به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۲

روز ملاله

من ضد هیچ‌کسی نیستم...



من حتی از آن طالبانی که مرا هدف گلوله قرار داد هم متنفر نیستم. حتی اگر در دستم اسلحه‌ای داشته باشم و او جلوی من ایستاده باشد من به او شلیک نخواهم کرد. این شفقت را من از محمد(ص) پیامبر رحمت، عیسی مسیح و بودا آموخته‌ام. «ملاله یوسف»
ملاله در سازمان‌ملل چنین گفت...
چند روز پیش در زادروزش، روزی که به نام او نامیدند؛ «روز ملاله»... شال «بی‌نظیر بوتو» را بر دوش داشت و جامه بلند سنتی پاکستانی به تن. سالگرد 16سالگی‌اش را جهانیان گرامی داشتند. 

یک‌سال پیش بود که در اتوبوس دخترانه‌ای که به مدرسه می‌رفت، جانیان جور و جهل، جنایتی رقم زدند. به پیشانی‌اش، به مغزش، گلوله‌ای شلیک کردند. چرا که او مدرسه می‌رفت و طالب علم بود و پزشکان، گلوله‌ها را از مغزش خارج کردند. او نجات یافت. طالبان جهل، اندیشه را هدف می‌گیرند. اگر دختری یا پسری به مدرسه می‌رفت، به سیمایش اسید می‌پاشیدند، دزدیده می‌شدند و «هرزه» نامیده می‌شدند. دخترکان معصوم کتاب‌هایشان را زیر شال‌هایشان پنهان می‌کردند. وقتی که خبرنگاری از پسری پرسید چرا طالبان با تحصیل مخالفند؟ او به کتابش اشاره کرد و به‌سادگی پاسخ داد: طالب نمی‌داند در این کتاب چه چیزی نوشته شده است. آیا تاریکی وجود دارد؟ خیر! هنگامی که نور نیست تاریکی نامیده می‌شود... آنگاه که نور دانایی، شعله آگاهی لهیب آزادی، جان و جامعه‌ای را روشن سازد دیگر نشانی‌ای از سیاهی و تباهی در کار نیست... . فرشته آگاهی و آزادی که بر جان و جهان پر گشاید، اهریمن جهل و جور می‌گریزد. فروغ دانایی که بر جانی بتابد، چونان تبر ابراهیم بتان به زمین می‌افتند... بتان سنگی، بتان گوشتی، بتان قدرت و نخوت و ثروت...

طالبان در کشتزار نادانان است که اسبشان می‌تازد که بت می‌شوند که فرمان به قتل و غارت می‌دهند. 14 دانشجوی پزشکی را در «کتاو» می‌کشند، بسیار آموزگاران را در خیبر به خاک و خون می‌کشند، مبارزان با فلج اطفال را به گلوله می‌بندند. هر روز به مدارس حمله می‌کنند که بچه‌ها درس نخوانند... طالبان به جور بر دریای جهل آدمیان می‌رانند. چه می‌کند جهل با جان آدمی؟ چه می‌کند جور با روان آدمی؟ وقتی که تک‌گویی (مونولوگ) سنت شود و از گفت‌وگو (دیالوگ) پرهیز شود و قدرت نقد نشود، قدرتمندان خویش را بحق می‌انگارند و بندگان خدای را بندگان خویش می‌شمرند. چندی پیش، ایمیلی برایم رسید از جشنی که هرساله در تایلند برگزار می‌شود. در این جشن زیباترین دختر قبیله با آرایشی تمام و لباسی زیبا به مذبح برده می‌شود، به چوبی بسته می‌شود و شمشیری سرش را از تن جدا می‌کند. روستاییان شادمان از هدیه‌ای که به بتشان داده‌اند، خون دخترک را می‌نوشند...

