به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۲

داستان آمریکا، داستان حسن و محمود، داستان مردم

 حسن و محمود

داستان محمود 

او از بچگی دوست داشت برود آمریکا. توی محله وسط تیله‌بازی، وقتی تیله‌دستی را پرت کرد و تیله افتاد توی چاله‌شیطون، به هم‌محلی‌هایش گفت: بچه‌ها... یه روزی من می‌رم آمریکا. 
هم‌محلی‌ها گفتند: پس ما چی؟ 
گفت: شماها رو هم می‌برم. 
اسفندیار گفت: با چی؟ 
گفت: با هواپیما. با سه تا هواپیما. اون موقع حتما زن و بچه داریم، همه با هم می‌ریم آمریکا. مثل الان که همه با هم می‌ریم سیزده‌به‌در. 
بقا گفت: آخه چطوری سه تا هواپیما رو اجاره می‌کنی؟ 
گفت: رییس‌جمهور می‌شم. رییس‌جمهورها که هواپیما اجاره نمی‌کنند. فقط باید هتل پنج ستاره توی نیویورک اجاره کنیم. 
اسفند گفت: دستاوردش چیست؟ 
گفت: تلویزیون‌های خارجی ما را نشان می‌دهند. 
اسفند گفت: ‌ای ول. 
و بچه‌محل‌ها رفتند بارشان را ببندند. بارشان را ببندند و هر روز آماده سفر به آمریکا بیایند سر کوچه منتظر بمانند. 

داستان حسن

هرچه اصرار می‌کردند حسن برود آمریکا قبول نمی‌کرد. وقتی می‌گفتند: آخه چرا؟ 
می‌گفت: بابا جان، هنوز کسی پول اجاره هواپیما و هتل و خرج سفر رییس‌جمهور قبلی را حساب نکرده. می‌خواهید همه‌اش بیفتد به گردن من؟ 
داستان ظریف
ظریف گفت: حسن جان، من آمریکا آشنا دارم. اگر انگلیسی بتوانی حرف بزنی، خیلی هم‌گران نمی‌افتد. 
حسن گفت: الان دلار چنده؟ 
ظریف گفت: اومده پایین. 
حسن گفت: خب صورتحساب‌های قبلی با دلار چهارهزارتومان بوده. 
ظریف گفت: نگران نباش. آنها هم با دلار دولتی بوده. دلاری هزار تومن افتاده. 
حسن گفت: جدی؟ 
ظریف گفت: بله. اینکه چیزی نیست. پورشه وارد کشور شده با ارز دارو. فروخته شده با ارز آزاد. 
حسن گفت: چه باحال. دلاری هزار تومان بخری، دلاری چهارهزارتومان بفروشی... به به. ته‌اش خیلی می‌ماند که. 
ظریف گفت: اینطوری نگاه کنی ممکن است حواس تو هم پرت شود... 

داستان مردم

مردم داستانی نداشتند. دستانی داشتند که زیر سنگ بود. سنگ به سنگینی تورم بود. اقتصاد بیمار بود و بیماری اقتصاد واگیردار بود. اغلب مردم بیمار بودند. ارز دارو هم خرج واردات پورشه شده بود. اما برای خریدن اتوبوس پولی نمانده بود. این‌طوری شده بود که قبلا یک‌سری سوار بنز بودند باقی سوار اتوبوس. الان اینطوری شده که یک‌سری سوار پورشه هستند، باقی پیاده. چون اتوبوسی هم در کار نیست. اما فیس‌بوک داشت آزاد می‌شد و همه خوشحال بودند. کسی فکرش را نمی‌کرد که روزی فیس‌بوک آزاد شود و حالا که فیس‌بوک داشت آزاد می‌شد کسی فکر دیگری نمی‌کرد.

پوریا عالمی