به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۹۲

بختیار، بازرگان و روحانیت

علی شاکری زند

ملاحظاتی پیرامون
مقاله ی
«بازرگان، روحانیت و بختیار» ۱
 بخش دوم
نگاه دوم مهندس بازرگان به روحانیت
 الف ـ از زبان بازرگان

نویسنده ی مقاله ی "بازرگان،  روحانیت و بختیار" در ادامه ی آن نوشته چنین می آورد:
«در هر حال الگوی آنها [بازگان، سحابی و طالقانی]علمای مشروطه خواهی چون خراسانی و نائینی و طباطبایی و بهبهانی بود[ند].»
«سخنان و وعده های خمینی نیز کم و بیش همین امید را ایجاد می کرد. از سوی دیگر کسانی که امروز از چرایی [علت] اعتماد بازرگان به روحانیون و شخص رهبر انقلاب می پرسند در آن زمان خود کجا بودند و چگونه می اندیشدند [اندیشیدند]؟» 
من نیز می پرسم :آیا مقام این پرسش در بحث را می توان روشن کرد؟ چنین کسانی بوده اند، و گفته ام که از میان آنان دست کم می توان دکتر صدیقی و دکتر مصطفی رحیمی را نام برد. به علاوه، قدمای ما گفته اند «در خانه اگر کس است یک حرف بس است.» گیریم حرف حق را تنها همان یک نفر زده بود. آن کس که نشنید چگونه می تواند بر آنان که چیزی نگفتند خرده بگیرد که چرا سکوت پیشه کردند و به آنکه گفت خرده بگیرد که او"چرا گفت"؟ و نویسنده ی این سطور، که آن زمان هنوز در فرانسه بودم و از جزئیات فعل و انفعالات درون جبهه ملی ایران تا حد زیادی بیخبر، می توانم درباره ی خود بگویم که چون کتاب ولایت فقیه را خوانده بودم از نظامی که آن منشورش باشد سخت متوحش بودم. و روزی که خمینی در بهشت زهرا گفت "من تو دهن این دولت می زنم. من دولت تعیین می کنم» در حالی که کمیته چی هایش با کمربندهای نظامی هواداران هیستریکش را پراکنده می کردند، وحشتم ده چندان شد. وقتی پایم به ایران رسید شبی که آقای دکتر سنجابی استعفایش را از بالکن عمارت جبهه ملی اعلام می کرد، بی خبر از این واقعه با دوستی به مقر جبهه ملی رفته بودم؛ اما علی رغم اصرار یاران دیرینم به درون عمارت پای نگذاشتم. آن زمان با اینکه کار از کار گذشته بود دیگر کاملأ به حقانیت بختیار پی برده بودم؛ و وقتی اعلامیه ی بختیار علیه راًی به جمهوری اسلامی، از مخفیگاهش، بوسیله ی خبرگزاری فرانسه پخش شد دیگر یقین پیدا کرده بودم که او صد در صد محق است. زمانی که به خارج بازگشتم در چارچوب سازمان های جبهه ملی ایران در اروپا و در کنار دوستان دیگر به مبارزه با نظام ولایت فقیه پرداختم.
بختیار خود درباره ی پشتوانه اش در برابر خطری که آگاهانه به جان خریده بود چنین می نویسد:« دو نیرو پشتوانه ی من بود. یقین از اینکه حقیقت را گفته ام و نیز عزم جزم من به مبارزه با خمینی. این دو امر با هم مرتبط بودند چه اگر حتی یک موضوع باشد که من در آن  دچار اشتباه نشده باشم تشخیص این بود که خمینی برای ایران خطری مهلک است. و تصور می کنم که در این باره سیر وقایع تمامأ حق را به من داده است.4»
افزون بر اینها،گذشته از اینکه معلوم نیست آن"سخنان و وعده های خمینی ... که کم و بیش همین امید را ایجاد می کرد"، جز همان کتاب ولایت فقیه که در بالا بدان اشاره شد و تنها همان ده صفحه ی نخست آن لرزه بر اندام هر خواننده ی غیرمتعصب می انداخت، کدام بوده است، باید درباره ی دو پاراگراف بالا این توضیحات را نیز اضافه کرد: همه می دانند آن سه روحانی آزادیخواه دوران مشروطه که از طرف نویسنده نام برده شده اند در برابر شیخ فضل الله نوری، یعنی دشمن مشروطه و نظریه پردازِ مشروعه، قرار داشتند؛ در صورتی که همین شیخ فضل الله نوری الگوی خمینی بوده است، و مشروعه ی او نظام مورد نظر وی. علاوه بر این باز می دانیم که خمینی سید محمد بهبهانی، آخوند معروف درباری و هوادارانگلیس، یکی از برپاکنندگان توطئه ی نهم اسفند برای قتل مصدق و یکی از فعال ترین دست اندرکارانِ شناخته شده ی کودتای 28 مرداد را که بخشی از دلارهای آمریکاییِ کودتا نیز توسط او تقسیم شده، ستایش می کرده و در خصومت با مصدق و نهضت ملی با او کاملأ همداستان بوده است5. و اینجاست که از استنادات نویسنده ی محترم برای قابل قبول بودن خمینی به عنوان آزادیخواه برای مهندس بازرگان به حق غرق تحیر می شویم. اگراین اعتماد مهندس بازرگان به خمینی، از جانب مردی علاقمند به جامعه ی روحانیت و مطلع از حیات آن، با آگاهی از قرابت سیاسی وی با بهبهانیِ درباری ـ انگلیسی بوده، که تصور آن دشوار می نماید، دراین صورت مهندس بازرگان از چنین فرضی ملی بیرون نمی اید. پس فرض دوم را که دایر بر بی اطلاعی وی از این قرابت خمینی با بهبهانی باشد می پذیریم؛ اما این فرض بازرگان را مرد سیاسی چندان آگاهی، حتی در حوزه ی مورد علاقه اش، نشان نمی دهد!
حال خوب است لحظه ای چند حدس و گمان های نویسنده ی محترم درباره ی "قرابت ها و علقه های مهندس بازرگان" با دنیای روحانیت را کنار گذاریم و قدری هم به اسناد و روایات رجوع کنیم. چه اهل علم خود بهتر می دانند که اجتهاد در برابر نص جائز نیست. در این زمینه خوب است ابتدا از شاپور بختیار ـ که از قول بازرگان، در زمانی که هردو زنده بوده اند نیز به ما اطلاعاتی می دهد ـ روایت کنیم. او می نویسد با آمدن خمینی به ایران« ... سعی کردم راه حلی پیدا کنم و با دوستانی که به درجات مختلف، با شدت و ضعف به اهداف خمینی جذب شده بودند ملاقات کنم. دیدار با بازرگان به نظرم نافع آمد چون هم به اندازه ی سنجابی دمدمی نبود و هم متدین بود. و می توانست کمکم کند. به علاوه سابقه ی آشنایی و الفتی که به دلیل مبارزات گذشته و خفقانی که مشترکأ در زندان های شاه چشیده بودیم، با هم داشتیم عامل دیگری بود که بر درستی چنین دیداری حکم می کرد.»