اگر تصویر دخترک را قبل از آنکه شمشیر گردنش را از سر جدا کند و پس از آن، بدن بی‌سر او را نمی‌دیدم باور نمی‌کردم... که در چنین قرنی چنین جهلی و جنایتی رخ می‌دهد. قبل از قتل در چشمان بی‌گناه دخترک، گویی تمام ترس و بیم و جهل جهان لانه کرده بود... نخست، بت در اندیشه ساخته می‌شود و آنگاه در پیکره‌ای خشتی، سنگی، چوبی، حیوانی و انسانی نمایان می‌شود. در سرزمین «ملاله» – پاکستان - نقش تاریخی آگاهی را کودکان بر دوش‌های کوچکشان می‌کشند و پرچم دانایی را با دست‌های کوچکشان برمی‌افرازند. «اقبال مسیح» کودکی پاکستانی بود، که در چهارسالگی پدر و مادرش او را به قالیبافی فروختند به 30 مارک. آنها 30 مارک گرفتند، اقبال را فروختند و بدهی‌هایشان را پرداختند.
اقبال مسیح تا 10سالگی، روزی 12ساعت با دوستان هم‌سالش، تمام روز پاهایشان به هم بسته شده بود و با دست‌هایشان قالی می‌بافتند. درآمدشان پنج فینیک در روز، برای 12ساعت کار بود... اتاقشان بی‌نور بود و بی‌هوا... شیوه نشستن آنها پشت دارهای قالی باعث خمیدگی ستون‌فقراتشان شد، نباید با هم سخن می‌گفتند، نباید لحظه‌ای استراحت می‌کردند، کوچک‌ترین بازیگوشی، مجازاتی سنگین برایشان در پی داشت. همچون تنبیه سخت بدنی، از پا آویزان‌کردن، حبس‌کردن در اتاقک تاریک. اقبال در 10سالگی پیکرش همچون بچه‌ای پنج‌ساله می‌نمود با یک‌مترو20سانتیمتر قد و 27کیلو وزن. اقبال مسیح این جور را برنتافت، دوستان دیگرش را دید که توپ چرمی فوتبال برای دیگران و بیگانگان می‌دوختند و فراهم می‌کردند، اما حتی یک‌بار هم سازندگان توپ فوتبال، با توپی که می‌ساختند بازی نکردند، حق نداشتند بازی کنند... اکنون دریغا که در این دنیای بیداد 400میلیون کودک به کارهای سخت بدنی می‌پردازند.
اقبال بر آشفت و مردانه به‌پا خاست. در 10سالگی به جبهه مبارزه برای کودکان کار پیوست، به مدرسه رفت، با نارسایی کلیه، خمیدگی ستون‌فقرات، درد در کمر و پاها، به یاری کودکان کشورش... از کارگاهی به کارگاهی، از شهری به شهری، از کشوری به کشوری سفر کرد. کودکان را با حقوقشان آشنا کرد، جهان را از جنایتی که می‌گذشت آگاه کرد.
اما، سوداگران سرمایه و رسولان خون و خشم و خشونت در روزی روشن او را به گلوله بستند، او که بر دوچرخه‌اش پا می‌زد و در جاده‌ای به سوی مزرعه‌ای می‌رفت، از پا افتاد. خاطره‌ای که از او ماند، چشمان سیاهی بود که سیاهی را نمی‌خواست، در پی روشنی بود.

دندان‌های سفیدی بود که به هم‌سالانش و به انسان لبخند می‌زد و یاد موهای سیاه نرمش بود که به نرمی و مدارا ندا سر داده بود. اقبال به‌گاه مرگ 13سال بیشتر نداشت. . اقبال به خاک افتاد، گل نابود شد اما عطرش در فضا ماند و پراکنده شد. بذر اندیشه‌اش برکشید. چون نهالی بلند ملاله در سازمان ملل گفت: فلسفه غیرخشونت را از «گاندی» بزرگ، پاچاخان و مادرترزا یاد گرفته‌ام این بخشنده‌بودن را از مادر و پدرم آموخته‌ام، این چیزی است که دلم به من می‌گوید صلح‌طلب باش و به همه عشق بده.

این سخن حکیمانه که می‌گوید «قلم از شمشیر تیز‌تر است» درست است، افراط‌گرایان از کتاب و قلم می‌هراسند، آنها از زنان می‌هراسند. به همین دلیل است که هر روز به مدرسه حمله می‌کنند. وقتی ما، در شمال پاکستان تفنگ و اسلحه را دیدیم فهمیدیم قلم و کتاب چقدر اهمیت دارد. «ملاله» در سازمان ملل، صدای بی‌صدایان شد، از رنج و درد کودکان در نیجریه و پاکستان، در افغانستان و هندوستان و در همه جای جهان سخن گفت.

او خواستار تغییر جهان شد و این سخن بلند را سر داد: یک کودک، یک معلم، یک قلم و یک کتاب می‌تواند جهان را تغییر دهد. گویی به روزگار ما رسولان مهر و داد، دخترکان و پسرکانی چون ملاله و اقبال، با قامتی کوچک اما دلی به بزرگی دنیا، به گستردگی آسمان آبی... صدای سبز مهر را سر می‌دهند... صدا و سخن خوش عشق را... صدایی و یادگاری که در این گنبد دوار بماند. 

غلامرضا امامی، شرق