ناصر فکوهی
کاش، هیچ «کاش» ی نداشتیم!
کاشها و آرزوها، بهویژه کاشهای «تاریخی»، حادترین شکل بروز خیالبافیهای آسیبخورده و آسیبزا هستند.
تاسف بر گذشته، تاسف بر «هیچ»ی است که هرگز وجود نداشته است و «امروز» یا «حال» آن را میسازد، در حالی که دیروز آن را به مثابه فرآیندی زنده، شاید حتی هرگز تجربه هم نکرده باشد.
- «کاش»ها، رویایی هستند که بیشتر به کابوس شباهت دارند و همچون مسکنی عمل میکنند که درد را آرام میکند اما نه برای آنکه درمانی از راه برسد، بلکه برای آنکه ضربه بیماری، بهتر و در رودررویی با مقاومتی کمتر بتواند به کالبد ما ضربه بزند؛ درد، دیگر آنجا نیست که بتواند به مثابه واقعبینی و چارهاندیشی تا زمانی که هنوز فرصت هست، کمکی به ما بکند تا درمانی بیابیم.
- هم از این روست که میگوییم: کاش درس خوانده بودیم؛ کاش هرگز امشب بیرون نمیرفتیم؛ کاش در این پهنه فساد، بیاخلاقی، دروغ، تهمت، افترا و فروپاشی منزلت انسانی نبود؛ یا کاش این مردم اندکی بیشتر حافظه تاریخی درازمدت یا حتی کوتاهمدت داشتند؛ و کاش... و همه این کاشها، در حقیقت، برای آن هستند که موقعیتهای فرآیندی را که درونشان میتوانیم و باید عمل کنیم و تغییر ایجاد کنیم، به باد فراموشی بسپاریم و حاضر شویم، ساختارهای انفعال را به مثابه ساختارهایی نه ایستا و منفی، بلکه ساختارهایی به ظاهر پویا و واقعا تاثیرگذار بپذیریم؛ اینکه بپذیریم «هیچ» کار نکردن بهتر از «هر» کاری کردن است، «هیچ» مردن بهتر از زنده «ماندن» است، و... و چنان به این زبان اسطورهای دامن بزنیم که گذشتهای را که دیگر وجود ندارد و شاید هیچوقت نیز به گونهای که ما امروز میاندیشیم وجود نداشته بوده باشد، یا آیندهای را که شاید هرگز وجود نیابد یا هرگز به گونهای که ما تصور میکنیم وجود پیدا نکند، به تقدسی غیرعقلانی و دیوانهوار برسانیم، تا «حال» خود را فدای آنها کنیم و در برابر محراب خیال زانو بزنیم، خیال و کاشها را روی سر بگذاریم و آنها را بپرستیم. قهرمانان آنجا هستند، آرمانها آنجا هستند، زیباییها، خوبیها، آرزوها، همه آنچه برای خود و فرزندانمان میخواهیم، همه دوستان، همه ظرافتها و شیرینیها، همه جملات قصار، همه پندها و اندرزهای جهان، همه کارهایی که «باید» کرد یا «نباید» کرد، همه آنجا هستند... اما، افسوس، که در واقعیت فقط «هیچ» آنجاست؛ هیچی که ظاهرا قصد دارد، سده دوم تاریخی همزیستی و همراهیاش با ما را نیز تجربه کند.کاشهای ما، خرابههای ذهنیمان هستند؛ ویرانههایی که هر روز آخرین نفسها و آخرین توانهایمان، آخرین دوستان و آخرین ذرات مثبت وجودمان را به پایشان قربانی میکنیم تا به همان اندازه حیات خود را بیهوده، بیمعنا، خنثی، آشفته، به هم ریخته، شلخته، آشوبزده و فروپاشیده و هذیانزده و مضطرب و بیپایه کنیم؛ که فرصتهای تاریخیمان را بسوزانیم و سوختهها را لگدکوب کنیم و بقایایش را به باد بدهیم؛ که «حال»ها و واقعیتها را ندیده بینگاریم و هرکسی جسارت آن را داشت که ما را نسبت به این غفلت و گریز از واقعیت بر حذر دارد، از میان برداریم و لعن و نفرینش کنیم و در تاریکترین گوشههای ذهنمان اسیرش کنیم. «کاش» اینجاست، «کاش» آنجاست، «کاش» همه جا هست جز درون عقلی که از وجود میگریزد. دیروز فردوسی را «رافضی» خواندند و نفرینش کردند و بیدین میخواندندش تا شاید از کار بزرگی که در دست داشت دست بردارد؛ دیروز امیرکبیر را خائن