« می بایست دیدار ما  به بی سروصدا ترین نحو برگذار می شد؛ بدین جهت من از رئیس سابق دانشگاه تهران، دکتر[علی اکبر] سیاسی خواهش کردم که ما را در منزلش بپذیرد. (...) به مدت یک ساعت و نیم با هم بحث کردیم و در جواب ... من هر بار بلا استثنا پاسخش این بود:
ــ « حق با توست.»
« پس چرا درباره ی نحوه  عمل مشترکمان توافق نکنیم؟»
اما هرچند که گفت و گوی ما تا جایی که بر سر اصول بود به مشکلی برخورد نمی کرد، بر اساس اطلاعاتی که من داشتم از توافق در عمل میان ما حکایت نمی کر
ــ« شنیده ام که قصد دارد تو را به ریاست وزرایی منصوب کند. مطمئنی بتوانی با او کار کنی؟»
ــ کار آسانی نیست؛ او مثل من و تو فکر نمی کند.»
ــ خُب، ما هم عیناً مانند هم فکر نمی کنیم، اما با وجود این میان ما امکان توافق بر سر بسیاری نکات هست.»
ــ درست است، اما کار مشکلی خواهد بود، بخصوص در این جو هیجان زده.»
از این سخن باید نتیجه گرفته می شد که همکاری میان آن دو راه حل ایده آلی نبود، اما با اینهمه او ترجیح می داد که باخمینی کار کند تا با من. چرا ؟ با ادامه ی بیشتر تبادل نظر فهمیدم که بازرگان این رؤیای را در سر پرورانده است :" خمینی در تهران است؛ اما تا چند روز دیگر به قم می رود و جا را خالی خواهد کرد و سرگرم فعالیت مذهبی اش خواهد شد. در حالی که من ـ بازرگان ــ حکومت خواهم کرد...»
« بیچاره بازرگان تنها کسی نبود که چنین حسابی می کرد. اما بازرگان از آینده بی خبر بود. خمینی زاهد گوشه نشین نشد...»
« چند روز بعد خمینی بازرگان را نخست وزیر اعلام کرد...»
« بازرگان درباره ی مرشدش به من گفته بود:
ــ « این مرد عجب جانور درنده ای است 6
به علاوه، برای روشن شدن بیشتر موضوع، و اینکه بازهم آشکارتر شود که مهندس بازرگان پیش از انقلاب از خمینی انتظارات غلطی داشته که با انجام انقلاب اسلامی ناچار نادرست از کار درآمده، حال ما گفته های زیر از مصاحبه های آن زنده یاد با مرحوم غلامرضا نجاتی را که از جلد اول کتاب شصت سال خدمت و مقاومت، چاپ سانسور نشده ی آن، نقل می شود، گواه می آوریم(بنا به نوشته ی آقای دکتر مهدی ممکن نویسنده ی مقاله ای که این سخنان درآن نقل شده آنچه درزیر با زیرخط ها و حروف سیاه مشخص شده عباراتی است که در چاپ سانسور شده ی کتاب حذف شده بوده است) :
«فصل چهارم – بخش یکم: صص. ۱۲۶ـ ۱۲۷ متن سانسور نشده:
۱-”... مهارت درسخنرانی، بمنظور نفوذ در عواطف وباور عوام، از کاه کوه ساختن و سیاه را سفید جلوه دادن، هنری بود که بعدها، روحانیون در جهت مقاصد خود ازآن بهره فراوان بردند.
فصل چهارم – بخش یکم : صص. ۱۳۴ـ ۱۳۵
۲ـ ... بهمین قرار اجحاف و الزام وقتی از ناحیه متشرعین مقدس چندان عمل خلاف دین و انصاف جلوه نکرد، یک جواز ضمنی عملی برای حکومت های استبدادی صادر می شود.
فصل چهارم – بخش دوم : ص. ۱۳۸
۳ –”…آنها تمدن وافکارغرب را مساوی با نا بودی خودشان میدانستند.(...) ازبین رفتن اسلام یعنی بسته شدن دکان این آقایان روحانی. بنابراین برداشت اصلی اکثریت آقایان ( به استثناء بعضی مانند سید جمال الدین, آیت الله طالقانی و راشد) مقابله با علوم جدید وانکارعلم بود.”
فصل چهارم –بخش دوم: ص۱۳۹
۴ ــ "... خلاصه ایشان نظرات علمی جدید را رد کرده ومنکر علم شد. آخوندها باید این حرف هارا می گفتند، زیرا باید زیر”علم” میزدند والا دکانشان تخته می شد.”
فصل چهارم – بخش دوم : ص ۱۴۰ .
۵ –”…روحانیون زیر بار هیچ تحولی نرفتند؛ نه لباسشان را عوض کردند، نه فرهنگ [و؟] سنت قدیم[را]، یعنی قشریِ کامل و”امل” مطلق باقی ماندند؛ روی صندلی نباید نشست؛ سوار قطارنباید شد به طبیب فرنگی نباید مراجعه کرد؛ آمپول نباید زد… خلاصه مکتب آنها ضد تجدد بود. اگر از نهضتی طرفداری کردند و یا خود درآن شرکت داشتند، مانند جنبش ضد انحصار تنباکو ومشروطه طلبی نه برای آزادی بود ونه بخاطر ایران…
انگیزه مخالفت میرزای شیرازی با انحصار تنباکو برای آن نبود که به اقتصادمان لطمه وارد میسازد واستقلال سیاسی کشور را از بین میبرد. فقط برای این بود که پای فرنگی به ایران باز نشود” فرنگی مآبی” یعنی بی دینی وسر انجام بسته شدن “دکان” واز بین رفتن همه شئون ومقامات وامتیازات وریاست مآبی وغیره…
(... )یعنی اگر وارد سیاست می شدند برای حفظ منافع خودشان بود.
حفظ  ظاهر شعائر اسلامی، بسته شدن مشروب فروشی ها، قمارخانه ها، تدریس تعلیمات دینی در مدارس وغیره؛ این یک پرده حرف هایشان بود، پرده دوم اطاعت از آنها و توصیه هایشان و پرده آخر حد اکثر بهره برداری خودشان وفرزندانشان، سید محمد طباطبائی بعد از مشروطیت، خانواده اش در همه شئون مملکت بودند، سید ابوالقاسم کاشانی هم همینطور، بدین ترتیب هم میخواستند قدرتشان محفوظ بماند و هم  از مزایای“مربوطه” بهره برداری کنند، مخصوصا در عدلیه وفرهنگ.
رضاشاه در زمان وزارت علی اکبر داور آنها را از این دوپایگاه بیرون راند، عدلیه را غیر روحانی کرد، مدارس هم از زمان وثوق الدوله دولتی شدند.
گفتم که طبقه متوسط از جهات عدیده درحفظ وحمایت روحانیت نقش کلیدی داشت، بازاری ها نان خودشان را میخوردند، آخوند”طفیلی” بازاری بود، بهمین دلیل بین این دو پیوندی استوار وجود داشت. بازاری ها خرج روحانیت را تامین می کردند؛ با موقوفات، نذر امام، سهم وغیره. روحانیت هم اغلب برای آنها “کلاه شرعی”می ساختند و راه های سوء استفاده در سرمایه داری ومعاملات را برای آنها فراهم می کردند11 .»
