دیدار محمد نوریزاد با وزیر اطلاعات جدید
من ازمدتها پیش تقاضای ملاقات کرده بودم کتباً. اما نمی دانم چرا پاسخ آقای “علوی” – یکی ازمسئولان دفترجناب وزیرکه تنها یکی ازاسمهای متداولش علوی بود ومن اسمهایی چون کریمی ومتقی وآقاسید ومجتبی نظری ومیرفندرسکی نیزازاوشنیده بودم – منفی بود وامروز وفردا می کرد. شاید به این دلیل که این ملاقات نباید به سادگی وبمحض درخواست من صورت می پذیرفت. اما بهرحال همین امروز (دوشنبه هجدهم شهریور) این ملاقات از دایره ی تخیل به عرصه ی واقعیتی درمجاورت ” شمبَلوس” پای نهاد. واین “شمبلوس” واژه ای بود که مرحوم رضا سعیدی بازیگرفقید سینما وتلویزیون اختراع کرده بود وآن را به هرفرد وبه هرمناسبتی که خود اراده می فرمود اطلاق می داد.
کوتاه سخن این که آقای علوی زنگ زد وگفت: امروز ساعت یازده اینجا باشید. ومهربان ادامه داد: دم درسپرده ام که با اتومبیل داخل شوید. والتماسی کمرنگ با صدایش آمیخت که: خواهشاً نیم ساعت بیشترنشه. گفتم: اول این که این “خواهشاً ” شما یک غلط مصطلح است. چرا که برکلمات فارسی، تنوین عربی نمی نشیند. دوم هم این که یک وقت دیدید شد. یعنی نیمساعت شد یک ساعت دوساعت. این را که گفتم، علوی لحنی ازدلخوری به صدایش دواند وگفت: نشد دیگه. گفتم: اگرخودجناب وزیرخواست چی؟ قاطع گفت: نخواهد خواست. برای این که نیمساعت بعدش باید برود هیأت دولت. گفتم: باشد، من هرچه را که می خواهم بگویم درهمان نیمساعت خلاصه می کنم. بعدش به خودم گفتم: قدراین نیمساعت را بدان وبقدریک شب قدرازآن سود ببرکه مساویست با هزارشب (ماه) و تقریباً معادل عمریک انسان.
یک ربع به یازده مانده بود که من مقابل علوی بودم دردفتروزیر. علوی که می گویم شما مجسم کنید پهلوانی را که کرک وپرش ریخته وازهیبت پهلوانی تنها آوازه اش با اوست. بنظرم بیماربود. چهره اش به زردی می گرایید. یک مرد سی ساله که با سرعتی بی دلیل پیرشده بود وچهل ساله می نمود. اگرسابقاً – مثلاً دردهه ی شصت – علوی را می دیدم حتماً یک التماس دعای کشدار نصیبش می کردم. که یعنی این زردی چهره محصول عبادات شبانه است وجای دادن اسم من درمیان چهل مؤمن کارشاقی بنظرنمی رسد.
علوی که دوست نداشت من درصورتش متوقف شوم به دودستگاه لپ تاپ ودوعدد سوئیچ ویک بسته سکه اشاره کرد وگفت: اینها را نمی شود داخل ببرید. و درحالی که روی کاغذ چیزی می نوشت ادامه داد: تازه یک دسته دلارهم دارید. گفتم: من بدون اینها داخل نمی شوم. اوگفت ومن گفتم. تا این که یکی را صدا زد واشاره ای کرد وهمه را به اوداد تا ببرد وارسی با دستگاههای فوق پیشرفته.
من و جناب وزیر درشمبلوسِ وزارت اطلاعات روی در روی هم نشستیم. دردو مبل مقابل هم. نگاهی به درو دیواراتاق انداختم. ظاهراً اینجا یکی ازمکانهایی است که دوربین ها وتلسکوپ ها ومیکروفن های بسیاری از زمین وآسمان روی آن متمرکزاست. به خود گفتم: دراینجا هرنفس آدم ثبت وضبط می شود. باز به خود گفتم: ببین کارگزاران آقا مجتبی خامنه ای چگونه وچطوردراینجا شنود کارگذاشته بودند برای شیخ حیدرمصلحیِ بی نوا.
این شنبلوس جایی بود شبیه گاوصندوق. انگاریکی بجای پوشیدن جلیقه ی ضد گلوله، درخود گلوله خانه کرده باشد. منتها گلوله ای درابعاد بزرگش. یک جالباسی عتیقه خودش را به رخ می کشید. که عبای جناب وزیر را روی دست گرفته بود. نگاه سرد ومیخکوب آقای وزیررا تاب نیاوردم وگفتم: اگرشما را حاج آقا صدا بزنم ناراحت نمی شوید که؟ بی آنکه چشم ازمن بردارد فرمود: راحت باشید آقای نوری زاد. ومن راحت شدم. چرا؟ چون حمل واژه هایی چون جناب وزیرو حضرت حجة الاسلام والمسلمین واینجورالقاب را مزاحم صراحت وسلامت سخن خود می دانستم و: می دانم.
