زمان در عالم جوانی، بر این پندار بودیم که داریم «مبارزه » می کنیم، ولی به خاطر زیان های جبران ناپذیری که سیاست های رهبری حزب به جنبش ملی و ازادیخواهانه ی دکتر مصدق وارد آورد و ما بازیگر و ابزار تحقق این سیاست رهبری بودیم، تک تک ما در حد خود مسئولیت داریم و گناهکاریم.»

ولی این سیاست مقابله با نهضت ملی سرانجام به درگیری کادرها با رهبری حزب کشید.« با اطمینان می توان گفت که طی چند سال مبارزه ی مخفی، نسلی نویی از کادرها به وجود آمده بود که از لحاظ تجربه و کاردانی در سازماندهی تشکیلاتی حزبی، دانش نظری و سجایای اخلاقی، بر آن پنج نفر عضو هیات اجراییه، که سکان رهبری حزب در دستشان بود، برتری داشت.»

در این میان دانشگاه جایگاه ویژه خود را داشت.

در تیرماه 1332 به عنوان عضو «کمیته ی ملی فستیوال » با گروهی از دانشجویان و نویسندگان و هنرمندان به بخارست می رود. هنگام عبور از جلفا سرگردی در پاسگاه مرزی گفت که بارها برای مذاکرات به آن سوی مرز رفته و از نزدیک وضع آنجا رادیده است. می گفت از خراب ترین دهات ایران بدتر است.

 پاسخ ها به این افسر با عصبانیت و توهین بود. چند ساعت بعد واقعیت چهره ی تلخ خود را نشان داد و وضع اسفناک مردم قابل انکار نبود. اما این ضربه ی واقعیت نیز آنی بود و فراموش شد. گرفتاری ایدئولوژیکی همراه وابستگی به تشکیلات حزبی موجب می شد که واقعیت ها مانند گرد و خاک به زیر فرش جارو شود و دیده نشود. به هر حال سفر بخارست اولین سرخوردگی را به همراه داشت. شب همان روز که کودتای 28 مرداد رخ داد با رفقا در ضیافتی شرکت داشتند و از ماجرای سقوط دولت دکتر مصدق بی خبر بودند. این مراسم مستقیم از رادیو مسکو  پخش می شد و این موجب خشم بسیاری از توده ایها و مردم شده بود.

از بندر انزلی که پایشان به خاک ایران رسید شبح کودتا را حس کردند. همه را درمیدانی جمع کردند و فرمانده لشکر از آشور پور خوانند معروف می خواهد برای او بخواند. فرمانده سیلی محکمی به گوش آشورپور زد ولی این سیلی لبان او را نگشود و فرمانده عاجر گفت : اگر برای من آواز نمی خوانی برای سربازان بخوان. آشورپور پشت به تیمسار و رو به سربازان ترانه ای به گیلکی خواند. خواندنی که بجای شادی اشک مردم را در آورد. میهمانان بخارست به زندان هدایت می شوند و بابک با وساطت یکی از خویشان از زندان آزاد می شود و فعالیت حزبی را سر می گیرد اما همچنان لجوج است و همواره در جدال و کارش به دادگاه حزبی هم می کشد. حزب نمی تواند پاسخی منطقی به اعضای خود بدهد و بی جهت پرونده سازی می کند.

سفر به پراگ بعنوان نماینده ی سازمان دانشجویان

 سرانجام هیأت اجراییه برای خلاص شدن از شرّ او به اتفاق آرأ تصمیم می گیرد که وی را به عنوان نماینده ی سازمان دانشجویان دانشگاه تهران در اتحادیه ی بین المللی دانشجویان به پراک بفرستد.

نویسنده پیش از مهاجرت از دیدارش با مصدق یاد می کند. هنگامی که همراه با تظاهرات دانش آموزان و دانشجویان به سوی خانه او می روند. خودش را به اتومبیل او می رساند و دستگیره ی آن را می چسبد و به او خیره می  شود. آخرین بار در دادگاه مصدق موفق بدیدار او می شود. بابک می گوید که دکتر مصدق همواره در آگاهی او حضور و نقش داشته است. او الگوی برتر و راهنمایش در مبارزه برای آزادی و استقلال ایران بوده است.

در مهاجرت با اسکندری دوست می شود و متوجه می شود که اسکندری نیز نگاهی انتقادی به حزب توده دارد و بی عملی حزب در کودتای 28 مرداد را نقص عمده ی حزب ارزیابی می کند.