و پس از قرائت آن و یک آفرین براین دقت و صراحت، از او می پرسیم " ای انسان منصف! چرا پیش از کمک به خمینی در قبضه کردن تمام قدرت و استقرار سلطه ی بلامنازع خود بر کشور به این نتیجه ها نرسیده بودی؛ و ازعلم  و آگاهی دوست دیرین و مورد اعتمادت نیز بهره نگرفتی...؟"
و سپس اضافه کنیم که حال دراین نتیجه گیری های تاریخی، با تفاوت حیاتی و مماتی موجود میان پیامدهای آنها، فضل تقدم با کیست؟ با کسی که پیش از وقوع فاجعه خطر آن را با استقبال ازهربلایی برای خود، خبر داده و به مقابله ی آن رفته بود یا کسی که پس از وقوع تجربه ای بی بازگشت به آن پی بُرد؟ باز در همانجاست که به قلم نویسنده ی محترم می خوانیم:
«درآن زمان تقریبا هیچ شخصیت و گروه و مؤثری نبود که (ولو در مواردی به مصلحت) به رهبری انقلابی آیت الله خمینی اعتماد نکرده و رهبری او را نپذیرفته باشد.»
آری؛ اگر شخصی به نام شاپور بختیار، با آنچه به صدای بلند گفت و با آنچه کرد، نبود چه بسا که این حکم غلط و تلخ در تاریخ ما واقعیت می یافت. اما، تصادفأ او یکی از آن شخصیت های شناخته شده  در میان مخالفان استبداد شاه و از مغضوبان او بود که سالیان درازی نیز در زندان های او به سر برده بود؛ او بود که هشیارانه به خمینی و اساسأ به سپردن قدرت به یک فرد اعتماد و اعتقاد نداشت و آن را آشکارا و با شهامتی بی نظیر بیان کرد؛ آری؛ بختیار بود؛ و گفت آنچه را که باید گفته می شد و باز شما می گویید کسی نبود؛ پس وای به اینکه واقعأ کسی نمی بود، در آن صورت چه می گفتید؟ گذشته از اینکه شخصیت های برجسته ی دیگری چون دکتر غلامحسین صدیقی نیز با پشتیبانی از دولت بختیار و با اعلام خطر درباره قدرت احتمالی روحانیت همین نقطه ی نظر را بیان داشتند؛گذشته از روشنفکران برجسته ای چون دکتر مصطفی رحیمی که با نگارش مقالات متعدد و گاه به بهای جان خود همین خطر را تشریح کردند. اما دردناک تر و آموزنده تر این است که هم آنان که به رهبری انقلابی آیت الله خمینی « " ولو در مواردی به مصلحت" اعتماد کردند نیز هر کدام به نحوی یا اعدام شدند، یا سرکوب، یا ناچار از جلای وطن، یا حذف از قدرت، همراه با تحقیر؛ و عاقبت بقیه هم چندان خوشتر به نظر نمی رسد! و باز هم عجیب است که در ادامه ی همان سخنان همچنان می خوانیم که:
«شاید نسل پس از انقلاب حق داشته باشد در این مورد بپرسد و حداقل در ابهام باشد اما نسل انقلاب نباید در این مورد واقعیات را انکار کند و تاریخ را وارونه بخواند.»
تصور می کنم با آنچه در مورد بختیار تا اینجا گفته شد باید به قدر کافی روشن شده باشد که چه کسانی تاریخ را وارونه می خوانند. اگر آنچه شما "نسل انقلاب" نامیده اید معاصران انقلاب باشند درست آنان اند که حق دارند بگویند حقیقت آنچه رخ داد قبلأ گفته شده بود؛ کجای این کار وارونه خواندن وقایع است؟ و نیز:
«البته باید به این نکته اشاره کنم که گرچه در این [آن] اواخر و به طور خاص پس از بازگشت مهندس بازرگان از پاریس و دیدار با آیت الله خمینی تردیدهایی در مورد افکار و اهداف و حداقل شیوه های مبارزاتی ایشان پدید آمده بود اما در آن فضای تند و رادیکال انقلابی گوشی بدهکار آن نبود و حتی نگرانی های بازرگان در جمع محدود یاران حزبی اش نیز جدی گرفته نشد و در واقع آن تجربه را به حساب غیر انقلابی بودن لیدر خود گذاشتند و بعدها نیز در تدوام همین زاویه دید به سود خط امام از نهضت ازادی جدا شدند.»
مگر ما جز این گفتیم که گوش ها بدهکار نبود؛ و آیا این واقعیت حق را به گوش های ناشنوا می دهد؟ باری، همان صاحبان گوشهای ناشنوا نیز بودند که بختیار را به بهانه ی "غیرانقلابی" بودن او محکوم کردند؛ آری، آنان بر تردیدهای مشروع مهندس بازرگان، که تازه پیگیرانه هم نبود، امروز و اینجا صحه می نهند اما هوشیاری بختیار را که از تردید بالاتر بود و بر دانش و تجربه، تجربه ی دوران مبارزه با نازیسم، استوار بود و تجربه ی جمعی همه ی ما نیز صحت آنها را بار دیگر، و به چه بهایی، ثابت کرد به حساب گناهان او می گذارند! این چگونه انصافی است؟ نویسنده ی محترم که خود نیز پیداست از پاسخ های خود قانع نشده است، پرسش را همچنان تکرار می کند و می گوید پاسخ آن داده شد:
«چرایی[علتِ] عدم همکاری بازرگان با دولت شاپور بختیار»
«حال فکر می کنم پاسخ به پرسش چرایی [علت؟]عدم همکاری بازرگان با دولت بختیار تا حدودی روشن شده باشد.»
باید با قاطعیت گفته شود که پاسخی بود اما به هیچوجه روشن کننده، یا به عبارت درست تر توجیه کننده نبود؛ و تازه این نکته ی بسیار مهم هم در طاق نسیان گذاشته شد که، بجز زنده یاد دکتر صدیقی که توضیحات روشنی درباره ی درستی کار بختیار ارائه کرد، هیچکس به اندازه ی بازرگان در راه موفقیت دولت بختیار، خاصه از راه کوشش برای وقوع ملاقات میان او و خمینی، وقت و نیرو صرف نکرد. این حقیقتی است که من پیش از این در مقاله ی دیگری با ذکر دلائل مستند بر آن تکیه کرده ام8. در واقع، چنین نبود که مهندس بازرگان از اصل با همکاری با بختیار مخالف بوده باشد؛ حقیقت این بود که وی که انسانی میانه رو بود، به شدت خواهان آن بود که وضع با نظم و آرامش تغییر کند؛ گیرم او در ارزیابی خود از وزنه های موجود در میدان تصور نمی کرد چنین امری بدون جلب رضایت خمینی عملی باشد؛ و من قویأ اعتقاد دارم که تلاش وی برای تحقق ملاقات میان بختیار و خمینی به همین منظور بود و او فکر می کرد که پس از این ملاقات و جلب موافقت خمینی خواهد توانست با دولت بختیار، خواه با شرکت در آن و خواه به طرق دیگری، همکاری کند.
ناتمام
بخش دوم ـ نگاه دوم بازرگان به روحانیت

