درود دوستان خوبم
شاید هیچ حادثه ای در ایران و جهان اسلام، به اندازه ی هر آنچه که در کربلا رخ داد، عاطفه برانگیز و بحث برانگیز نبوده و نیست. بجوری که غلبه ی پیوندهای احساسی این ماجرا، بر عقلانیتی که از آن می توان بر کشید، آنچنان وسیع و بسیط است که بسیاری از درست اندیشان را نیز به واشکافی های تکراری و تکراری اش مشغول کرده است. من سخنی – نه تازه – اما جورِ دیگر دارم در باره ی کربلا و عزاداری برای امام حسین. پیشنهاد می کنم بشنوید و بخوانیدش حتماً. اگر چه پیشتر منتشر شده باشد. باشد؟
محمد نوری زاد
دهم مهر نود و شش – تهران
دهم مهر نود و شش – تهران
در اتاق بازجویی
یک: زینب را می بینم که موی پریشان و سراسیمه از سرِ کشته های خاوران بر می خیزد و خود را به اوین می رساند و درپشتِ دیوار بلند زندان برای نرگس محمدی و نرگس های دیگرمان – که بی هیچ خطا در زندان اند – خیمه ی عزا بپا می کند و زندانبانان را می گوید: این زنان زندانی را چرا از خانه و از میان خانواده و فرزندانشان واگرفته اید و به اسیری بدینجای آورده اید؟ و خود امام حسین را می بینم که با بدنی خونچکان از دوردست های تاریخ بدر آمده و بر درِ بیت رهبری کفِ دست می کوبد و می گوید: شما را به ابوالفضل بیایید و دست از سرِ کربلای من وابگیرید و آزاده باشید و اگر شیوَنی شما را هست، آن را به پای میلیون ها زن و کودکِ آواره ی سوری بریزید که شما اشقیا ذره ای آبرو درجهان برای من باقی نگذارده اید. و من – محمد نوری زاد – با همین دو چشم خود می بینم که “برادرانِ” اطلاعاتی و سپاهی، نعره کشان از هرکجا فرو می بارند و زینب و امام حسین را دوره می کنند و دست و پایشان را می بندند و بعد از آن که جورواجور فحش های ناموسی بر تن و بدن آنان و اجدادشان می نشانند، می برند و به زندانشان می افکنند و برسرشان نهیب می زنند که: اوهوی، شما را چه به کربلا؟
دو: درسلولِ بازجویی، بازجوی اطلاعاتی برسرِ زینب آوار می شود که: ای فلان فلان شده بگو ببینم تو را چه به این فتنه گران؟ زینب با صدای آرام و رنجوری که گویی از دلِ اعماق برمی آید می گوید: مرا اگر نمی شناسی بشناس. من زینبم. بازجو فحش ناجوری بر بانو می بارد و می غرّد: تو با این ریختِ درب و داغان و قیافه ی بیابانی، زینبی؟ زینب می گوید: بله، مرا داغ عزیزانم از ریخت انداخته. اما من اگر داغ دیده ام و طعمِ آوارگی و توهین و سرزنش چشیده ام، زنان بسیاری را می بینم که در این سرزمین به داغ و توهین و سرزنش شمایان گرفتارند از دیرباز. من اگر بچشم خود دیدم که اشقیا عزیزانم را بضربِ تیر و نیزه و شمشیرو خنجر ریز ریز می کنند، در این سرزمین، مادران و خواهران و همسران بسیاری می شناسم که شما بعد از هزار شکنجه عزیزانشان را ریزریز کرده اید و دلِ این بانوان را سوخته اید و هیچ نشانی ازعزیزانِ ریز ریز شده شان نیز بدانان نگفته اید. شما روی شمر را سپید کرده اید. یزید که هیچ، یزید شدن لیاقت می خواهد که شما نداریدش. بازجو دست به گیسِ زینب می برد و می کشد و به جیغِ وی اعتنایی نمی کند و سرِ زینب را محکم به دیوار روبرو می کوبد و از لای دندان صدا در می دهد: //////// کارت بجایی رسیده که به ما می گویی شمر؟ به اسم زینب می خواهی کاسبی راه بیندازی؟ ////// یک زینبی نشانت بدهم که خود بی بی از کربلا به حالت گریه کند.