دبیری اتحادیه ی بین المللی دانشجویان و نماینده ی حزب توده در این سازمان ماجراهای غم انگیز و در عین حال مضحکی را در پی داشته است. داشتن پاسپورت جعلی حوادث بسیاری را برای او رقم زده تا سرانجام در کوبا ی انقلابی پاسپورت پناهندگی سیاسی دریافت می کند ولی امید او به کوبا نیز همزان تبدیل به یأس می شود.

شرح ماموریت و کنفرانس ها مفصل در کتاب آمده است تا اینکه در 1956 گزارش مخفیانه ی خروشچف به کنگره ی بیستم را می خواند و شرح کشتارها و تصفیه های خونین استالینی او را سخت تکان می دهد. پرسش اینست چرا این را مخفی نگهداشته اند؟ وقتی با دوستش رضا شهشهانی در میان می گذارد او بر این باور بوده که این شایعه است و سند دستپخت سازمان سیا است.

دو سه ماه بعد، رویداد خشن مجارستان نشان داد که آن گزارش شایعه نبوده است. به همین سبب او در اتحادیه دانشجویان به قطعنامه ی نمایندگان شوروی رأی ممتنع یا مخالف می دهد و همین اولین پرونده ی ضد شوروی را برای او تدارک می بیند.

در پلنوم چهارم حزب زخم های کهنه حزب سر باز می کند. کیانوری در حادثه ی 15 بهمن و تیراندازی به شاه  متهم می شود که دستور این کار را داده است.

پرونده ی ماجرای فرقه دموکرات آذربایجان باز می شود و افسرانی که به دستور حزب به فرقه پیوسته بودند می خواستند به واقعیت های ماجرا بپردازند که به بهانه های  اداری و آیین نامه ی حزب فرصت نمی یابند.

موضوع عبدالصمد کامبخش که متهم به لودادن 53 نفر بود نیز مطرح می شود. ارانی در مورد اعترافات وی به طعنه  گفته بود که تا کنون نتوانسته ام کتابی در قطع کتابی که کامبخش تنظیم کرده، بنویسم. کامبخش در دفاع از خود مشخص می کند که او بدین ترتیب عده ای را از خطر اعدام شدن رهانیده که منظورش بخش جاسوسی حزب گروه سرهنگ سیامک و یارانش بوده است و تلویحاً خیانت خود و لو دادن   53 نفر را پذیرفته بود.

پلنوم پنجم هم که چندماه بعد تشکیل می شود به اختلافات درون رهبری بیشتر دامن زد و به نومیدی از وضع حزب و رهبری انجامید.

در پلنوم ششم نیز وحدت حزب توده ایران با فرقه دموکرات آذربایجان مطرح می شود که هیچیک از اعضای اصلی با حفط نام فرقه موافقت نداشتند  و حتا در پلنوم هفتم آن را استخوان لای زخم توصیف کردند که با ورود غلام یحیی و اعوان و انصارش به کمیته ی مرکزی این انتقادات به جایی نرسید.

آشنایی او با همسر آینده اش کارمن دریکی از همین مأموریت های سازمان دانشجویی بود که بعد به ازدواج انجامید. در این میان بارها از دام های ساواک گریخت و ناخودآگاه از پروازهایی جا ماند که اگر رفته بود کشته شده بود.

انتقادهای او به بی مبالاتی رهبران گوش شنوایی نمی یابد بلکه بر دشمنی باوی می افزاید. برای نمونه در پلنوم چهارهم که ماجرای عباس شهریاری مطرح شد و بی کفایتی و ندانم کاری رادمنش به اثبات رسید، بابک  پیشنهاد می کند که این مضمون نیز در قطعنامه افزوده شود که اگر کمیته مرکزی هنگامی که ماجرای جاسوسی حسین یزدی مطرح بود، از خود قاطعیت نشان می داد و رادمنش را از کار تشکیلاتی در رابطه با ایران منفصل می کرد، چه بسا امکان داشت فاجعه ی عباسعلی شهریاری پیش نیاید. ولی این قطعنامه رأی کافی نمی آورد زیرا تصویب آن به معنی محکوم کردن تک تک کسانی بود که قبلا به سود رادمنش رأی داده بودند.