ب ـ مشروعیت دولت ها

بخش سوم: تیر خلاص؛ مسئولیت ها در شروع جنگ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
   ۱ حسن یوسفی اشکوری، بازرگان، روحانیت و بختیار، سایت ملی مذهبی، اول بهمن 1391.
توضیح : در فاصله ی انتشار بخش اول این مقاله و بخش حاضر آقای یوسفی اشکوری بر بخش اول مقاله ی من نقدی نوشته و منتشر کرده اند. به اطلاع خوانندگان محترم می رسانم که در صورتی که پاسخ هایی به این نقد یا نقد های احتمالی بعدی ایشان لازم دیده شد در پایان همه ی بخش ها نوشته و منتشر خواهد شد.   
4 شاپور بختیار، یکرنگی، انتشار نهضت مقاومت ملی، ترجمه ی مهشید امیرشاهی، 1982، ص. 171.
Chapour Bakhtiar, Ma fidélité, Paris, Albin Michèle, 1982, p.1383
در خاطرات دکتر مهدی حائری یزدی می خوانیم:
« ... از طرف دیگر، آقای خمینی با آقای بهبهانی هم خیلی مربوط بود و خیلی معتقد به عقل سیاسی اقای بهبهانی بود و معتقد بود که آقای بهبهانی درعقل سیاسی اش قابل مقایسه با آقای کاشانی نیست. در روش های سیاسی آقای بهبهانی، آقای خمینی همانطور که بنده یادم است، کاملأ پشتیبان آقای بهبهانی بود، خیلی بیشتر از این که [با کاشانی] قابل مقایسه باشد. تا جایی که اصلأ به افکار سیاسی آقای کاشانی وقعی نمی گذاشت.
« سؤال: بله. در زمان دکتر مصدق، وقتی که آقای ایت الله کاشانی طرفدار دکتر مصدق بودند و بعد شروع به مخالفت با دولت ملی کردند، آقای خمینی کجا بود؟ آقای خمینی از طرفداران نهضت ملی بودند یا نبوند؟
« م. ح. : نخیر؛ نخیر. از اول آقای خمینی بطوری که یادم هست ـ اتفاقأ اختلافش هم با ما سر همین مسئله ی آقای دکتر مصدق بود ـ با آقای دکتر مصدق زیاد رابطه ای نداشت، یعنی معتقد نبود به روش وی. به هیچ وجه. از دکتر مصدق و آقای کاشانی که با دکتر مصدق بود طرفداری نمی کرد. بلکه شاید تخطئه هم می کرد. معتقد نبود که آقای کاشانی باید این طور از دکتر مصدق طرفداری کند.»
« سؤال: من از این نظر این سؤال را می کنم برای اینکه اینجا من بارها در کتاب ها و در روزنامه ها و اخیرأ هم در روزنامه ی واشنگتن پست خواندم که نوشته بودند که واقعأ کودتای 28 مرداد سبب شده که احساسات ضد استعماری آقای خمینی تحریک بشود و وارد مسائل سیاسی بشوند. ولی با این ترتیب که شما می فرمایید، ایشان خودشان در آن جبهه بودند.[قطع کلام(در نوار)]»
« م. ح. بله. بله.»
« سؤال: دیگر به هرحال نظر خوشی با نهضت ملی نداشتند
« نخیر؛ ابدأ .»[ت. ا]
ضیاء صدقی و دکتر مهدی حائری یزدی، خاطرات دکتر مهدی حائری یزدی، مجموعه ی تاریخ شفاهی ایران، به کوشش حبیب لاجوردی، تهران، 1382، ص. 89.
یکی از کارهای بهبهانی برای کودتا این بود که صبح 28 مرداد از زنده یاد دکتر مهدی حائری یزدی می خواهد که فورأ به دیدارآیت الله بروجردی در قم رفته به او بگوید که با رفتن شاه مملکت رفته و در خطر"کمونیستی شدن" است؛ و از او بخواهد که « یک دستخطی، یک حکمی صادر کنند که مردم آگاه بشوند از این حقیقت و بیایند جلوی توده ای ها را بگیرند؛ خلاصه نگذارند که مملکت کمونیست بشود.» اما پس از اینکه مرحوم حائری ادعای بهبهانی را به اقامه ی دلیل رد می کند او که دیگر چیزی برای پاسخ گفتن نداشته از درخواست خود صرف نظر می کند؛ و چه بسا که آن را از طریق کس دیگری عملی می سازد. پیشین، صص. 48ـ 50.

6 شاپور بختیار، همان، صص. 217 ـ 218.
Chapour Bakhtiar, op. cit. pp. 171- 173.
7 برای متن کامل این نقل قول ها، نک. دکتر مهدی ممکن، به یاد هوشنگ کشاورز صدر، حکایت یک هدیه : کتاب سانسور نشده مهندس بازرگان، سایت ملی ـ مذهبی.
8 نک. ع. ش. زند، شاپور بختیار یا مبارزه با فاشیسم، سایت عصر نو، 22 اسفند 1387.
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=2589
در آن مقاله، زیرعنوان:

نگاهی به کوشش های اصولی و رفيقانه ی مهندس بازرگان نوشته بودم:

«اين بخش ناتمام و غيرمنصفانه خواهد ماند اگر طی آن [اشاره نکنیم] به کوشش های مهندس بازرگان که تا آخرين لحظه ای که هنوز برای بختيار در مسئوليت خطيری که بر عهده گرفته بود، احتمال موفقيتی می ديد، برخلاف کسانی که تا توانستند چوب لای چرخ دولت او گذاشتند، به سهم خود ازهيچ کوششی در راه توفيق او فروگذار نکرد،...

«در اين ميان آنچه هيچکس نمی تواند آن را انکار کند اين است که بازرگان با کوشش شديدی که در اين راه بکاربرد جای ترديدی درتمايل صميمانه ی خود به موفقيت بختيار درمسئوليت خطيری که پذيرفته بود باقی نگذاشت. دليل اين امر نيز اين بود که او نيز باطنأ و جدآ خواستار انتقال قدرت سياسی واقعی به ملت ازطريق اجرای قانون اساسی، برقراری آرامش و سپس رجوع به آراء ِ مردم برای تعيين تکليف کشور و نظام آينده ی آن بوده است... 

«آنچه در اين ميان غيرقابل ترديد می نمايد اين است که عده ای، هريک به انگيزه ای، و بيش از همه مهندس بازرگان، درپی آن بودند که با يک ديدارميان شاپور بختيار و آقای خمينی از التهاب جامعه کاسته شود و راه پيشرفت کارها از مجرای قانون بازگردد، و عده ای نيز که از اساس مخالف اين امر بودند، و بيش از همه ی آنها آيت الله منتظری و شيخ صادق خلخالی، می کوشيدند تا به هر وسيله از موفقيت چنين تدبيری ممانعت کنند و به دلائلی که مجال ورود در آنها نيست گروه اخير بودند که در خواست خود موفق شدند.
«اما کسی که بيش از همه برای موفقيت اين تدبير می کوشيد و از شکست آن برآشفته شد مهندس بازرگان بود. او بود که در تماس منظم با بختيار، و پس از پاسخ اول خمينی دائر بر موافقت با ديدار، طی تماس خصوصی با دوست ديرين خود و با همفکری او کوشيد تا به سهم خود مقدمات سفر به پاريس را آماده کند...
در نوشته ای که این مقاله ی من در مقام  رد آن بوده است آمده بود:
«وی [مهندس بازرگان] ضمناً گلايه داشت که چرا او را واسطه اين امر [ملاقات] قرار داده و سپس برنامه را تغيير داده اند. امام خمينی ضمن دلجويی از بازرگان به وسيله دکتر يزدی به وی پيغام داد(...) :
« „ فقط در صورت اعلام استعفای بختيار قبل از ديدار خواه در تهران، خواه در پاريس، ملاقات امکان پذير است. صحيح نبود نخست وزير (بختيار) را بپذيرم و درست هم نبود که بيايد و نپذيرم. با شما (بازرگان) هم اگر می آمد و نمی پذيرفتم بدتر می شد، لذا ملزم بودم بنويسم. مطمئن باشيد کسی به شما اين ظن را نمی برد، جبران خواهم کرد. الان هم اگر نخست وزير استعفا کند، چه آنجا و چه اينجا و اعلام کند من او را می پذيرم. تصميم را بگيريد و تکليف آمدن را روشن کنيد. چه، من هم می خواهم تکليف را روشن کنم.“»
نویسنده ی این سطور در همان مقاله ام ضمنأ نوشته بودم:
" از آنجا که در مقاله ی مورد بحث نقل قول هائی از کتاب دکتر بختيار نيز صورت گرفته بود، با رجوع به صفحات مورد استناد لازم دانستيم با نقل صحیح آنها و افزودن بخش ديگری از مکالمه ی دکتر بختيار و مهندس بازرگان آن صفحات را بصورتی که در کتاب منعکس شده است برای تکميل اين بخش نقل کنيم:"
و درآن نقل قول شاهد آنيم که دراين مذاکرات دونفره و خصوصی چگونه بختيار و بازرگان با اعتماد و صميمت ِ" دو يار دبستانی“ برای يافتن راه حل مشکل با هم سخن می گويند و هم شور می کنند:
بختیار می نویسد:

«... من فکر می کردم اگر هيچ قدمی به سوی امام خمينی [در این نقل قول از کتاب  کلمه ی امام از طرف نقل کننده، با عدول از امانت ادبی، اضافه شده است] برندارم، ممکن است تاريخ مرا محکوم کند که: چرا کوشش نکرد شخصاً او را ببيند؟ چرا دو به دو با او به صحبت ننشست؟ در اين باره، با بازرگان مشورت کردم، جوابش اين بود:

«- فکر بسيار خوبی است، ولی ترتيبش را چطور بدهيم.

