هادی خرسندی
چنین گفت میرفطروس ...
دریغا که هیچکدام از این لینک ها که حروف لاتینشان مثل تابلوی نئون لای سطور فارسی میدرخشد و چشم را میگیرد، خنثی کنندۀ یک پاراگراف از کتاب «سوداگری با تاریخ» نیست.
جناب آقای میرفطروس! پس از انتشار آنچه در رابطه با خانم امیرشاهی نوشته بودید و ایشان را به صفت «طناز» مفتخر کرده بودید، دیدم در سایت خودتان به ترجمه پرداخته اید که: «طناز(یعنی طنزپرداز)»
پرسش من این است که اگر شما درباره آقای ایرج پزشکزاد، طنزپرداز بزرگ معاصر هم چیزی مینوشتید، در یک مقالۀ کوتاه هشت بار ایشان را «نویسنده طناز، نویسندۀ طنازم و نویسندۀ طناز ما» میخواندید؟ حتی در تیتر مقاله؟
پرسش ساده ایست آقای میرفطروس. گمان نمیکنم چنین میکردید؟ بله؟ یا نه؟ جوابش یک کلمه است آقای میرفطروس.
خودمانیم آقای میرفطروس! چون طرف مقابل شما یک خانم بود اینطوری نوشتید، نه؟ صادق باشید! آقای میرفطروس! با توجه به معنای مشخص و متداولی که کلمۀ طناز در زبان ما دارد، در شأن شما بود (؟) که نویسندۀ گرانقدری چون خانم امیرشاهی را طناز لقب دهید؟ بود؟ لازم بود؟ در شأن شما بود؟ لابد بود. اما گمان میکنم اگر مرحوم شعبان جعفری تان هم به جای شما میبود، حرمت یک خانم را در حد بیسوادی خودش نگه میداشت آقای میرفطروس.
باز هم دم شما گرم که چند روز بعد به رفع و رجوعش کمر همت بسته اید و برای آگاهی عموم ترجمۀ «طناز»ی را که نوشته بودید، در سایت خودتان اعلام فرمودید. چی شد که به این فکر افتادید؟ چی شد که قبحش را فهمیدید؟ هرچه بود اما انصافاً دقیق ترجمه کرده اید! خیلی درست. لازم بود. زهرش را گرفتید خوشبختانه!
عصبیت یا عصبانیت یا آتش گرفتن یا کم آوردن، عیبش همین است که آدم اینجوری میشود. پس نامۀ ایشان را به دل گرفته بودید. چی؟ هنوز میفرمائید به دل نگرفته بودید؟ بگذارید ببینم .... بله بله متوجه شدم. اینجا نوشته اید: "شایدبهترباشدمن این«نقد»رانشانهء دیگری ازطنز ِ وی بدانم وبی آنکه بخواهم آنرا به دل بگیرم،پاسخی به مهرو دوستی برآن بنویسم که گفته اند:«در دل ِدوست بهرحیله رهی بایدجُست!»"
البته این که میفرمائید آن را به دل نگرفته اید که دروغ میگوئید، اما اینکه سعی کرده اید «در دل دوست به هر حیله» راهی بجوئید، سعی باطل کرده اید. دیدید که نتیجۀ عکس داد. علتش اینکه شما حیله گر نیستید، اگر حیله گری بلد بودید، این آقای محمد امینی نمیتوانست آنهمه مچ از شما بگیرد و آنهمه مشت شما را باز کند که کتاب مستطاب «آسیب شناسی یک شکست» تبدیل شود به «شکست یک آسیب شناسی»!.
اما این که گفتم دروغ میگوئید که به دل نگرفته اید، از خشم شما پیداست. صدای دندانقروچه از لای واژه واژه میآید. طناز طناز کردنتان «به مهر و دوستی» است؟ فحاشی کردنتان چی؟: «چه ارزان وموهن،اینک به جدالی بی شکوه و زبانی بی آزرم،سقوط کرده است.» اگر بفرمائید این فحاشی نیست، شما حرف دهان خودتان را نمی فهمید! نه خیر، به دل گرفته بودید. دروغ میگوئید که به دل نگرفتید. چنان به دل گرفته بودید که پژوهشگری را مآمور کرده اید که شما را به لینک هائی کارساز در این رابطه مجهز کند.
دریغا که هیچکدام از این لینک ها که حروف لاتینشان مثل تابلوی نئون لای سطور فارسی میدرخشد و چشم را میگیرد، خنثی کنندۀ یک پاراگراف از کتاب «سوداگری با تاریخ» نیست. اما ابراز سپاس سرگشادۀ شما از دوست پژوهشگرتان بابت ارسال لینک ها، در پانویس («3 - ازدوست پژوهشگرم، رحیم حدیدی ماسوله که لینک های مربوطه را برایم فرستاده اند،سپاسگزارم») خود شگرد تکان دهنده ایست که درجا خواننده را به اهمیت لینک های غلط انداز و چشمگیر واقف میکند! ضمناً یک پانویس اضافه هم در اینگونه مقالات تحقیقی غنیمت است. این اسناد تکان دهنده، اسکن سه صفحه از یک بولتن فارسی است که گویا پرونده سوابق سیاسی «محمد امینی» است که اگر خوانندگان رویش کلیک نکنند، اهمیتش بیشتر مشهود خواهد بود!