فشار مقامات شوروی و مهاجرت به غرب

در سفر به مسکو نظرات «راست روانه » ی او دردسرساز می شود و مورد عتاب کیانوری واقع می گردد. پیدا شدن کتاب «طبقه ی جدید» از میلوان جیلاس نظریه پرداز یوگسلاوی  در میان اسباب سفرش مزید بر علت می گردد به طوری که مقامات عالی حزب کمونیست  از رفتن بابک امیرخسروی به مدرسه عالی حزب کمونیست شوروی در مسکو ممانعت به عمل میاورند.

سیاست کجدار و مریز در نهایت کاسه ی صبر دوستان روسی را لبریز می کند و بورس تحصیلی او قطع می شود. نوعی اخطار و فشار معمول که آن زمان مقامات مربوطه برای به زانو در آوردن اشخاص سرکش اعمال می کردند. او و همسرش ناچارمی شوند برای تأمین زندگی بسیاری از لوازم خود را بفروشند.  بابک تازه این فشارها را کاهی در برابر کوه می شمرد زیرا می داند که در زمان استالین به مراتب بدتر بود.

کارمن همسر بابک حتا برای وضع حمل امکان مراجعه به کلینک را نداشت و سرانجام به یاری انسان خیری و با کمک یکی از دوستان موفق به کسب اجازه در کلینک محل اقامتشان می شوند و آرش به دنیا می آید. با این اوضاع و احوال حتا فرزندش شیرکافی ندارد و ادامه زندگی این چنین امکان ندارد و  ناچار همسرش با فرزندش  از او جدا شده و موقتاً راهی کاراکاس می شوند.

بابک با بهار پراگ همدلی می کند که خیلی زود به خزان مبدل می شود. ولی همچنان دودل است و چنین تصور میکند که وابستگی امروزین حزب ذاتی نیست و به خاطر می آورد که تشکیل حزب توده براساس مبارزه پارلمانتاریسم بوده، اما در مهرماه 1354  تصمیمی جدی می گیرد و در نامه ای کوتاه از عضویت خود به عنوان عضو مشاور کمیته ی مرکزی استعفأ می دهد.

بابک از منتقدانی که می گویند بابک چرا حرف های امروزی اش را آن موقع علنی نمی کرد دعوت می کند که خود را به جای موقعیت دشوار او بگذارند. در ضمن او با جداشدگان از حزب توده که تمایلات مائویستی داشتند توافق نداشت و بشدت با آنها مخالف بود؛ از این رو تصمیم به مهاجرت به غرب را راه نجاتی از این موقعیت یافت چون دیگر تحمل آن محیط را نداشت و به بهانه ای به پاریس رفت.

در فرانسه تصمیم به تشکیل یک نهاد فعال فرانسوی می گیرد که یک کارزار دفاعی در راستای دفاع از مبارزات مردم ایران را برعهده بگیرد. برای این منظور باید هزینه ی  مخارج  وکلای مربوطه تامین میشد و چنین امکانی برای او و دوستانش موجود نبود. ولی قطب زاده در آن زمان بسیار دست و دلباز بود و دسته دسته دلار از جیب هایش در می آورد و روی میز می گذاشت و معروف بود که امکانات مالی گسترده ای دارد، به یاری آنها میاید.

نخست وزیری شاپور بختیار

با نخست وزیری شاپور بختیار، برای دریافت گذرنامه به کنسولگری ایران در پاریس مراجعه می کند که با تفاهم و احترام استقبال می شود. بعد متوجه می شود که دکتر بختیار طی بخشنامه ای به سفارتخانه ها ابلاغ کرده است تا برای ایرانیانی که فاقد گذرنامه هستند تنها با ارائه ی شناسنامه گذرنامه صادر کنند. فردای آنروز بابک موفق می شود از شر پاسپورت های جعلی خود راحت شود و پاسپورت حقیقی خود را بگیرد. بابک باورش نمی شود، تمام صفحات گذرنامه را ورق میزند تا شاید جایی اشاره ای ناخوشایند و ذکری از سوابق در حزب توده نوشته شده باشد، ولی بجز متن بخشنامه دولت بختیار که در گذرنامه قید شده بود چیزی نمی یابد. بلافاصله به رفقایش در آلمان شرقی زنگ می زند که تا فرصت از دست نرفته گذرنامه بگیرند. جالب اینجاست با روی کارآمدن دولت بازرگان این تسهیلات از بین میرود به طوری که بابک ناچار می شود نداشتن گذرنامه ی برخی از رفقایش را به داریوش فروهر یادآور شود. فروهر وزیر کار دولت بازرگان بود ولی موفق به کاری نمی شود.  تفاوت «دولت با اختیار» و «دولت بی اختیار» از همان روزهای اول آشکار بود ولی شعارش را وارونه می دادند.