«- کافی است مقدمات را درست بچينيم. 

«ـ همان کاری را خواهد کرد که با سنجابی کرد، يعنی می گويد؛ اول امضا کنيد، بعد بياييد، يعنی قبل از اينکه درش را حتی نيمه باز کند، استعفای شما را خواهد خواست. 

«- خود ما متن پيام را تهيه می کنيم، چون طبعاً من به شرايطی اين چنينی تن نخواهم داد [بهتر است از ابتدا امکان این که او شرایطش را به ما تحمیل کند از او بگیریم. ش. ب.] ... روز جمعه يی به اين کار مشغول شديم، حدود ۱۲ سطری من نوشتم و بازرگان آن را چندين بار بالا و پايين کرد ...[ این متن هنوز موجود است. ش. ب.]
(...)
«این متن را تلفنی به اطلاع او رساندند و او قبول کرد.[تاًکید از ش. پ. است]
سطور زیر را من مستقیمأ از کتاب شاپور بختیار و در تکمیل سطور بالا اضافه کرده بودم:
«تاریخ اگر با غرض ورزی نوشته نشود باید این واقعیت را ثبت کند زیرا این موضوع مسئولیت های بازیگران صحنه را  تعیین می کند. دفتر خمینی رسمأ موافقت او را به من اعلام کرد. از اطرافیان بعضی با این ملاقات موافق بودند و بعضی مخالف. بازرگان از گروه اول بود و امید داشت که یک رشته توضیحات صریح و روشن اوضاع را آرام کند و از طرف دیگر می دانست که پنج پست در کابینه برای طرفداران او در نظر گرفته شده است. بهشتی هم موافق بود. یزدی هم به احتمال قوی. [تاًکید ازنویسنده ی این سطور است]

(...)

«اعتصاب سراسر کشور را گرفته بود. دو هفته بود که هواپيمايی پرواز نمی کرد، فقط نخست وزيری چندين طياره در اختيار داشت. من يکی را آماده نگه داشتم و شبانه دستور دادم که گذرنامه ای برايم صادر کنند. زيرا، گرچه شگفت آور به نظر می رسد، من نخست وزير گذرنامه نداشتم. وقتی شهروندی معمولی بودم، پادشاه گذرنامه مرا توقيف کرده بود. عده ای را در دل شب بيدار کرديم و به وزارت امور خارجه فرستاديم تا گذرنامه ای سياسی به اسم نخست وزير صادر کنند. امروز هم همين پاسپورت را دارم. سختی های کار با همين دلخوشی های کوچک جبران می شود!

«بازرگان گذرنامه داشت ولی نگران نحوهً سفر و جزئيات آن بود.

«ـ اين جزئيات مهم نيست. ترتيب کارها را در همانجا می دهيم و اگر تو نمی خواهی با من به ديدار اين موجود بيايی در نيس پياده می شويم. تو از آنجا با يکی از پروازهای داخلی به پاريس برو و من می مانم. هر قدر که می خواهی با او صحبت کن، بعد من می رسم.

«ماجرا را از وسط آغاز کرده بوديم و حتی وقت کافی برای رسيدن به جزئيات عملی کار را نداشتيم و صبح بعد از بانک مرکزی خواستم که ۵۰ هزار فرانک در اختيار من بگذارد تا نخست وزير ايران در خيابان های پاريس بدون پول سرگردان نماند و بعد هم چمدان ها را بستيم و آماده شديم.

تمام آن روز در گرفتن اجازهً پرواز هواپيما بر فراز آسمان های کشورهای سر راه گذشت و بعد تلفنی از نوفل لوشاتو شد:
«چمدان ها را بستيم و آماده شديم...
«و بعد تلفنی از نوفل لوشاتو شد: [خمينی از حرفی که زده عدول کرده است و  دیگر ... ش. ب] امام خمينی حاضر نيست مرا ببيند مگر بعد از استعفا»
عبارات مهم و پر معنایی که در نقل قول نویسنده ی مقاله ی مورد بحث ما به عمد از قلم انداخته شده بود اینجا میان دو قلاب[ ] به جمله ها برگردانده شده است.
نقل قول های  من از کتاب یکرنگی است:
همان، شاپور بختیار، یکرنگی، انتشار نهضت مقاومت ملی، ترجمه ی مهشید امیرشاهی، 1982، صص. 191ـ 194.
Chapour Bakhtiar, op. cit. pp. 154-156.

در همان مقاله ضمنأ نوشته بودم :

«با اين اوصاف پاسخ به اين سؤال را که مهندس بازرگان چرا پيشنهاد نخست وزيری از جانب آيت الله خمينی را پذيرفت بايد به عنوان ادامه ی مساعی او برای باقی ماندن قدرت درحيطه ی قانون به حساب آورد، هرچند در اين مرحله با عدول از قانون اساسی که درآن طريقه ی ديگری برای تغيير نهادها پيش بينی شده بود، يعنی طريقه ای که مبتنی براصل نشاًت همه ی قوا از ملت بود، از لحاظ اصولی و استراتژيکی امکان توفيق اين تدبير الزامأ کمتر از راه متهورانه ی بختيار بود.»