سه: “ریخت بیابانی و درب و داغان” بانو نتوانست بازجوی اطلاعاتی را از هرآنچه که در چنته داشت باز بدارد. کسی که نمی بیند. بگذار عشق و حال کنیم. گفت آنچه ناگفتنی است. و کرد آنچه ناکردنی است. ساعتی بعد، زینب بانو همین که به هوش می آید می نالد: نمی خواهد حسینی باشید، نمی خواهد زینبی باشید، لااقل بیایید و یزیدی باشید که یزید، از گل بالاتر به ما نگفت و با عزت و احترام ما را به خانه هایمان بازگردانید. اما تو ای بازجوی اطلاعاتی، به نمایندگی از مقام عظمای ولایتت، همینجا با من درشتی می کنی و همچون دیگر دختران و بانوانی که ازشان بازجویی کرده ای بر ناموس من ناسزا می باری و دست بر تن و بدنِ من می سایی!؟
چهار: بازجویِ سپاهی در مجلس سینه زنی حاج منصور ارضی بوده که فراخوانده می شود. از بس نعره برکشیده و از بس بر سر و سینه زده که صدایش گرفته و زمخت است. می رود و چشم بر دریچه ی کف دستی سلولِ بازجویی می نهد و بانوی درب و داغانِ بیابانی را ورانداز می کند. عقب می کشد و خود را به جمع بازجویانِ اطلاعاتی می رساند. همه را پس می زند و می گوید: خودم ازش بازجویی می کنم. دستور می دهد امام حسین را در “اتاق ویژه” از پا آویزان کنند و همه از اتاق بیرون بروند. آستین های پیراهن مشکی اش را بالا می دهد و ریشِ امام را می گیرد و می کشد که: اگر این زن زینب است، لابد تو هم امام حسینی!؟ امام می گوید: هیچ زخمی سوزنده تر از زخمی نیست که هواخواهان و دوستانت بر جسم و جان تو می نشانند. بازجو لگدی به صورت امام می زند و فحش آلودش می کند و می گوید: برای من لفظ قلم صحبت نکن وگرنه چند تا از فحش های یالثارات و آیت الله جوادی آملی نثارت می کنم که مغز استخوانت بسوزد! امام حسین به سختی چیزی می گوید. بازجوی سپاهی هوار می کشد: بلندتر. امام می گوید: گفتم فحشِ ایشان و دیگر آیت الله ها بسیار پیش تر از این به ما رسیده. حتی همین رفتار تو و همکارانت نیز.
پنج: بازجوی سپاهی انگشت نشانه اش را در گودیِ یکی از زخم های تنِ امام فرو می کند تا امام از درد بخود بپیچد. می پرسد: این زخم ها چیست بر بدنت؟ امام می گوید: شما سپاهی ها و شما شیعیان با هر توهین و ضرب و شتم، با هر بی انصافی و بی آبرو کردن مردم، با هر دستی که به جیب و حق مردم می برید، و با هر فحش و فشنگی که در اینجا در سوریه و درهرکجا به اسم ما شلیک می کنید، این تیرها نخست به سینه و سر و بدنِ من می خورد. با هر حسین حسینی که اداء و اطوارش را در می آورید، خنجری به قلب من فرو می شود. بازجوی سپاهی که فحش هایش به تکرار افتاده و برای فحش بارانِ امام حسین در پیِ فحشی تازه می گردد، سرآخر یک فحش ناموسی صد در صد شیعی پیدا می کند و آن را سرضرب نثار امام می کند و می گوید: ////// حرف حسابت چیست؟ امام حسین که نای سخن گفتن ندارد می گوید: من اگر یک حرف زده ام شمایان هزار حرف برآن افزوده اید. شما حتی بر زبان اسب من حرف نشانده اید. من گفته ام اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید و با مردم آن کنید که دوست دارید با شما بکنند. شما آیا هیچ بدین سخنِ من اعتنا بسته اید؟ چه کاری بوده از زشتی ها و پلشتی ها که شما سرداران و سپاهیان نکرده باشید؟
شش: خبر به بیت رهبری می رسد که زن و مردی مدعی اند مستقیم از کربلا بدینجای آمده اند. نمی دانم چه حالی بر اهالیِ بیت مکرم مستولی می شود که هلی کوپتری در وسط زندان اوین بر زمین می نشیند. همه خبردار می شوند و راه می گشایند و حضرت رهبری عصا زنان خود را به همان اتاق ویژه می رساند. اتاقی که درعزای امام حسین سیاه کوبی اش کرده اند. مردی ژولیده و خوچکان را می بیند که در کنج اتاق بر زمین افتاده و پزشکی با روپوش سفید بر زخم های تنِ وی مرهم می نشاند و همان بازجوی فحاش سپاهی این بار با احترام و ادب با وی سخن می گوید و مردی نیز بر کفِ خونین اتاق دستمال می کشد. برای رهبر صندلی نرم و مخصوص می آورند. حضرت پیش از نشستن، به اشاره ی دست از همه می خواهد که از اتاق بیرون بروند. رهبر می ماند و امام حسین. حضرت رهبری بر صندلیِ نرم فرو می نشیند. چه بپرسد از این مرد آشفته رویِ خونین تنِ افتاده بر زمین؟ رهبرسکوت را می شکند: تو امام حسینی؟
هفت: امام حسین سربالا می آورد و غلیظ و ممتد به صورت رهبر نگاه می کند. نگاه طولانی امام حسین فضا را سنگین می کند. جوری که رهبر می بیند توانِ پرسشِ دوم را ندارد. سن و سالش که در همان محدوده ی سن و سال امام حسین است. ریشش را هم که خضاب کرده. جای سالم هم در بدنش نیست و از هر زخمش خونی تازه بر زمین می سُرد. عجبا این بابا که خود را امام حسین می داند خودش را چه نیک با نوشته های تاریخ هماهنگ کرده. اما نه، امام حسین کجا و این ژولیده ی درب و داغان بیابانی کجا که در این کنجِ واویلا بر زمین ولو شده است؟ لب های امام حسین تکان می خورد و در حالی که مستقیم به چشمان رهبر نگاه می کند، به سختی می گوید: من همه ی کارهای تو را می نهم کنار تا درجای خود بدان رسیدگی شود توسط مردم. اما این “بر صندلی نشستن ات” مرا کشته که خود بر صندلی می نشینی و همه را بر زمین می نشانی!
اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمیل: mohammadnoorizad@gmail.com
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمیل: mohammadnoorizad@gmail.com
محمد نوری زاد
نوزدهم مهرماه نود و پنج – تهران
نوزدهم مهرماه نود و پنج – تهران