به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۴

اینجا اوین است!

مینا انتظاری

از ملیحه عزیز برای خانواده داغدارش فقط یک یاداشت کوتاه که در آخرین ساعات قبل از اعدام، مخفیانه به بیرون فرستاده بود برجا مانده و همینطور یک سنگ قبر در بهشت زهرا... و البته کابوس پایان ناپذیر معصومیت به غارت رفته زیباترین فرزندان آفتاب و باد...
بهار سال ۱۳۶۵ که دسته دسته بصورت تنبیهی از بند زنان زندانقزلحصار دوباره به زندان مخوف اوین منتقل میشدیم با مهناز فتحی گوهردانه آشنا شدم و خیلی زود دوستی صمیمانه مان شکل گرفت.... بعد از پنج سال تحمل درد و رنج و حبس و حرمان در زندانهای رژیم آخوندی، گویی این جابجایی ها و فشار و سرکوب های مستمر هیچ نقطه پایان و انتهائی هم نداشت.


همان روزهای اول ورود به بند جدید بود که حمله و هجوم نوبتی مجتبی حلوائی شکنجه گر بدنام اوین و اوباش پاسدارش برای منکوب کردن ما آغاز شد. آنها بیرحمانه ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند و تا نفس داشتند با پوتینهای نظامی شان بچه ها را زدند. بطوریکه خودشان به نفس نفس افتاده بودند و در برابر اعتراض ما میگفتند: " شماها اگه آدم شدنی بودید توی این پنج سال شده بودید حالا فقط میخوایم یادتون بیاریم که اینجا اوین است!"
البته ما، همه ما، آن روزهای خون و جنون بازجویی در اتاقهای شکنجه اوین در زیر سیطره لاجوردی جلاد و شبهای تیرباران یاران و کابوس شمارش تیرهای خلاص عزیزان همبندمان را در سال شصت کاملآ بیاد داشتیم و خیلی از ما هنوز از آثار زخمهای عمیق جسمی و روحی آن ایام رنج میبردیم.... و ابدآ به یاداوری مجتبی حلوایی، آن دژخیم مسئول جوخه اعدام اوین، نیازی نداشتیم!
 بخصوص که ما از قزل حصار میامدیم و بسیاری از خواهران ما شکنجه گاه «تابوت، قبر یا قیامت» حاج داوود رحمانی و همینطور «واحد مسکونی» مخوف را پشت سر گذارده بودند. در واقع ما «دوزخیان روی زمین» چند سال بود که با تمام وجود و با جسم و جان خویش «دوران طلایی» آن امام شقاوت پیشگان را تجربه میکردیم...
در چنین فضایی از سرکوب که مستمرآ اِعمال میشد، دوستی های ما با یاران همدرد و همبندمان نیز دوام و قوام بیشتری می یافت تا جائیکه حالا بعد از پنج سال رنج و شکنج و پایداری، جمع مجاهدین زندانیبا انسجام و اتحاد خاصی، در هر بند و تحت هر شرایطی، همچون تن واحد عمل میکردیم...
 مهناز (آسیه) و برادر کوچکترش حسین فتحی از دستگیری های سال شصت بودند که به جرم فعالیت سیاسی در ارتباط با مجاهدین خلق، بعد از طی مراحل سخت بازجویی در بیدادگاه آخوندی محکوم شده بودند. حکم زندان مهناز ۱۰ سال بود و برادر دلیرش فکر میکنم ۷ یا ۸ سال حکم داشت.
 بهرحال زندگی حتی در بند و زندان نیز ادامه داشت و ما در سخت ترین شرایط هم سعی میکردیم با آرمان «آزادی» و مرام آزادگی، روح و جوهر زندگی شرافتمندانه و شعله «امید» را همبسته با یاران، در وجود خودمان «زنده» نگه داریم. از همین روی، مظاهر زیبای زندگی همچون مهر و دوستی و همدلی و همدردی و همینطور شور و نشاط و سرزندگی، در زندگی روزانه و روابط انسانی مان موج  میزد و عامل تقویت روحیه و مقاومت در مقابل دشمن مشترکمان میشد.