عجبا که واجب ترین و ذیربط ترین لینک را که مقاله خانم امیرشاهی باشد، آنجا نداده اید. (لابد دوست پژوهشگرتان تا آخرین لحظه یادش رفته بفرستد! حیف از آن سپاس فراگیر) بلکه مژده داده اید که آن لینک را در سایت خودتان گذاشته اید! حال آنکه از همه اش خلاصه تر و جمع و جورتر است. بفرمائید:
راستی، آنجا که میفرمائید «مقاله کوتاه مهشیدخانم امیرشاهی دربارهءکتاب«آسیب شناسی یک شکست»(آنهم با5سال تأخیر!) ...» ....، من این کنایه و تعجب پرانتزی (آنهم با5سال تأخیر!) را نگرفتم. شما که میفرمائید کتابتان در آستانه چاپ پنجم است، پس قبول دارید که هنوز کتابتان به دست همۀ خواهندگانش نرسیده. پس خانم امیرشاهی میتوانست هموز کتاب را ندیده باشد و یکی از منتظران چاپ پنجم باشد، ولی حالا میتوانید تصور کنید که یکی از آخرین نسخه های کمیاب چاپ چهارم، همین اواخر، گیر ایشان آمده است. اگر قرار بود همگان نسخه ای از چاپ اول کتاب داشته باشند، دیگر کتاب شما به چاپ دوم و سوم و چهارم و انشالله پنجم نمیرسید. نه؟ پس آن پرانتز (آنهم با5سال تأخیر!) بی معنی است مگر اینکه شما چنانکه بلدید در آینده محمل دیگری برایش بتراشید، یا ترجمه اش کنید!
آقای میرفطروس محترم! خیلی خوب است که کتاب شما در آستانۀ چاپ پنجم است. ما هرچه کتابخوان بیشتر داشته باشیم بهتر است. اما فکر نمیکنم خانم امیرشاهی با آنهمه تیراژی که کتاب هایش دارد، از چاپ دهم کتاب شما هم جا بخورد. بخصوص که تعداد دفعات چاپ یک کتاب موقعی قابل اعتناست که تیراژ هربار چاپش هم ذکر شود، وگرنه دور از جان شما راه به عوامفریبی میبرد. جا داشت که شما سرجمع بفرمائید که کتابتان در آن چهار بار، تا اینجا چند نسخه چاپ شده است.
این که اینطور فشرده و بی فاصله بین کلمات میفرمائید: «پس ازگذشت5سال ازانتشارنخستین چاپ آسیب شناسی یک شکست ودرآستانهء پنجمین چاپ این کتاب،اینک بیش ازهرزمان دیگری معتقدم که نوآوری و نگاه منصفانهء من به حوادث این دوران،ازحقانیّت تاریخی برخودارخواهدبود» حق با شماست.
امروزه در همین اینترنت و در همین آمازون به راحتی «حقانیت تاریخی» میفروشند. شما میتوانید هربار تنها یک نسخه از یک کتاب را چاپ کنید. ده بار که شما یا هرکس دیگر این کتاب را سفارش بدهید، آن کتاب اتوماتیکمان به چاپ دهم میرسد! تکنولژی امروز ماشین های چاپ و صحافی مدرنی ساخته که کتاب را دانه دانه حاضر میکند و به مدد آنها هر کتابی میتواند نیمساعته «از حقانیت تاریخی»، برخوردار شود و کارفرما حظ کند!
آقای میرفطروس! شما آدم زحمتکش و کتاب خوانی هستید. آدم حیفش میآید که خودتان را به دام میاندازید. به قول سعدی «هندوئی نفت اندازی همی کرد. او را گفتند ترا که خانه نئین است، بازی نه این است.» گیرم شما هزار سال پیش با خانم امیرشاهی در کافی می نشستید و گل میگفتید و گل می شنیدید. حالا گفتنش خوب است که ایشان هم بزند توی ذوق شما؟ آدم باید ظرفیت داشته باشد. آدم باید جنبه داشته باشد. من او را «فروغ عرصه قصه نویسی ایران می نامیدم.» بیخود می نامیدید! از کجا که ایشان خودش را بالاتر نمیداند؟ دیدید که میگوید به پشیزی نمیگیرد. تازه اینها چه ربطی به «شکست آسیب شناسی» دارد؟ نوشته شما بوی بازار میدهد. کاسبکارانه است. انگار بده بستانی را جا میاندازید. اهل معامله اید. از دوستی گذشته میگوئید، از مهشید تعریف میکنید، از مصدق تعریف میکنید که محمد امینی را بکوبید. سوداگری میکنید. سوداگری خصوصی.
نکتۀ آخر اینکه سعی کنید عنوان مقاله تان با محتوایش بخواند. «سخنی با نویسندهء طنّاز، مهشید امیرشاهی» (فاصله ها را من گذاشتم. کلمات مقالۀ شما به طرز ناشیانه ای بهم چسبیده است) اما کدام سخن؟ کدام «سخنی»؟ این (ی) اگر یای نکره است یا یای وحدت یا هر دو، سخنی در نوشتۀ شما مشخص نشده که «با نویسندۀ طناز» در میان گذاشته باشید. خطابی به او نکرده اید، بلکه ملغمه ای از خاطره و افسوس و ناله و مجیز و تملق و گلایه و نقل قول و مصراع و بیت و ذکرمصیبت شهید نمایانه و خودستائی را هول هولکی سر هم کرده اید و با تایپی بی سلیقه و تدوینی ناشیانه به «گویا» فرستاده اید. انگار خواننده از پشت کوه آمده است.
بهرحال، در این روزهای گلوله و بمب شیمیائی حیف است که تاریخنویس پرکاری مثل شما اینقدر به خودش مشغول باشد. آقای میرفطروس. تاریخ بیخ گوش شما دارد اتفاق میافتد.
میبخشید آقای میرفطروس، پرسش سادۀ من حرف را به اینجا کشاند. پله پله آمدم، نپریدم. هنوز هم از شما میپرسم اگر شما درباره آقای ایرج پزشکزاد ...... بگذریم.
لینک پاسخ مهشید امیر شاهی با مقاله علی میرفطروس:
گویا نیوز