علی شاکری زند

بختیار، بازرگان و روحانیت

ملاحظاتی پیرامون
مقاله ی
«بازرگان، روحانیت و بختیار» ۱

بخش دوم
نگاه دوم مهندس بازرگان به روحانیت
 ب ـ مشروعیت دولت ها

آقای نویسنده ی محترم از آنجا که خود نیز احساس می کند که آنچه تا اینجا گفته شده کسی جز قانع شدگان از پیش را قانع نمی سازد، باز چنین اضافه می کند:
«در عین حال به چند نکته اشاره می کنم تا موضوع دقیق تر شکافته شود:
«اول. دولت بختیار در شرایطی شکل گرفته بود که فاقد کمترین مشروعیت قانونی و مردمی بود. در واقع او زمانی در دی ماه۵۷ به نخست وزیری برگزیده شد که رژیم پهلوی بلکه رژیم سلطنتی دو هزار و پانصد ساله عملا منقرض شده بود.
« پادشاهی او را به صدارت برگزیده بود که چند لحظه بعد از کشور خارج شد و در واقع گریخت. مجلسی به او رأی اعتماد داده بود که دیری بود که تهی از نمایندگان مردم بود. حتی شورای سلطنت نیز با استعفای رئیس آن در برابر آیت الله خمینی به مثابه رهبر انقلاب دیگر نه مشروعیت داشت و نه واقعیت خارجی.»
همینجا بگوییم که این ادعاهای اول خود چند پاسخ می طلبد.
یک ـ پایه ی این مشروعیت در کجا قرارداشت؟ این پایه در همان قانون اساسی مشروطه بود که تا آن زمان شاه به آن تجاوز می کرد، درست به دلیل این تجاوزات مورد اعتراض آزادیخواهانی چون بختیار و بازرگان قرار داشت و حال ناچاراز تسلیم به رعایت آن شده بود. اگر می گویید چون شاه قانون اساسی را زیر پا می گذاشت ، که می گذاشت ، خود آن قانون هم که تنها سند حقانیت ملت در برابر تجاوزات او بود اعتبارش را از دست داده بود این نهایت تناقض گویی خواهد بود و در هیچ محکمه ای در جهان ارزش قضایی ندارد. آیا می توان از آن تجاوزات به زیان قانون اساسی نتیجه گرفت و مدعی شد که: پس باید قانون اساسی مشروطه هم که محکم ترین سند حاکمیت ملت ایران بر خود بود باید به زباله دان تاریخ انداخته می شد؛ یا می بایست چنین می شد تا ولایت فقیه بجای آن بیاید؟ مخالفت بختیار با تسلیم به خواست های خودسرانه ی خمینی درست مخالفت با چنین روندی بود! او همه ی عمرِ اجتماعیِ خود را در راه اجرای صحیح این قانون مبارزه کرده و صدمات و زجرهای مترتب بر چنین مبارزه ای را به جان خریده بود؛ حال چرا باید به وسوسه های بی قانونی گری خطرناک تری که جنایات ناشی از آن را در تاریخ فاشیسم و بلشویسم خوانده و در آلمان هیتلری هم به چشم خود دیده بود تسلیم می شد؟
دو ـ به مشروعیت راًی مجلس بازگردیم. منِ راقم این سطور همیشه به مصدق و راه او اعتقاد داشته ام و دارم. اما بختیار هم به این راه معتقد بود. می گویید حکم را از شاهی گرفت که در حال فرار بود؛ بماند که این جمله ی اخیر قدری مبالغه آمیز هم هست. اما با اینکه رضاشاه هم واقعأ در حال فرار اجباری فرزندش را برای جانشینی تعیین کرد این فرزند او در برابر مجلسی که در زمان سلطنت پدرش انتخاب شده بود حاضر شد؛ محمد رضا ولیعهد در برابر چنین مجلسی به قانون اساسی مشروطه سوگند خورد و با تاًییدِ آن به پادشاهی منصوب شد. این ها مقدمه بود. و حال به اصل می رسیم. آن اصل چنین است: مصدق که در مجلس ششم از سوگند خوردن به سلطنت رضاشاه سر باز زده بود در مجلس چهاردهم به پادشاهی فرزندش سوگند وفاداری خورد و به سوگند خود تا آخرین روز وفادار ماند؛ همان پادشاهی که سلطنتش مورد تاًیید مجلس انتخاب شده در زمان پدر دیکتاتورش قرار گرفته بود. چرا؟ نه از این رو که دربار و دستگاه اداری بازمانده از رضاشاه را چندان شایسته ی اعتماد می دانست؛ بل تنها از این جهت که باید میان دو بد یا دو خطر یکی را انتخاب می کرد. یکی از آنها، هرج و مرج و آشوب در کشورِ اشغال شده، و چه بسا از هم پاشیدنِ آن بود و دیگری بازگشت به قانون اساسی مشروطه با همه ی معایب خاندان سلطنتی باقی مانده از رضاشاه و پلیس فاسد و ارتش بی لیاقت و وزارتخانه هایش. همه ی اینها برای آنکه فَرَجی حاصل شود و ملت با کشیدن نفسی به خود آید و مکانیسم های دموکراسی خود مانند احزاب، سندیکاها و مطبوعات را زنده کند. مجلسی که بختیار از آن راًی اعتماد خواست، چون مانند مصدق به ترتیبات اصولی نصب دولت ها در حکومت مشروطه به سختی پایبند بود، باری، این مجلس نیز نامشروع تراز مجلس هایی نبود که محمد رضاشاه را تاًیید کرده بودند یا مصدق در برابر آنها به او سوگند وفاداری یاد کرده بود؛ یا حتی مجلس هایی که به نخست وزیری مصدق راًی تمایل و اعتماد داده بودند. ازاین لحاظ تفاوت ها در شدت و ضعف بود نه در اصل. باید دانست که حقوق از این جهت که سیستمی است صوری، بطوری که در آن تفکیک شکل از مضمون اگر غیرممکن نباشد بسیار دشوارمی نماید، با منطق و ریاضیات مقایسه شده است. بدین جهت در بحث از مشروعیت حقوقی هر امر یا عملی همواره به رعایت ترتیبات صوری اهمیت درجه ی اول داده می شود زیرا مضمون آنها از صورتشان ناشی می شود. همه ی سیستم دفاعی مصدق در دیوان داوری لاهه، و در دادگاه نظامی بعد از 28 مرداد، برهمین دیدگاه استوار بود؛ آنجا می گفت ملی کردن صنایع یک کشور که از حاکیمت ملی آن ناشی می شود امری داخلی است و دیوان لاهه محل رسیدگی به دعواهای میان دولت ها؛ و اینجا می گفت در مشروطه ی ما پادشاه بدون راًی مجلس حق عزل و نصب نخست وزیر را ندارد و تازه چنین عزلی حتی اگر خلاف قانون نباشد چرا باید بعد از نیمه شب به آن صورتابلاغ شود که شد. حقوق همه ی مضمون خود را در صورت منعکس می کند. پس معلوم می شود که اجبار و حتی اصرار بختیار به گرفتن راًی اعتماد از مجلس، برای آنکه نخست وزیری اش ناشی از شخص پادشاه نشده باشد، نه آنکه از مشروعیت او چیزی نمی کاست، که به عکس پایبندی شدید او به قانون را نشان می داد؛ محتوی "دِ فاکتوی" مجلس هرچه می خواست باشد.