بابک با نوشتن نامه به رهبری حزب خواستار مشارکت اعضأ در داخل کشور می شود.

 در نامه ی ششم شهریور 1357 به هیات اجراییه کمیته ی مرکزی یادآور می شود «رژیم نخواست و از جهاتی نتوانست به ساختار مذهبی  آسیب برساند (نظیر آنچه با حزب توده یا حتا با جبهه ملی کرد) و آنانرا از امکانات مالی، محروم سازد. بین نیروهای ملی یگانگی نیست… بین جناح مذهبی نیروهای ملی ( نهضت آزادی به رهبری مهندس بازرگان ) و جناح جبهه ی ملی به رهبری سنجابی، فروهر و بختیار، اختلاف است. حتا بین خود جبهه ملی ها چند دستگی وجود دارد. شاپور بختیار ضد مذهبی و سنجابی مذهبی است. داریوش فروهر تربیت و شیوه های مبارزاتی خاصی دارد که با شیوه های سنتی جبهه ملی خوانایی چندانی ندارد.»

نامه واقع بینانه نوشته شده و در آن توصیه شده که حزب افرادی را داوطلبانه به ایران بفرستد.

اختلاف نظر در رهبری حزب نیز در صدور اعلامیه ی 13 شهریور عیان شد. اسکندری و هم نظرانش می گویند خمینی با یکدندگی به جنبش لطمه وارد می کند. کیانوری بر آنست که پایان دیکتاتوری شاه فرارسیده و اکنون وقت تشکیل جبهه وسیع ضد دیکتاتوری است.

اولین اقدام حزب توده رساندن نامه ای به امضای ایرج اسکندری توسط بابک امیرخسروی است که او به نوه ی خمینی تحویل می دهد ولی خمینی هرگز تمایلی به دیدار یا صحبت با سران حزب نشان نمی دهد. 

فرصتی فراهم می شود که در سفر محمد مکری و داریوش فروهر به پاریس از نظرات آنها آگاه شود و به گفته ی خود مکری، او رابطه ی نزدیکی با آیت الله خمینی داشته و هم او شرحی سه ماده ای تهیه می کند که نکته ی اساسی آن تصدیق تناقض رژیم سلطنتی با سعادت مردم ایران است. با قبول آن سنجابی مقید می شود که از پذیرش هرگونه پست دولتی و احراز مسئولیت  خودداری کند. در ملاقات با  داریوش فروهر در می یابد که او خواستار آزادی همه ی احزاب از جمله حزب توده است. فروهر تصور می کرده است که تسلط مذهبی ها، به خصوص جنبه های متعصبانه ی آن، گذراست. ایران باید یک حکومت مدرن و یک سیستم اداری مدرن داشته باشد. او بر این تصور بوده که اگر اوضاع به همان ترتیب پیش برود خمینی نقش گاندی را برای ایران خواهد داشت. موضع گیری فروهر که سوابق درگیری اش با حزب توده مشهور بود برای بابک جالب است و او را آدم صادق و لوطی منشی می یابد.

بازگشت به ایران

ورود به ایران باید قاعدتاً بابک را از قید و بند حزب توده و شوروی رها کند ولی عجیب است او هنوز بر این تصور است که با ورود به ایران بسیاری از معضل های رهبری از جمله معضل وابستگی به شوروی از بین خواهد رفت. ولی هنگامی که اسفندماه 1358 برای سر و سامان دادن به تشکیلات حزب در آذربایجان راهی تبریز می شود متوجه می شود که در به همان پاشنه می چرخد. او با ابراهیمی که زیردست غلام یحیی تربیت یافته مشکل دارد و از کیانوری می خواهد که او را تعویض کند ولی کیانوری می گوید او هم قادر به داشتن ابراهیمی از مسئولیت آذربایجان نیست یعنی دستور از بالاست و باید باشد. تلاش او در این زمینه نافرمانی تلقی می شود زیرا فرقه در درون حزب توده نقش دولت در دولت را داشت و ابراهیمی نماینده فرقه دموکرات آذربایجان بود.

