به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۵

بازنشر دو كتاب از بزرگ علوي در نشر نگاه

 عليه سرنوشت
«آنچه از نظر خوانندگان مي‌گذرد نه قصه است و نه رمان، هيچ‌گونه حادثه غريب و عجيبي كه در دوران خاصي براي همه ما رخ نداده باشد در آن وجود ندارد. 
حكايت نيست، روايت است. سرگذشت نيست، تاريخچه دوراني است كه از روي نواري دربرگيرنده رويدادهاي زندگي انساني رنج‌كشيده نقل شده است. 
برخي گويند: يك قصه عشقي بيش نيست. ديگران آن را يك رساله حزبي شمارند. هركسي از ظن خود شد يار من. 
شايسته بود اگر عين نوار را روي كاغذ مي‌آوردم، بي‌كوچكترين دخالتي از جانب كاتب. عيب كار اين بود كه قهرمان هويت خود را، آنچنان كه هست، آن‌طوري كه در عالم واقع وجود دارد، نشناسانده است. 
خودش آن‌قدر فروتن است كه نمي‌خواهد دليري و ازخود‌گذشتگي‌اش آشكار شود. به‌علاوه وجود او معجوني است از ترس و بي‌باكي و زورآزمايي، خشم و پوزخند و ننگ و غرور. آن‌جايي كه بايد سربلند باشد خود را شرمنده مي‌نماياند. 
كاتب استنباطات خود را از اين جرثومه بيان مي‌كند...». 
«روايت» بزرگ علوي با اين سطور آغاز مي‌شود. «روايت» اگرچه ساختاري شبيه به تاريخ يا يك سرگذشت دارد، اما رماني است كه بيش از هرچيز از تخيل نويسنده مايه گرفته است.
اين رمان، اشارات تاريخي به‌ظاهر واقعي دارد و حتي آدم‌ها و اتفاقات داستان واقعي به نظر مي‌آيند اما «روايت» مثل هر داستان ديگري پايي در واقعيت دارد اما تخيل نويسنده است كه آن را ساخته است. به‌تازگي چاپ چهارم اين كتاب در نشر نگاه منتشر شده در ابتداي كتاب چند خطي به‌جاي مقدمه به قلم ب.پارسا آمده كه در بخشي از آن مي‌خوانيم:
«...داستان مطلقا ساخته و پرداخته ذهن و احساس و دريافت و سليقه‌ها و داوري‌هاي آگاهانه و ناخودآگاه نويسنده است، و بدون‌شك اگر كسي نوار و دنباله نوار را كه انگيزه نگارش كتاب بوده، گوش كند هيچ رابطه واقعي ميان اين دو نمي‌تواند بيابد. 

زماني كه كتاب چشمهايش انتشار يافت خيلي‌ها گفتند كه استاد ماكان، قهرمان داستان، كمال‌الملك است، خيلي‌ها هم اظهار عقيده كردند كه اراني است. بعضي‌ها هم كه خود را در كار هنر وارد مي‌دانستند مدعي شدند كه علوي با تركيبي از خودش و اين دو نفر پرسوناژ اصلي داستان را ساخته است. او در آن زمان در برابر تمام اين اظهارعقيده‌ها سكوت مي‌كرد و اگر كسي با سماجت از او درباره استاد ماكان مي‌پرسيد، به يك كلمه نمي‌دانم اكتفا مي‌كرد. اما چند سال پيش از مرگش وقتي كسي از او پرسيد: 
آقابزرگ، اين استاد ماكان كيست؟ 