حاج آقا سرانجام تکانی خورد وکلید انداخت ونگاه چفت شده اش را ازچهره ی من واگشود وصورت برگرداند. کفش های واکس خورده اش را بهم چسباند وعبایش را پس راند و با دست خودش ازفلاسک قرمزرنگی که دم دستش بود برای من چای ریخت. هم برای من هم برای خودش. همچنانکه چای می ریخت افاضه فرمود: آقای نوری زاد، شما چرا دست ازسربچه های ما برنمی دارید؟ چای را ازدست مبارکش گرفتم وگفتم: این چه فرمایشی است حاج آقا، ما کی باشیم؟ این بچه های شما هستند که دست ازسرمن که هیچ، دست ازسرمردم که هیچ، دست ازسرخود خدا هم برنمی دارند. وبی دلیل غش غش خندیدم.
درنیمه راه چای ریختن بود که دیدم دست حاج آقا ازحرکت بازماند. شاید ازبخش سوم سخن من یکه خورده بود: دست ازسرخود خدا! یک لحظه او را درتداوم دوران شاه تجسم کردم. این که: اگرانقلاب نمی شد، جناب ایشان اکنون درکجای این کره ی خاکی زندگی می کرد ودرس می داد ومباحثه می کرد وروضه می خواند؟ پرسید: بچه های ما وظایفی دارند وبه همان وظایف مشغولند. ازباب دلجویی گفتم: من قبول دارم که دریک جامعه ی آرمانی هم ما به وزارت اطلاعات وزندان وسلول انفرادی نیازمندیم. این را که گفتم گل ازگلش شکفت. بلافاصله به چای ریختن خود ادامه داد وپرسید: بچه ها می گفتند دودستگاه لپ تاپ همراه شماست. گفتم: بله دوستان برده اند وارسی. فلاسک را سرجایش گذارد وگوشی تلفن را برداشت وبا علوی صحبت کرد: وسایل آقای نوری زاد را بیاورید داخل. وبعدِ کمی سکوت: سوئیچ ها را هم بیاورید. وبعدِ کمی سکوت دیگر: سکه ها را هم بیاورید.
علوی با چهره ای عبوس داخل شد. با دودستگاه لپ تاپ که مثل سینی روی دست گرفته بود. با دوعدد سوئیچ و یک بسته سکه روی لپ تاپ ها. با نیم نگاهی گذرا به من، همه را دم دست من گذاشت ورفت. صورتش سرد و غصه دار بود. که یعنی بیا بیرون تا نشانت بدهم با کی طرفی. یک چنین حسی داشت صورت علوی. وزیر، فنجان چایش را بالا برد وقندی دردهان نهاد وبا اشاره به لب تاپ ها وسوئیچ ها وسکه ها گفت: بچه ها می گفتند چیزی داخل لپ تاپ ها نیست. چای داغ لب آقای وزیررا سوزاند. فنجان را بجای اولش برگرداند و با دوانگشت قند خیس را ازدهان درآورد و برد کنارفنجان درنعلبکی نهاد.
نگاه وزیرهمچنان به صورت من قفل بود و پاسخ می خواست. گفتم: حاج آقا، من نشستم فکرکردم دیدم این بچه های شما هرازگاهی که به لپ تاپ وکامپیوترودوربین وآلبوم عکس های خانوادگی و اینجورچیزها احتیاج دارند، یک سری به خانه ی ما می زنند، بهتردیدم خودم جلو جلو دودستگاه لپ تاپ آکبند بیاورم تقدیمشان کنم تا فرصتی دیگرکه دوسه دستگاه دیگربیاورم برای رفع نیازموقتشان. نگاه آقای وزیربه سمت سوئیچ ها دوید. سوئیچ ها را برداشتم وجلوی ایشان نهادم وگفتم: دوتا ازدوستان زندان رفته هم سوئیچ دودستگاه اتومبیل را به من دادند تا تقدیم بروبچ شما کنم تا چشمشان اینهمه به اتومبیل مردم نباشد ودست ازسرماشین مردم بردارند. درباره ی سکه ها هم گفتم: خانواده ی زندانیان هم این سکه ها را دادند گفتند بچه های شما داخل هرخانه که می شوند هرچه سکه ودلار می بینند برمی دارند. گفتند این سکه ها گرچه کم است اما ازما بپذیرند وسهمیه ای مشخص کنند ماهیانه می آوریم دم دراطلاعات تحویل می دهیم. دست به جیب بردم دسته ای دلار تا نشده نیز درآوردم وروی میز مقابل آقای وزیرسُراندم وگفتم: اینها هم لازمشان می شود. خرج ومخارجشان زیاد است این روزها.
آقای وزیرکمی سرخ شد. دانست که من به درگفته ام تا دیوار بشنود. کلید انداخت ونگاه قفل شده را واکرد و به کفشهای واکس خورده اش نگریست وبی آنکه به من نگاه بکند پرسید: بچه ها تا حالا چند کامپیوترازشما برداشته اند؟ گفتم: با این دوتا می شود هشت تا. آقای وزیر دست برد و سررسیدش را پیش کشید وچیزی یاد داشت کرد. به شوخی گفتم: رسید نمی خواهم. این را که گفتم، واویلا، نگاه جناب وزیرمجدداً به چهره من قفل شد وکلیدش هم دریک جایی که ندانستم کجاست گم شد. من ماندم معطل که با این نگاه سرد وکشدار وکلید گمشده چه بکنم؟
عجب فرصت مغتنمی است این شنبلوسِ مرحوم رضا سعیدی برای ممکن کردنِ ناممکن ها!
وب سایت رسمی محمد نوری زاد
هجدهم شهریور سال نود ودو – تهران