بابک به  اینکه این حکومت حزب توده را تحمل کند شک دارد و ندادن گذرنامه به اعضای دیگر حزب توده از جمله کیانوری و اعلام امیرانتظام در مقام سخنگوی دولت که قوانین شاه در باره ی حزب توده ایران هنوز بقوت خود باقی است  بر نگرانی او امی افزاید. به این نتیجه می رسد که این دولت با حزب توده سر مدارا ندارد. بابک در این هنگام پست و مقام حزبی ندارد و فقط کیانوری مأموریت هایی از قبیل ملاقات با داریوش فروهر را به او می دهد یا مأموریت هایی برای ایجاد تشکل در برخی مناطق را.


بازگشت به پاریس


با دچار شدن به بیماری قلبی در خردادماه 1360 به پاریس سفر می کند و پس از چندی با خبر می شود که برگشتنش به ایران صلاح نیست.


چندی نمی گذرد که خبرهایی از  موج دستگیری ها می رسد و در این مهاجرت دوباره کوشش می کند که برای رهایی رفقای حزبی اش راهی پیدا کند. زمانی که میرحسین موسوی در رأس هیاتی به دمشق میاید رفقای حزب کمونیست سوریه مسأله آزادی توده ای ها  را با حافظ اسد در میان می گذارند و پاسخ می شنوند آنان به علت جاسوسی برای یک کشور بیگانه دستگیر شده اند.


بابک به خط مشی راه توده انتقاد دارد و به دعوت از اعضای پیشین کمیته ی مرکزی که عمدتاً از اعضای فرقه هستند اعتراض می کند. کشاکش بر سر مرکزیت رهبری به کنار گذاشتن بابک امیرخسروی و فرهاد فرجاد می انجامد. وی متوجه می شود که شوروی در صدد است مختصر باقی مانده ی حزب در مهاجرت را  کاملاً و مستقیماً زیر سیطره ی خود بگیرد. چنین شد که امیرخسروی در سال 1363 جزوه ای با عنوان « نامه به رفقا» در 63 صفحه در انتقاد سیاست و خط مشی حزب انتشار داد  و سپس نامه ای در تکمیل نامه ی قبلی در 25 اسفند 1353 منتشر کرد. بازخورد این نامه ها تعلیق از حزب توده را همراه میاورد. کم کم با گذشت زمان و همراه با تشکیل حزب دموکراتیک مردم، بابک  بی محابا و صریح آغاز به انتقاد از «لنینیسم» و مقوله ی «انترناسیونالیسم  پرولتری» و «دیکتاتوری پرولتاریا» و «حق تعیین سرنوشت» میکند. این مقوله ها برای توده ای ها و بسیاری از چپ ها مانند مسأله ی ناموسی بود. انتشار این مقالات واکنش شدید آنها را همراه داشت ولی پایداری بابک امیرخسروی و یارانش و انتشار نشریه ی «راه آزادی» این سدهای ایدئولوژیک که بصورت کپی و بدون تعقل و بدون در نظر گرفتن موقعیت ایران پذیرفته شده بود، فروریخت. بابک امیر خسروی و یارانش سهمی بزرگ و تاریخی در این مورد دارند.


نامه هایی به احزاب چپ افغانستان، عراق و چین نوشته شد که با استقبال آنها مواجه شد و درمیان احزاب ایرانی، حزب دموکرات کردستان به رهبری قاسملو از این جریان حمایت کرد ولی فداییان اکثریت جانب خاوری را گرفتند. راه تعلیق تا اخراج علی رغم اینکه  نمی خواستند انشعاب کنند و حزب را خانه خود می دانستند خیلی زود پیموده شد و شش عضو معروف به عضو سرطانی اخراج شدند. حاصل این تلاش ها به کنگره ی مؤسسان در آذرماه 1366 انجامید و عنوان « حزب دموکراتیک مردم ایران » برگزیده شد.


در کنگره ی سوم  « حزب دموکراتیک مردم ایران » در فروردین 1370 شعار سرنگونی را مناسب ندانسته و کنار گذاشتند. مسأله ی ملی ناشی از آموزه های لنین را منطبق با ایران مردود دانستند و این که ایران کشور چند ملیتی نیست و این برداشت نوعی تقلیل دادن مفهوم مقوله ی ملت به قوم و قبیله است و نادیده گرفتن واقعیت تاریخ ایران و ساختار سیاسی – دولتی کهن  می باشد.