محجوبانه و مظلومانه پاسخ داد: خودمم. و من فكر مي‌كنم كه فرود هم كسي جز خود آقابزرگ نيست». «فرود»، آن‌طور كه در رمان «روايت» توصيف شده، آدمي است با تمامي خواص انساني: دلسوز و سنگدل، بلندپرواز و كناره‌جو، آرام و آشوبگر، حيله‌گر و صادق با ده‌ها صفات متضاد كه در هر آدمي ممكن است وجود داشته باشد و در لحظات گوناگون بروز مي‌كنند و سرنوشت آدم را رقم مي‌زنند. تمام زندگي «فرود»، تلاشي است براي رهايي از چنگ سرنوشت، كه البته فراتر از اراده اوست و زور فرود به تغيير و رهايي از سرنوشت نمي‌رسد.
 راوي رمان درباره اسمي كه براي اين آدم انتخاب كرده مي‌گويد: 
«شايد نادانسته اشاره به قهرمان داستاني است كه قصد داشت به كين‌توزي سياوش با لشگر كيخسرو همدست شود و با وجود همه تلاش در پيشاني‌اش نوشته شده بود كه بايد به دست ياران برادر جان دهد».


اعترافات
«موريانه» بزرگ علوي از آن رمان‌هايي است كه شروعي قابل توجه دارد و با همان جمله اول اولين ضربه را به خواننده وارد مي‌كند: «من يك ساواكي هستم». اين را راوي «موريانه» مي‌گويد. و بعد مي‌گويد از اين‌كه اين شغل را داشته نه شرمنده است و نه مغرور و تلاش مي‌كند تا خود را به‌نوعي مبرا كند: «خوبي يا بدي شغلي بسته به وابستگي‌هاي آن است. آري من رشوه گرفته‌ام. مگر در شهرباني و دادگستري رشوه‌گيري رواج ندارد؟ در دادگستري و ارتش هم هست. چرا در سازمان امنيت و اطلاعات كشور نباشد؟ اما من كسي را شكنجه نكرده‌ام. احدي را نكشته‌ام. سببش اين است كه عرضه نداشتم. اما ديده‌ام كه خرابكاران را زجر داده‌اند. بماند... من خيلي چيزها ديده‌ام. خيلي چيزها مي‌دانم. تا ديروز نمي‌توانستم بگويم و بنويسم. 

نمي‌توانستم به ديگران آنچه فكر كردم و احساس، بروز دهم. اما حالا مثلا آزادم. دهان‌بند نيست. در كشوري كه من دارم جان مي‌كنم اقلا اين اختيار را دارم آنچه سال‌ها در دل نگاه داشته‌ام روي كاغذ بياورم. هيچ شرمي ندارم. كارهاي بدي هم كه كرده‌ام مي‌گويم. قصدم اين است آنچه درباره ديگران مي‌نويسم قابل قبول باشد. حالا كه من دارم خودم را خراب مي‌كنم چرا آبروي ديگران را نريزم...». 

آن‌طور كه از همين چند سطر رمان برمي‌آيد، «موريانه» روايت زندگي آدمي است كه حالا در اوج فلاكت و بدبختي است و مي‌خواهد سرنوشتش را بنويسد تا شايد پولي گيرش بيايد. او از پايين‌ترين رده‌هاي ساواك شروع كرده و بالا آمده همين‌طور در فلاكت پيش رفته تا به جايي رسيده كه هرچه ذخيره كرده بر باد رفته است. او شرح مي‌دهد كه بي‌كار بوده و زندگي خودش و خانواده‌اش به سختي مي‌گذشته و به عنوان خبرچين خودش را فروخته و وارد ساواك شده: 
«بايد در ساخت و مصون ماند. سگ كي باشد كسي كه با من درافتد. خودم را حالا يك‌پا ساواكي مي‌دانستم. هركه به من تنه بزند چنان به تخت سينه‌اش بكوبم كه نفسش درنيايد. اينها هارت و پورت بود. چند روزي فكر كردم كه به لنگه بروم يا نروم. آيا نمي‌شود همين‌جا در تهران خبرچيني كرد. 

بالاخره دندان روي جگر گذاشتم و مصمم شدم كه سفر كنم كه عروسي خواهر كوچكم پيش آمد. ننه‌ام اصرار كرد بمانم تا اين امر خير برگزار شود. تا آن‌وقت داماد را نديده بودم. شنيده بودم كه رقيه با آدمي چند سال از خودش بزرگتر آمدوشد دارد و گفتگو از ازدواج است...».
روزنامه شرق