پنداشتند و در حمام رگ زدند تا همان جا فرصت شستن حافظه گناهآلودشان را هم داشته باشند؛ دیروز مصدق را مستحق مرگ دانستند و سرانجام به روستایی دوردست راندند تا در تنهایی و پریشانی بمیرد و دوری روستا، گناه را نیز از یاد خود و دیگران ببرد؛ دیروز دوست داشتند تیشهای بردارند و به جان فرهنگ و زبان خود بیفتند؛ دیروز درها و چارچوبهای پنجرههایشان را از جا میکندند تا آتشی برافروزند و با آن شادمانه بازی کنند و بر لباسهای گرگرفته خود بخندند؛ دیروز سقف خانه فرهنگ بومی و هزارانساله را بر سر خود خراب میکردند تا آسمان «دیگران» را بهتر و از نزدیکتر ببینند و فکر بارانها و برفهایی که از راه میرسند و خانمانشان را بر باد خواهند داد، نبودند؛ دیروز آخرین ارزشها، سنتها و اخلاقها و بزرگواریهای روحیشان را از وجود خود با توهین بیرون میراندند تا بعدها با حسرت سراغشان بروند و در شعر و ترانه و نالهها باز فراخوانندش؛ دیروز راه را برای پستترین احساسها و خوارترین رفتارها و خواهشهایشان باز میکردند تا وقتی درونشان جای گرفت بر سر و روی خود بکوبند و از بخت بد خویش بنالند؛ دیروز نفهمیدند چگونه باید فرزندانشان را تربیت کنند و هیولاهایی تحویل جامعه دادند که زندگی را بر خود و بر همه حرام کردند و خود را نیز به هیولاهایی بدتر از آنها تبدیل کردند؛ دیروز نگاهشان را به جای آنکه به جلوی پایشان بیندازند، به دست این و آن دوختند و درون چاله افتادند و پایشان شکست و بعد استخوانهایشان را که بیرون زده بود دیدند و به زیر خنده زدند؛ دیروز هرچه به باورشان اشتهاآور میآمد، ولو سمی بود، خوردند و بعد به زخمهایی که بر بدنشان ظاهر میشدند خیره ماندند و دردهایی را که از راه میرسیدند به حساب «چشم حسود» و بدخواهی این و آن گذاشتند؛ دیروز نفهمیدند با خود آن روز و خودهای آینده خویش چه دارند میکنند؛ دیروز شاد بودند که دیروز است و گمانشان این بود که فردا حتما روز دیگر و بهتری است؛ اما از همه بدتر، نه دیروز و دیروزها بلکه امروز و امروزهاست، زیرا کاسه «کاش» به دست گرفتهاند و گرفتهایم و در کورهراهها سرگردانند و سرگردانیم، حسرت تمام وجودشان را گرفته و از زمین و آسمان و از کس و ناکس مینالند و تمام فکرشان را جمع کردهاند که «کاش» میشد چرخ زمان را به عقب برگرداند و «اشتباهات» را تکرار نکرد: درست است، نباید «اشتباه» کرد، اشتباهی در کار نبوده و نیست، «دیروز»، همین «امروز» است و «امروز»، همان «فردا»، واژگان و دالها تغییر میکنند، اما مدلولها به سختی یکسانند.«حال» هم گمان میکنند و میکنیم که آن «عقب» یا آن «جلو» حتما چیزی انتظارشان و انتظارمان نشسته است. اما متاسفانه شاید نه آن «عقب» چیزی در کار باشد و نه آن «جلو»: هیچ چیز جز خود «هیچ». مشکل نیز در همین است که فرآیند حیات و به همین دلیل فرآیندهای اجتماعی، جز در «لحظههای آنی» وجود خارجی ندارند و لحظهها نیز بنا بر تعریف، همان دم که زاده میشود، میمیرند، دود میشوند و به آسمان میروند. برخی از آدمها در ساختههای کار و تلاشهای گاه سخت خود زندگی میکنند و بعضی در آرزوهای بربادرفته کارهایی که باید میکردند و نکردند یا به گونهای واژگون کردند؛ بعضی در واقعیت زندگی میکنند و بعضی در ناله و آه بر واقعیتهای ازدسترفته؛ موقعیتی نه چندان ساده برای زیستن و کنار آمدن با جهان: «کاش» این طور نبود، هرچند، این طور هست!
روزنامه بهار