کوشش برای اتحاد


پیکار برای جدایی از حزب توده تا اعلام موجودیت در کنگره ی موسسان یک سال و نیم کشید. تلاش برای نزدیکی با گروه های دیگر و کاهش اختلاف نظرها آغاز شد. نزدیک ترین گروه حزب دموکرات کردستان قاسملو بود که با ترور او این کوشش ناکام ماند. « از دید قاسملو دموکراسی در ایران مقدم برخواست خودمختاری، و ضامن اجرای آن بود. در مصاحبه ای که قاسملو کمی پیش از ترور شدن با نشریه ی « راه آزادی » کرد، صادقانه گفت : « من از هر ایرانی، ایرانی ترم». «فقدان او به منزله ی از دست رفتن یک شخصیت برجسته ی سیاسی برای همه ی ایرانیان و آزادی خواهان کشور بود.» دیدار با شرفکندی ثمری نداشت زیرا او برعکس قاسملو که می گفت کردستان راه حل نظامی ندارد، مبارزه ی مسلحانه را محور اصلی مبارزه می دانست.


اولین نشست جمعی  در فرانکفورت بود که با شرکت سازمان ها و افراد در  1369 برگزار شد ولی نتیجه ای نداد. نشست های گوناگون  پی در پی برای اتحاد چپ در طی چند ین سال ره بجایی نبرد. در آن روزهای نومیدی از کار مشترک، این بار کوشش دیگری بر پایه ی افراد و شخصیت ها پی گرفته شد.


بابک برای تحقق این فکر در گام اول با شاپور بختیار، دریادار احمد مدنی، و حسن نزیه دیدارکرد.


بابک نیز بی نصیب از تبلیغات علیه بختیار نبوده وقتی دکترمنوچهر رزم آرا به او پیشنهاد ملاقات با بختیار را می کند او می نویسد « در لحظه کمی شوکه شدم، زیرا به خاطر تبلیغات شدید و گسترده ای که حزب توده ایران و سایر نیروهای سیاسی علیه او راه انداخته بودند، تا مدت ها، نظر و پیشداوری منفی نسبت به او داشتم. شعار « بختیار نوکر بی اختیار» که ورد زبان انقلابیون بود، هنوز در ذهنم با بار منفی اش باقی بود. نظرم و آنچه در باره ی بختیار در مطبوعات خوانده بودم، از جمله تشویق صدام برای حمله به ایران، دریافت کمک مالی از بیگانگان و غیره را با دکتر رزم آرا درمیان گذاشتم. پاسخ داد: « بسیاری از این حرف ها درست نیست. بهتر است از خودش بپرسی »(ص 527)


چندین دیدار و گفتگوی دونفره در منزل دکتر بختیار صورت می گیرد.


«بختیار با شکیبایی و به تفصیل، نظر و موضع خود را توضیح داد. در جریان این گفتگوها، کم کم پی بردم که بختیار نظام فکری منسجم و سوسیال دموکراتیک درخور توجهی دارد. از توضیحاتش برایم مسلم شد که او یک سلطنت طلب دو آتشه، و به ویژه خواهان روی کارآمدن دوباره خانواده پهلوی نیست. اساساً دل خوشی از این خانواده ندارد.»(ص 528)


صحبت با بختیار در داخل حزب دموکراتیک مردم که هنوز به لیبرالیسم به دیده ی انتقاد می نگریست آسان صورت نگرفت و تنش هایی را همراه داشت که به گفته ی بابک خوشبختانه اندک زمانی بعد، آرام گرفت.


بختیار در پاسخ به پرسش ما که چرا فرمان نخست وزیری شاه را در آستانه ی انقلاب بهمن پذیرفته از جمله گفت :«نمی خواستم این موضوع را بگویم، چون هیچ وقت هم قبلا به کسی نگفته بودم. حالا که شما مطرح کردید به آن اشاره می کنم. من ستمدیده و غارت شده ی رژیم رضاخانی ام. پدرم را او کشت. خانباباخان را او کشت. سردار اسعد را او کشت. علی مردان خان را او کشت. تمام این ها هست. شاید کمت کسی این همه ناراحتی کشیده باشد… ولی آدمی که احساس ملی و مسئولیت می کند و سال نیز برای آزادی مبارزه کرده است، تشخیص می دهد به رغم این همه معایب بهتر است برود و این آدم را مجبور به اجرای چیزهایی کند که سال ها خواستار آن بود.