سوم. انقراض سلطنت هم نه پیش از نخست وزیری شاپور بختیار که با برقراری جمهوری اسلامی آقای خمینی اعلام شد. این انقراض البته می توانست در دوران نخست وزیری شاپور بختیارهم، چنانکه خود او چند بار اشاره کرده بود، صورت بگیرد، اگر او فرصت یافته بود تا با برقراری حد اقل آرامش یا به انتخابات جدیدی اقدام کند یا در مورد شکل نظام بعدی همه پرسی متمدنانه ای برگذار نماید؛ چنانکه در کتاب یکرنگی نیز به وجود این امکان و به سلیقه ی باطنی و شخصی خود به جمهوری خواهی اشاره کرده است. ادعای انقراض سلطنت پیش از وقوع این دو فرض تنها همان وارونه خواندن تاریخ است که نویسنده ی محترم دیگران را از آن منع می کند. در تاریخ هر واقعه ای تا زمانی که هنوز رخ نداده است همچنان مجازی است؛ جز برای کسانی که به نوعی آخرالزمان یا به گونه ای از جبر تاریخ اعتقاد دارند؛ والبته هریک از آنان نیز به "جبر تاریخی" خاص خود عقیده دارند و از آنِ دیگران را ناوارد می دانند؛ مؤمنان زرتشتی به ظهور یکی از سوشیانس ها، مسیحیان و پیروان آیین یهود هرکدام به بازگشت مسیحای خود و شیعیان به ظهور مهدی موعود و مارکسیست های جزمی به حرکت اجباری تاریخ در یک جهت معین! اما اگر واقعأ چنین بود، یعنی همه ی وقایع آینده از پیش تعیین شده بود، آدمیان باید به کارهای روزمره پرداخته در امور جمعی دست روی دست می گذاشتند تا بشود آنچه "قرار است" جبرأ بشود! و به این حساب سخن از هرگونه اختیاری بی معنی می بود و هیچ مبارزه یا مقاومتی که از رجحان های بنی آدم سرچشمه می گیرد نباید صورت می گرفت. آیا کسی می تواند ادعا کند که در صورت وقوع حادثه ای، مثلأ مخالفت سرفرماندهی ارتش آلمان، که می توانست مانع عبور لنین از خطوط نظامی آن کشور و ورود او به پتروگراد شود، یا دستکم آن را چند ماه به تاًخیر بیاندازد همه ی تاکتیک های بلشویک ها، از سوم آوریل 1917، روز ورود لنین، تا پایان اکتبر، که مجلس مؤسسان ناشی از انقلاب فوریه نیز انتخاب شده بود، آنقدر ثمر داده بود که آنان بتوانند کودتای تروتسکی ــ لنین را، که به آن جامه ی "قیام کنگره ی سرتاسری شوراها" را پوشاندند، عملی سازند؟ اگر یکی از چند توطئه ای که علیه جان هیتلر صورت گرفت نتیجه ی مورد نظر را داده بود آیا جنگ جهانی دوم، که در توطئه ی 8 نوامبر1939 تازه وارد مرحله ی اشغال لهستان شده بود، با آن دامنه ی وسیع بعدی و جنایات آن ادامه می یافت؛ بخصوص توطئه ی اخیر که در مونیخ رخ داد و هیتلر، چون به دلیل وضع نامساعد جوی برای پرواز، سیزده دقیقه زود تر از زمان معهود محل تجمع را ترک کرده بود تا با ترن سفر کند در انفجاری که هشت کشته به جای گذاشت کشته نشد. اگر صدام حسین به ناگهان و درست در زمانی که به سود کارآقای خمینی تمام شد او را ازعراق نرانده بود، یا حتی رانده بود اما کویت وی را به خاک خود راه می داد، آیا پای آقای خمینی به پاریس می رسید که آن کرسی تبلیغاتی وسیع و جهانی را که درعراق به خواب هم ندیده بود در اختیار بگیرد و توده های غیرسیاسی کشور را ده برابر بیشتر تحریک کند. نه اجازه ی پنهانی فرماندهی ارتش آلمان به لنین برای آنکه در یک واگن پلمب شده از خاک آلمان عبور کند و به پتروگراد وارد شود نتیجه ی جبر تاریخ بود، نه خروج تصادفی هیتلر از محل انفجار بمبی که در مونیخ برایش گذاشته بودند ناشی از "قوانین" فرضی تاریخ بود، و نه خودداری کویت از پذیرفتن آقای خمینی به خاک خود؛ هیچیک از این پیشآمدها نتیجه ی یک قانون محتوم یا یک طرح تاریخی لازم الوقوع نبوده است. اینها همه از زمره ی تصادفاتی است که حوادث تاریخی را در جهت های غیرقابل پیش بینی و کنترل سوق می دهد و هیچ کس نمی تواند مدعی شود که آنها قهری وغیرقابل اجتناب اند؛ مگر آنان که در وقوع هر حادثه ای مشیت الهی را می بینند، یا کسانی که به جبری مکانیکی، ازنوع حتمیت بیان شده در "دترمینیسم لاپلاسیِ" فیزیک قرن نوزدهم  باور دارند؛ دترمینیسمی که در نظر فیزیکدانان امروز ناقص، جامد و مندرس می نماید9.
و همانجا آقای نویسنده اضافه می کند:
«در این موقعیت دولت بختیار چه موقعیت و مشروعیتی داشت که شخصیتی چون بازرگان و یا هر عنصر ملی دیگری جبهه انقلاب و مردم و رهبری انقلاب را رها کند و در کنار کسی بایستد که که حتی دوستان دیرین و گروه او یعنی جبهه ملی او را خائن شناخته و از جبهه اخراج کرده بودند؟»
درباره ی آن " دوستان دیرین و گروه او یعنی جبهه ملی" امیدوارم بتوانم بزودی در جای دیگری بنویسم. اما پاسخ به همه ی این پرسش ها، حتی با لحن ناروا و زننده ی آن، چه امروز و چه آن روز بستگی به زاویه ای دارد که کسی از آن به اوضاع می نگرد یا می نگریسته است. کسانی که برآنند که باید "رضا به داده داده شود" و به آنچه  در حال وقوع می نماید تسلیم شد آن روز هم البته می بایست به سویی می رفتند که باد بدان سو می وزید و بعد هم نام آن باد را موقعیت، یا مشیت، یا حتمیت تاریخی بگذارند و دلیل مشروعیتش بخوانند! اما این مشروعیتی است برای بعد از وقوع حادثه، و خاص کسانی که تاریخ را از پایان می خوانند. اما برای آنان که حاضر نیستند خود را دست بسته تسلیم حوادث کنند، هرقدر هم که بادی که به سوی این حوادث می راند قوی باشد، هیچیک از اینها نه حجت است نه موجد مشروعیت. حتی آن دوستان دکتر بختیار هم که او را تنها گذاشتند به سرعت خود نیز تنها ماندند و اکثرأ درغربت و تنهایی غم انگیزی دور از خاک وطن جهان را ترک کردند. می ماند خود مهندس بازرگان.
آیا می توان گفت که سرنوشت مهندس بازرگان، به صرف اینکه دوران نخست وزیری او چند صباحی از دوران بختیار طولانی تر بود، سرفرازی بیشتری برای او آورد؟ به هیچ وجه. و شاید خود بازرگان از هرکس دیگر به این معنی بیشتر آگاهی داشت؛ بازرگانی که اصطلاح" چاقوی بدون تیغه" را، که درباره ی دولت خود بکار می برد، معروف کرد؛ بازرگانی که گفت"سه سه بار، نُه بار، غلط کردیم که انقلاب کردیم!" بازرگانی که شب و روز شاهد اعدام های دیو سیرتانه ای بود که یکی از آنها را هم تاًیید نمی کرد اما قدرت جلوگیری از یکی از آنها را هم نداشت؛ چه "چاقوی بدون تیغه ی" او قادر به انجام هیچ تصمیمی نبود که پیشاپیش عمال خمینی خلاف آن را نکرده باشند. آیا بازرگان متدین اما انسان دوست و وطن پرست درحالی که ناچار بود درکمال ناتوانی به این حوادث شوم بنگرد، می توانست احساس رنج و تحقیر و توهینی جانگزا نکند؟ آیا کسی می تواند بگوید آن بختیاری که محکم بر سر عقیده و گفته اش ایستاد و به نهیب های خمینی از جا درنرفت، نه مجذوب او شد و نه مرعوب او، از بازرگانی که ثمره ی عمری ایستادگی در برابر زورگویی های شاه را در پای جبار خوانخوارتری نثار کرد، بیشتر تحقیر شد. کاسه های داغ تر از آش از هر کس نمی آموزند باید دست کم از خود بازرگان بیاموزند که هرگز کلامی در قَدحِ بختیار بر زبان نراند، به این نشانی که بختیار هم، اگر بناچار از بازرگان انتقادی کرد، نه در خلوت و نه در جِلوت، هرگز کلامی خلاف رسم دیرین دوستی شان علیه او بر زبان نراند؟  
و این هم از حجت "دوم": 
«دوم. فرض کنیم که بازرگان چنین کرده بود چه اتفاق می افتاد؟ آیا دولت بی بنیاد بختیار مشروعیت پیدا می کرد و تقویت می شد و می ماند و ما امروز به دموکراسی رسیده بودیم؟ گفتن ندارد که اگر بازرگان در کنار بختیار قرار گرفته بود امروز او نیز تمام موجودیت و سوابق و لواحق خود را از دست داده بود و حداکثر در حد بختیار اعتبار داشت. به ویژه باید توجه داشت که انتخاب چنین گزینه ای یک انتخاب شخصی نبود چرا که [زیرا] به معنای تباه شدن و حداقل بی آینده شدن مجموعه قابل توجهی از دوستان و یاران فکری و سیاسی او هم بود. بر اساس قاعده عقلایی هزینه-فایده هم باشد در آن زمان بازرگان نمی توانست دست به چنین قمار از پیش باخته بزند.»