 آری، آری، زندگی زیباست
 زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست
 گر بیفروزیش
 رقص شعله اش در هر کران پیداست
 ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست
والیبال در زندان
در ادامه جابجایی ها، حوالی تابستان سال ۶۶ برای مدتی در بند ۳۲۵ اوین بودیم که حیاط کوچک و امکانات خیلی محدودی هم داشت. کاپیتان محبوبمان فروزان عبدی عضو تیم ملی والیبال زنان ایران، هر روز صبح زود با برپایی ورزش جمعی و یک ساعتی هم تمرین والیبال و عصر هم با به راه انداختن مسابقه والیبال، هلهله و جنب و جوش خاصی در بند ایجاد میکرد. از بچه های ثابت بازی هایمان، علاوه بر فروزان تا انجا که بیاد میاورم: ملیحه اقوامی، میترا اسکندری، فضیلت علامه، سهیلا فتاحیان، سیمین کیانی، مهین حیدریان، مهناز یوسفی، اشرف موسوی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضیاء میرزایی، محبوبه صفایی و مهناز فتحی... بودند.
 توی تیم بندی های بازی والیبال که معمولآ توسط فروزان تعیین میشد من را بیشتر اوقات در قسمت عقب زمین و پشت خودش میگذاشت... و به شوخی میگفت تو مثل بازیکنان تیم کره جنوبی! توپهای جاخالی یا ضربات آبشار را خوب جمع میکنی... از طرف دیگر مهناز فتحی که قد بلند و ضربات آبشار سنگینی داشت معمولآ در تیم مقابل بازی میکرد و بخاطر صمیمیتی که با هم داشتیم بیشتر مواقع حین بازی با شیطنت مرا نشان میکرد و آبشارش را روی من آوار میکرد... و خدا میداند چقدر با آن یاران دلاور و عزیزان هم بند صفا میکردیم...
 یکی دیگر از بازیکنان زبل تیم والیبال، همبند عزیزم ملیحه اقوامی بود. البته او در پینگ پنگ هم تبحر خاصی داشت و در دوران زودگذر رفرم زندان، سال ۶۴در قزل حصار، هنگام هواخوری و در مدت کوتاه نوبت بازی که در بند ۴ داشتیم از خجالت هم در برد و باخت در می آمدیم... ضمن اینکه از شعرخوانی ها و بذله گویی هایش همیشه و در هر شرایطی بهره می بردیم.
 ملیحه از بچه های مجاهد شاهرود بود که یکبار در سال شصت دستگیر میشود و بهمراه تعداد دیگری از زندانیان مقاوم شاهرودی برای فشار بیشتر به زندان قزل حصار کرج تبعید میشوند. فکر میکنم اولین بار تابستان سال ۶۱ بود که او را در بند عمومی ۴ می دیدم ولی چون همان ایام برای تنبیه به بند ۸ قزل حصار منتقل شدم دیگر او را ندیدم و بعدآ شنیدم که در سال ۶۲ آزاد شده است.
تابستان سال ۱۳۶۳ که با تعطیلی موقت بندهای تنبیهی به بند عمومی منتقل شدیم دوباره با تعجب ملیحه را دیدم... بعدها وقتی رابطه صمیمانه تر و خیلی نزدیکتری بین ما برقرار شد، برایم تعریف کرد که به فاصله کوتاهی پس از آزادیش از زندان، با وجود امکانات خوب زندگی و حتی پیشنهاد ازدواج و تشکیل خانواده مستقل که برایش فراهم بود، تصمیم میگیرد برای ادامه مبارزه با فاشیسم خمینی، به نیروهای رزمی و «پیشمرگه های مجاهد خلق» در نوار مرزی بپیوندد و در همین راستا تلاش میکند که از طریق مرز سیستان و بلوچستان از کشور خارج شود ولی متاسفانه شناسایی و دستگیر میشود و دوباره به اوین و قزل حصار منتقل میگردد....
 وقتی ماجرای دستگیریش را برایم تعریف می کرد از آنجایی که بسیار شوخ طبع بود با حسرت و حالت کمدی خاصی می گفت: « نمیدونی چقدر لباس بلوچی بهم میومد ولی بخشکه شانس که لو رفتیم و خلاصه دوباره سر از اینجا در آوردیم...» از آن پس با ملیحه مهربان که حالا یک حکم سنگین۱۵ ساله را هم یدک میکشید، همدل و همراز و همراه بودم و در سخت ترین شرایط در قزل حصار و اوین، و تا روز آخر زندانم، یاران جدانشدنی شدیم.