گرفتن فرمان از دست سلطانی که مشروطه را پایمال کرده است، نه دفعه ی اول است و نه آخر… مستوفی الممالک، دکتر مصدق که خواستند به مملکت خدمت کنند… وقتی می دانستم با آخوند، و هرجایی که مذهب با حکومت تؤام شود، از دموکراسی خبری نخواهد بود، از این جهت ایستادم و گفتم : یک دیکتاتوری چکمه داشتیم، این یک دیکتاتوری نعلین خواهد بود. این عبارت دیگر در تاریخ ایران ثبت است… من آنچه را که به صلاح ملت و مملکت می دانستم انجام دادم و از احساسات خودم گذشتم.


خیال می کنید مصدق زجر رضاخان را نکشیده بود؟… اطرافیان شاهزاده پهلوی افراد مستبدی هستند، فاسد هم هستند… آن ها زورگویی می خواهند. من هیچ وقت نگفتم که باید، و یا من توصیه می کنم که ملت ایران به خاندان پهلوی رأی بدهد. ملت ایران هرچه بگوید باید تابع باشیم، نظر اکثریت محترم است.


خیلی از جمهوریخواهانی که من می شناسم به حق و از روی اخلاص، به همان دلایلی که شما گفتید، با بازگشت خاندان پهلوی مخالفند و این درست است… البته مسلماً جمهوری کامل تر از سلطنت است و آدمی که اعقل، اصیل است، عالم تر و فداکارتر است، باید فرمانده مملکت باشد. البته با رعایت همه ی موازین دموکراسی…»


در پاسخ به پرسش ما که « آیا شما یک جمهوری مبتنی بر دموکراسی را بر رژیم مشروطه ی سلطنتی ترجیح می دهید یانه ؟» پاسخ داد :


« من با نظام جمهوری که دموکراسی در آن به طور کامل رعایت شود، موافقم. به شرطی که ملت ایران آن را آزادانه بپذیرد.»


در پاسخ به پرسش ما در رابطه با بیانیه ی بختیار – امینی درتیرماه 1362 که رژیم سلطنت مشروطه را مورد تأیید قرارمی داد، گفت این بیانیه با گفته های امروزی او تناقض دارد. پاسخ مفصلی داد و از جمله گفت : اجازه بدهید در این مورد یک حقیقت را بگویم. به اعتقاد بنده آقای امینی هیچ عقیده ی سیاسی ندارد. نه زمان قوام السلطنه داشت که سوگلی اش بود، نه زمان محمدرضاشاه داشت، و نه زمان مصدق. چنان که هم وزیر مصدق بود و هم وزیر دارایی سرلشگر زاهدی…» و سرانجام صریحاً در برابر پرسش ما که آیا این موافقت نامه هنوز ارزش دارد؟ به صراحت گفت : « نه نه تقریبا مرده است.»


در باره ی سفرش به عراق پس از آغاز جنگ گفت : « من پس از شروع جنگ، هیچ وقت به بغداد نرفتم. این را هرکس گفته دروغ گفته است.»


در پاسخ به پرسش ما درمورد مسأله ی مالی نهضت مقاومت ملی و این که هیچ دولت خارجی بدون چشمداشت به جریانی به کسی کمک نمی کند، رابطه اش با عراق را از نظر مالی و سیاسی چگونه توضیح می دهد؟ از جمله گفت : « من دراین دنیا مردی سیاسی ندیدم، چه تیتو، چه دوگل، یا در مبارزات الجزایر، که از آن ها بپرسند از کجا پول می آوردند و چه قدر یا چه کسی به شما کمک می کند. همه ی این هارا میدانیم از کجا پول می آوردند و خرج می کردند.


من از شورا موافقت گرفتم که مختارم از هر منبعی داخلی، خارجی، هرقدر که لازم دیدم بگیرم. بدون این که این پول تعهد یا شرطی داشته باشد. حالا اگر چرچیل به دوگل پول می داد، مگر دوگل خودش را فروخت به چرچیل؟ این مسأله به این صورت تنها برای ایرانی ها مطرح می شود. یعنی ایمان ندارند که یک آدم با ایمانی پیدا شود. و البته باید قبول کنیم که اشخاصی باشند که به هردری می زنند که بتوانند مبارزاتشان را پیش ببرند.»


