به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۴

امشب دوستی می‌میرد، مینا اسدی

مینا اسدی 
آیا رویاپرورم؟ 

هم اکنون از بیمارستان به خانه رسیده ام.
به دیدار دوستی قدیمی رفته بودم که ناگهان مرده بود. در راهروی بیمارستان دوستان و فامیل را دیدم که به هم تسلیت می گویند و اشک ریزان یکدیگر را در آغوش می کشند.
به اتاقی راهنمایی شدم برای آخرین دیدار. دیدار کسی که چهار روز پیش از آن زنده بود، شاد بود و صدای خنده اش، از خنده های منیر که همیشه و به هر حرفی می خندد بلندتر بود.
من و منیر بیضایی او را دیدیم که خندان از یک فروشگاه بیرون آمد. ما را بغل کرد. سر ... حرف مان باز شد و نیم ساعتی گفتیم و خندیدیم که او به ساعتش نگاهی انداخت و با گفتن جمله ی "دیرم شد" شتابزده به خیابان دوید.
من و منیر  خنده برلب به راهی که می رفت چشم دوختیم و من نمی توانستم باور کنم که دیگر او را نمی بینم و  او تا مرگ، تنها چند روز فاصله دارد.
وقتی خبر را شنیدم  به همراه چند دوست به بیمارستان رفتم. همه جا پر از ایرانیانی بود که او را می شناختند.
به اتاق که وارد شدم او را دیدم که روی تختی خوابیده بود. به مردگان شباهت نداشت. لوله های مختلف هنوز به دست و پایش وصل بود و نفس می کشید.
مات و مبهوت جلو رفتم و چون "مرده" نبود به پیشانی اش دست کشیدم ... و دستش را نوازش کردم. گرم بود و به آرامی نفس می کشید...
صدایش کردم: ناصر... ناصر... جوابی نشنیدم. گفتند که قلبش را جراحی کرده اند و عمل موفق بوده است اما مغزش از کار افتاده است و چون هنوز مرگی روی نداده بود، به کسی تسلیت نگفتم.
امشب سر ساعت دوازده، با بسته شدن دستگاه، او می میرد و اعضای بدنش به بیماران نیازمند بخشیده می شود. هنوز ساعتی تا مرگ او مانده است.
آیا اگر امید داشته باشم که در این ساعتی که از زندگی او باقی مانده است ... چشمهایش را باز کند و از خواب بدی که دیده است بیدار شود، رویاپرورم؟ 

کاش پزشکان اشتباه کرده باشند... کاش... نشسته ام و لحظه ها را می شمرم.
مینا اسدی- سه شنبه بیست و پنجم اوت دو هزار و پانزده استکهلم