 ملیحه نازنین، طبع لطیف شعر و حافظۀ قوی هم داشت و اشعار زیادی از شاملو و مولوی و شفیعی کدکنی... را حفظ بود و بیشتر اوقات، محاوره او با شعر شروع میشد. بخصوص با همبند عزیزمان «مهری محمدرحیمی» که او نیز استعداد خاصی در این زمینه داشت همیشه هماوردی میکرد و گاهآ با هم به مشاعره می پرداختند... بیشتر مواقع وقتی که میخواستیم داخل بند یا در هواخوری باهم قدم بزنیم اولش ملیحه  با لحن دوست داشتنی و خیلی شیرینی این شعر مولانا را برایم میخواند:
 نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم – در این سراب فنا چشمه حیات منم
 وگر به خشم رَوی صد هزار سال ز من – به عاقبت به من آیی که منتهات منم
.....
خودش خوب میدانست که من چقدر از دوستی و مصاحبت با او و از شخصیت و صمیمیت و محبت بیکران او لذت میبردم... این روزها که در فقدان آن یاران، حال و هوایم بد جوری ابری و بارانی ست، تکیه کلام دل انگیز او در گوشم می پیچد:
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم! نگفتمت!؟
ملاقات داخلی
پائیز سال ۶۶ در ایام پر آشوب اوین، یکروز غروب پاسدار بند، دم در ظاهر شد و اسامی چند تن از بچه ها را برای خروج از بند خواند. معمولا دلیل آن را ذکر نمی کردند و ما به تجربه از حالت پاسدار حدس می زدیم که آیا خبر بدی در راه است یا نه! معمولا وقتی احضار برای بازجویی و یا بردن برای ضرب و شتم بچه ها بود طبعآ پاسدارها با چموشی و اشتیاق موذیانه ای نام بچه ها را می خواندند و اگر خبر خوشایندی برای زندانی بود، لحن پاسدارها بیشتر با اکراه و بی میلی بود. در بین اسامی که آن روز خوانده شد، نام مهناز ( آسیه) فتحی، آن دختر خندان، شجاع و بی آلایش شمالی اهل لاهیجان نیز وجود داشت. مهناز رفت و ساعتی بعد به بند بازگشت.
وقتی آمد خوشحال و سرحال بود و این ما را نیز از نگرانی در می آورد. جویا شدیم که کجا رفته بود. با خنده گفت، ملاقات داخلی بود و برادرم حسین را دیدم. هر دو ششمین سال زندان را پشت سر میگذاشتند... ملاقات زندانیان با برادر و خواهر و یا همسر زندانیشان به دو دلیل مهم بود، یکی اینکه زندانی بعد از مدتها، شاید چند سال یکبار، با یکی از عزیزان خانواده اش دیداری میداشت... و هم اینکه از این طریق تا حدودی از بندهای دیگر و شرایطی که سایر زندانیان داشتند و مواضعی که در مقابل رژیم اتخاذ میکردند خبر میگرفتیم و مطلع می شدیم.
از حال و احوال حسین پرسیدیم و مهناز با غرور و رضایت خاطر پاسخ داد که حالش خوب و با روحیه بود و بعد با شیطنت و خنده همیشگی ادامه داد که به حسین گفتم: « اگر روزی در مقابل این آدمکشها کوتاه بیایی، برادر من نیستی ها! » حسین هم با صلابت به خواهر بزرگترش اطمینان داده بود که : « آبجی خیالت راحت باشه... »
کتاب درژینسکی
در همین ایام به طریقی، کتابی در رابطه با خاطرات «درژینسکی» بدست بچه های بند ما در سالن ۳ اوین رسیده بود که از زبان یکی از یاران لنین، انقلاب اکتبر در قالب یک رمان زیبا تشریح میشد. در مجموع کتاب آموزنده ای بود و بالا و پایین شدن انقلابیون را در سالهای سخت مبارزه به نگارش درآورده بود. در این کتاب تضادهای درونی انسان در واکنش به روزهای سخت مقاومت و شرایط طاقت فرسای مبارزاتی، زندگی مخفی، دستگیریها، شکستها و پیروزیها.... توضیح داده میشد و این طبعآ برای جمع ما زندانیان، بحث قابل تامل و جالبی بود.