در پاسخ به پرسش ما در رابطه با مبانی عقیدتی سیاسی اش که می گوید بر سه اصل میهن پرستی، آزادی و سوسیالیسم استوار است، و این که سوسیالیسم را به عنوان ابزاری توانا برای پا داشتن عدالت اجتماعی می شناسد، پاسخ داد : « بله کاملا. البته سوسیالیسم معنی مارکسیستی ندارد. آن را سوسیالیسم علمی می گویند به نظر من انسان دوستی و حق قایل شدن و حق پرستی در سوسیالیسم بیش از سایر دکترین ها متبلور است. از این جهت سوسیالیسم ابزارخوبی است که انسان در یک نظام به کار ببندد. و این دلیل نمی شود که به مارکسیسم یا استالینیسم بکشد…»


باری بابک  با این شناخت نسبی از دکتر بختیار بود که با او تماس گرفت و برای بررسی همکاری جمعی، موضوع را با وی در میان گذاشت.


«چندین دیدار همواره در منزل ما با حضور شاپوربختیار، دریادار مدنی و حسن نزیه برگزار شد. علت این که جلسات در منزل ما و به دعوت من تشکیل می شد، بدین خاطر بود که متأسفانه این سه شخصیت سیاسی طراز اول کشورما، یکدیگر را قبول نداشتند و ناگفته به صورت رقیب به هم می نگریستند. از اینرو آماده نبودند که ابتکار عمل و دعوت به نشست مشترک را یکی از آن ها برعهده بگیرد. طنز ماجرا این بود که یک کنشگر سیاسی چپ حلقه ی واسط گردهمایی این شخصیتهای برجسته ی ملی هوادار دکتر مصدق شده بود!…


بختیار معمولاً زودتر از دیگران منزل را ترک می کرد. به نظرم ملاحظه ی فرزندش گیو را داشت که کارآگاه ارشد پلیس فرانسه و مسئول حفاظت بختیار از سوی دولت فرانسه بود…


تا بختیار پایش را از خانه بیرون می گذاشت، هرکدام به نحوی به انتقاد از وی می پرداختند. از رفتارشان لجم می گرفت. یک بار پرسیدم : چرا وقتی آقای بختیار حضور دارد این حرف ها را نمی زنید تا اگر توضیحی دارد بدهد؟» از پاسخ طفره می رفتند، گویی رودربایستی دارند.»(ص 532)


قرار بود طرحی در این مورد نوشته شود که با ترور دکتر بختیار آن نیز به بوته فراموشی سپرده شد.


تلاش بعدی پیوستن به جمهوریخواهان ملی بود که پس از چندی آن نیز ناکام ماند.


پس از چندی « انجمن گفتگو و دموکراسی» تشکیل شد که عضویت در آن فردی بود و طالب گرفتن قدرت نبود. این طرح موفق از آب در آمده و گویا همچنان برقرار است.


 با به بن بست رسیدن این تلاش ها بابک تصمیم به بازنشستگی از فعالیت های سیاسی گرفت.


اما خانبابا تهرانی با دعوت او به اتحاد جمهوریخواهان ایران او را امیدوار می کند که این جریان پا خواهد گرفت بویژه آنکه پس از انتشار سند « برای اتحاد جمهوریخواهان ایران با استقبال کم نظیری روبه رو می شود و نزدیک به هشتصد نفر به آن می پیوندند. متاسفانه بر سر اصلاحیه ی اساسنامه اختلاف پیش می آید و به انشعاب می انجامد و تشکیلات مستقلی با عنوان « سازمان جمهوری خواهان ایران » تشکیل می شود.


پایان کتاب تکمله ای بر نقدی بر خاطرات نورالدین کیانوری است که قبلا بصورت مستقل چاپ شده است و نقد دیگری بر نظریه شیوه ی تولید اسیایی کارل مارکس نگاشته شده است.


در پایان هفت اندرز را بیادگار گذاشته است که حاصل تجارب ارزنده و کوشش های اوست.


دروغ نگفتن، تواضع، کمک بدون چشمداشت به دوستان و اطرافیان، کوشش برای آزادی و عدالت اجتماعی، در برابرمشکلات زندگی ایستادگی کردن، مرزبندی با «عقل منفصل» که منظورش تقلید و نسخه برداری کورکورانه است و آخرین توصیه اینکه وارد کردن اخلاق در سیاست تا سیاست انسانی شود.


نوشتن این کتاب با این دقت بسیار در این سن و سالی که آقای بابک امیرخسروی بسر می برد خود کار بزرگی است که از هرکسی ساخته نیست و انصافا دست مریزاد می خواهد . ای کاش دوستانش برای چاپ های بعدی تدارک یک فهرست اعلام را ببینند.

۹ شهریور ۱۳۹۹

2020-08-30

منبع: ایران لیبرال