زنی نگران پنجرههاست
دانههای رمل* با باد سفر میکنند و دشت کویر، هر روز شکل تازهای پیدا میکند، اما جایی نزدیکیهای «دره انجیر» (حومه اردکانیزد) آبادیهای خشت و گلی، قلعهها و زیارتگاهها هنوز به همان شکل سدههای پیش ماندهاند. اینجا «خرانق» است. روستایی که کویر، کوه و رودخانه را با هم دارد و فاصلههای این داراییهایش را زنانی پر میکنند که تا دهههای پیش، همگی با مادرهایشان در قلعه زندگی میکردند. «بلقیس» 51سال دارد، شوهرش را در معدن از دست داده و با سه فرزندش نزدیک قلعه زندگی میکند. او میگوید: از وقتی چشم باز کردم داشتم در کوچههای تودرتوی قلعهمان راه میرفتم. خرانقیها در قدیم خیلی وضعشان خوب بوده و دزدهای زیادی داشتهاند که به خاطر همین، کوچههای قلعه را خیلی عجیبوغریب ساخته بودند و شش تا هم برج و بارو درست کرده بودند که مردم به نوبت، نگهبانی بدهند. مادرم برایم تعریف کرده بود که ترسناکترین جای قلعه اسمش «کوچه گرگ» بوده اما من این را برای هر مسافری که میگویم نمیتوانم جای دقیقش را نشان دهم، چون دیگر خراب شده است. او ادامه میدهد: اینجا در قلعه، 80تا خانه داشتیم که بیشترشان دو طبقه بودند و خیلی خوب ساخته شده بودند چون به هم راه داشتند و زنها میتوانستند بدون زحمت به خانههای کناری یعنی قوم و خویشهایشان بروند و از حال هم خبردار شوند. هر وقت هم که دلشان میگرفته حتما میآمدند کنار همین آبی که ما نشستهایم. چون همه چهار طرف قلعه این آب هست و هیچ زنی برای شستن لباسها و بچههایش معطل نمیمانده. بلقیس درباره زندگی خودش هم میگوید: من سالهاست که بیشتر وقتم را کنار قلعه هستم، اینجا را فقط مسافرهایی بلدند که قوم و خویش اردکانی یا یزدی دارند، اما خیلی وقتها هم خارجیها را میبینم که با دوربینهایشان دارند از منارجنبان قلعه، پشتبام و خرپشتهها عکس میگیرند. همیشه هم یک کسی هست که بیاید و از من سوال بپرسد و من خیلی خوشم میآید که با همه بی سوادیام بالاخره یک کاری از دستم بر بیاید. من همیشه نگران درهای قدیمی و پنجرههای خانه آبا اجدادیام هستم که یک گوشه قلعه دارد مثل رملها میشود و شاید باد هم ببردش. خیلی دوست داشتم که سواد داشتم و به مسوولهای اردکان نامه مینوشتم که بیایند و نگذارند که قلعه، همهاش خراب بشود. من در خانهام شاید روزهایی باشد که «آه من الله» (هیچ چیز) نداشته باشم و خیلی غصه بخورم، اما تنها دلخوشیام راهرفتن در کوچهها و کنار قلعه است. خیلی وقتها هم خدا درست میکند و میوهفروشهای روستا، محصولهایشان را که میخواهند ببرند شهر، میآورند کنار این آب و چون من پول خرید آنها را ندارم از دستشان میاندازند به آب و من برای بچههایم برمیدارم و در سطلم میگذارم. فکر میکنم که قلعه خرانق بچههایش را تنها نمیگذارد و تا وقتی که من کنارش باشم و تعریفش را بکنم او هم هوای مرا دارد.
*در گویش یزدی به دانههای ریگ کویر میگویند که با باد جابهجا میشود.
آزاده تاجعلی