 طبیعی بود که با چنین سوژه ایی همه بچه های بند مشتاق باشند که آنرا بخوانند. بنابراین با حفظ شرایط امنیتی و دور از چشم پاسدارها، بچه ها کتاب را به چند قسمت تقسیم کردند و پس از صحافی مجدد و جلد کردن آنها با روزنامه، آن مجموعه بصورت درژینسکی ۱ و ۲ و ۳ ... شماره بندی شد. سپس با توجه به لیست بچه های متقاضی، زمان بندی یکساعته ای تعیین شد تا اینکه وقت به همه کسانی که در لیست بودند برسد و بتوانند تعداد زیادی همزمان آنرا بخوانند.
 طبق این جدول فکر میکنم ساعت ۹ شب نوبت مهناز بود و ۱۰ شب نوبت من. هر کس موظف بود در آخر وقتش پس از یکساعت، کتاب را به نفر بعد از خود برساند و این داستان چندین روز ادامه می یافت تا همه فرصت کافی برای خواندن کامل کتاب را داشته باشند. با این زمان بندی من که معمولآ روی تخت طبقه بالا دراز کشیده و منتظر میماندم، گاهی وقتها خوابم میبرد و حدود ساعت ۱۰ شب مهناز با شوخ طبعی که خصلتش بود از تختم آویزان میشد و کتاب را به من تحویل میداد و با لهجه شیرین شمالی میگفت: «پاشو! ترا قربان، بخون ببین اونها انقلاب کردند ما هم انقلاب کردیم ها!»
 خلاصه در مدت کوتاهی دهها نفر از بچه های بند با نظم و اشتیاق این یک جلد کتاب را خواندند چون می دانستیم فرصت زیادی نیست و هر آن امکان دارد در یک گشت و حمله و هجوم به بند، این کتاب هم توسط پاسداران به غارت برده شود...
غارت باغ گلها در تابستان فاجعه
اواخر اردیبهشت ۶۷ وقتی نامم را از بلندگوی سالن ۳ اوین خواندند که با تمام وسایل آماده‌ی خروج از بند باشم، برایم روشن شد که به هر تقدیر از آن جمع باید کنده شوم. هرچند نه می‌دانستم به کجا می‌روم و اصلآ قضیه از چه قرار است و نه می‌توانستم به راحتی از آن همه گل‌های در حصار و یاران با وفا جدا شوم. در راهروی بند، بچه‌ها با عجله به صف شدند. تک تک آن‌ها را در آغوش گرفتم و بوسیدم. وداع آخر با همبندان دلبندم ملیحه، مهناز، منیره، مریم، میترا، فضیلت، سهیلا، سیمین، مهین، اشرف، زهرا، محبوبه... را هیچوقت نتوانستم توصیف کنم... از آغوش تک تک آن‌ها به سختی کنده می‌شدم. به راستی از کدامیک باید خداحافظی می‌کردم؟ همه آنها با همه پاکی و لطافت طبعشان و با همه صلابت و پایداریشان، گلهای سرسبد بوستانی بودند که «مسعود» نامی باغبانش بود.
 مدت کوتاهی بعد از آنروز، در نیمه مرداد ماه، مهناز و حسین این دو خواهر و برادر مجاهد و مقاوم، و ملیحه دلاور همراه با هزاران جان شیفته دیگر، با عشق به زندگی و در راه آرمان والایشان که آزادی مردم دربندشان بود، به فرمان و فتوای جلاد جماران، به جرم دفاع از هویت اعتقادی خود و حرمت نام «مجاهدین» سر به دار شدند.
 خانواده زحمتکش مهناز و حسین فتحی که سالها از شمال ایران برای ملاقات، به زندان اوین می آمدند و در دو روز متفاوت فرزندان نازنین و دلبندشان را ملاقات می کردند، در حالیکه مدت زیادی به پایان حکم آنان باقی نمانده بود، همانند هزاران خانواده رنج کشیده دیگر، تنها یک ساک از وسایل فرزندان جوان خود را تحویل گرفتند و دیگر هیچ...
از ملیحه عزیز نیز برای خانواده داغدارش فقط یک یاداشت کوتاه (که در آخرین ساعات قبل از اعدام، مخفیانه به بیرون فرستاده بود) برجا مانده و همینطور یک سنگ قبر در بهشت زهرا... و البته کابوس پایان ناپذیر معصومیت به غارت رفته زیباترین فرزندان آفتاب و باد...  
 باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاه پوش
داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند...
 
 مینا انتظاری
مرداد ۱۳۹۴