به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۳

عاشق شويم تا انسان بمانيم ، بهاره رهنما

بهاره رهنما و دخترش پریا
براي پريا و دختركان سرزمينم آرزو مي‌كنم عاشق بشوند تا با همه رنجش، تجربه انسان بودن را از دست ندهند و غول نشوند، كرگدن نشوند، اما عاشق شوند و انسان بمانند...
دخترم از من قوي‌تر است بي‌شك از پس نبودن‌ها و بي‌عدالتي‌ها و سختي‌هاي عالم و زندگي بهتر از من برمي‌آيد مستقل‌تر است و محكم‌تر و دنيا را استدلالي‌تر مي‌بيند جز اينكه مثل هر مادري آرزو و دعا مي‌كنم تا از گزند بلاياي طبيعي در امان باشد از چيزي برايش دلهره ندارم و نمي‌ترسم، دلواپسي‌هاي من براي او، رنگ و روي ديگري دارد: من از اينكه روزي دختركم بدون شعر، بدون رويا، بدون آرزو زندگي كند.

 سخت مي‌ترسم، جهان فردا به گمانم جهان بي‌شعري است، جهاني است كه دو دو تايش خيلي قطعي و محكم مي‌شود چهار تا و بس، جهاني كه براي هر چيزي فرمولي است علمي و مادي، حتي شايد براي عشق.


 از اينكه پريا عاشق نشود مي‌ترسم ازاين كه حوصله نگاه كردن به گذشته را نداشته باشد مي‌ترسم از اينكه زني باشد بي‌خاطره، بي‌اشك، يا بي‌نياز از خاطره و اشك مي‌ترسم، از اينكه حتي روحم ناظر به دختري باشد كه از جنس خشونت دنياي اطرافش شده مي‌ترسم، از اينكه نخواهد مادر شود مي‌ترسم، از اينكه من را از ياد ببرد و شعر‌ها و اشك هايم را مي‌ترسم از اينكه حتي عكسي از رفتگان را قاب نكند تا خانه‌اش خلوت بماند مي‌ترسم، از اينكه بخواهد در روابطش حساب كتاب كند مي‌ترسم، از اينكه فرصت دلهره‌هاي عاشقانه را از دست بدهد و آنقدر عاقل باشد كه هرگز نگويد كاش! مي‌ترسم، بخش مهمي از انسانيت ما همين كاش‌ها و آه‌ها و خاطرات و برگشتن به گذشته و قاب عكس‌هاي اطراف‌مان است من از جهان پر كرگدن و غول و بي‌انسان و بدون پري‌ها مي‌ترسم، آخر پريا هيچ سنخيتي با غول‌ها ندارد.


اين روزها كه مشغول تمرين نمايش باغ آلبالو در نقش رانووسكايا هستم هر روز موقع گفتن اين جملات قلبم به‌شدت متلاطم مي‌شود و حس مي‌كنم اين زن خود منم كه به مردي كه خواهان دختر جوانش هست مي‌گويد: «تو يك غولي، غولي كه ديگه نميتونه انسان باشه و اين خيلي وحشتناكه، خيلي، ببينم آيا آنياي من هم بايد مثل تو يك غول باشه ؟... حرفي ندارم اگر اين طور درد و رنجي را متحمل نمي‌شود حرفي ندارم »


اما من دارم، من همين جا مي‌نويسم كه تقديم اول كتاب «ماليخولياي محبوب من» را بايد اصلاح بكنم، نوشته بودم: «براي پريا و دختركان سرزمينم كه نمي‌دانم دعا بكنم روزي عاشق بشوند يا نشوند؟»

بايد در چاپ جديد بنويسم:


براي پريا و دختركان سرزمينم آرزو مي‌كنم عاشق بشوند تا با همه رنجش، تجربه انسان بودن را از دست ندهند و غول نشوند، كرگدن نشوند، اما عاشق شوند و انسان بمانند...