شگفت انگیز این است که نویسنده ی محترم خطر کردن تاریخی بختیار را " قمار" می خواند و تصمیم بازرگان را،که آن هم بازنده بود، و به دلائلی که شرح آنها رفت، از پیش بازنده بود، پیروی از قاعده ی عقلایی! آنچه نویسنده ی محترم اینجا "قاعده ی عقلاییِ" هزینه ـ فایده می نامد در این زمینه ی معین چیزی جز دستور العملی نیست که سوداگران بکار بندند و شایسته ی آرمانخواهانی نیست که در طلب گوهر والای مقصود از همه چیز میگذرند و به قول خواجه ی شیراز می گویند باید "سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی". حال تازه باید دید که در این سوداگری، اگر این ظن نادرست  را درباره مهندس بازرگان بپسندیم، او و دوستانش چه سودی بردند که با مقاومتِ به موقع در برابر خطر سلطه ی خوفناک ولایت فقیه و منادی آن، یا دست کم کمک نکردن به او، که نویسنده خود می گوید بازرگان نیز نسبت به آزادیخواهی اش دچار"تردیدهایی" شده بود، نمی بردند؟
نویسنده ی محترم می گوید پیوستن به بختیار برای او بُردی نمی داشت. نخست باید گفت آن مرحوم اگر در پی برد شخصی نبود، که ما فرض را بر این شق می گذاریم، با نپیوستن به راه دوست دیرینش و تمکین، آری، تمکین  به خمینی حتی باخت بزرگی نیز کرد؟ گذشته از اینکه چنانکه گفتیم بنای هیچ تصمیم تاریخی را بر حتمیت نمی بایست گذاشت و باید توجه داشته باشیم که بخت موفقیت آزادیخواهان در برقراری پایدار آزادی، درهمراهی با بختیاری که همه ی آزادیخواهان دیگر نیز در کنار او دست به دست هم می دادند تا راه زیادت خواهان جدید را سد کنند، بسی بیشتر می بود تا با بختیاری که هم تنها گذاشته می شد و هم دوستانش را درصف دشمنان قسم خورده ی آزادی می یافت. این یکی از قضایای ثابت شده و نتایج عملیِ نظریه ی علمیِ"بازی ها"ست (game theory – théorie des jeux)، که حتی در اینگونه موقعیت ها، که نه تنها الزامأ دو طرف بلکه دو یا چند طرف حضور دارند، سرنوشت "بازی" می تواند هرلحظه با نوع "اتحادها" دگرگون گردد.
اینجاست که بار دیگر روشن می شود که همه چیز از پیش تعیین نشده است و تصمیماتِ هریک از ما می تواند گوشه ای از واقعیت و گاه حتی مسیر کلی آن را دگرگون کند؟
 و حجت سوم نویسنده از این قرار است:
« سوم. امروز به گونه ای مسئله مطرح می شود که گویی بختیار یک نیروی دموکرات و ملی بود و از این رو همه می بایست خود را با او هماهنگ می کردند و بر اساس چنین تصوری از شخصیتی چون بازرگان توقع بوده که در کنار او قرار بگیرد نه در کنار نیروهای مذهبی و روحانی که جریان دیگری بودند و به هر رو ملی و دمکرات نبودند. اما این تصور پسینی و اکنونی است و در مقطع انقلاب کاملا بر عکس می نمود. در آن زمان رهبر روحانی انقلاب منادی آزادی و عدالت و قانون گرایی و ملت خواهی بودند و تقریبا تمام مردم و جریانهای مختلف و حتی متضاد سیاسی در کنار چنین رهبری ایستاده بودند.»[تاًکید از ماست]
پاسخ : این چندمین بار است که نویسنده اصرار دارد درباره ی هشداری که از قبل داده شده بود و تجربه ی عملی صحت آن را ثابت کرده است، بطورغیر منطقی بگوید "ایین تصوری پسینی و کنونی است". و ما نیز فقط از روی ناچاری چند بار گفتیم و باید تکرار کنیم که برخلاف ادعا یا پندار نویسنده ی محترم این تصور «پسینی و اکنونی» نیست؛ و در اصل هم اکنون دیگر یک تصور نیست. نام امروزین آن داوری تاریخ است. نویسنده ی محترم ما از این ادعا آغاز می کند که در آن زمان حق با بختیار نبوده چون هنوز معلوم نبوده که "نیروهای مذهبی و روحانی که جریان دیگری بودند و به هر رو ملی و دموکرات نبودند..."؛ "به هر رو"یی که در فارسی "به هر حال" معنی می دهد، یعنی صرف نظر از شرایط زمان و مکان. و بعد همچنان نتیجه می گیرد که اکنون هم که اوضاع به راه دیگری رفته باز دلیل بر آن نیست که در آن زمان سخن او حق بوده است. باید پرسید پس حقانیت سخن یک شخص را با چه معیاری می توان سنجید. اگر در زمانی که سخن ادا می شد ادعا کنیم که آن ادعایی بوده "پیشینی" و نادرست چون ظواهر خلاف آن را به برخی از ما نشان می داده، آیا پس از آن هم که سیر حوادث صحت همه ی پیش بینی های گوینده را، که به بهای جان و هستی اش نیز تمام شده، به تمام و کمال تاًیید کرد باز هم شرط انصاف است که بگوییم که سخن از صحت آن سخن "پسینی" است، و، فی المثل، گفتن آن آسان است؟ آیا به چنین براهینی، اگر حمل بر اهانت نشود که قصد ما نیست، نباید خندید.
مظلوم و مغبون آن حقگویی که نه در زمان گفتنِ حق، که هنوز حقانیت او بر همه روشن نبود، و دست کم هنوز تجربه در مورد صحت نظرش برای همه رخ نداده بود، به او حق داده شد و نه پس از آنکه هرچه مخالفانش از سر ناآزمودگی یا از سرِ طمع  شخصی ادعا کرده بودند غلط درآمد و تجربه به درستیِ پیش بینی او حکم کرد. آیا تا زمانی که درجه ی انصاف ما این است مستحق آنچه می کشیم نیستیم؟ آقای نویسنده ی محترم می نویسد "گویی بختیار یک نیروی دموکرات و ملی بود و از این رو... همه بایست خود را با او هماهنگ می کردند..." این را که او تا چه اندازه "یک نیرو" بود به انصاف خواننده واگذار می کنیم، زیرا نیروی حقیقت یک بُعد معنوی دارد، و یک بعد اجتماعی که می تواند بُعد اول را تحقق بخشد، و آن بعد نخست را نمی توان با ترازوهای سوداگری اندازه گرفت. اما قضاوت دراین باره را که آیا او دموکرات و ملی بود نه فقط امروز که حقانیت پیش بینی او به تجربه هم ثابت شده، که آن زمان هم فقط مغرضان می توانستند منکر شوند؛ حتی خمینی هم که نمی توانست چیزی به او ببندد در ابتدا و در خلوت درباره ی او با تمجید سخن گفته بود و صفاتی چون:« هوشمند، کاردان، پاکدامن، دارای ریشه های عمیق در کشور و جز اینها» را به او نسبت داده بود، و به کسانی که می دانست به گوش من می رسانند گفته بود« من علیه بختیار حرفی ندارم»10؛ اما پس از مشاهده ی سرسختی او علنأ گفت" ما اینها را می شناسیم؛ خوی بیابانی دارند"(!)؛ اظهاری که به هیچ وجه سیاسی نیست و یک پیشداوری ناپسند درباره ی عشایر بختیاری است، که در حقیقت شامل همه ی عشایر کشور می شود. اما درباره ی شاپور بختیار البته این"خوی بیابانی" ناخواسته یک ستایش هم بود چه تجربه نشان داد که معنی آن داشتن سرِ نترس بود. و الحق که مقابله با خمینی برای جلوگیری از  اینکه قدرت را قبضه کند کار هرکس نبود چون سرِ نترس می خواست؛ سرِ نترسی چون مصدق در مجلس پنجم مشروطه وقتی پس از ادای شهادتین با سرسختی علیه انتقال سلطنت از قاجاریه به خاندان رضاخان سخن گفت.    
 نویسنده ی محترم آنگاه چنین ادامه می دهد:
« به عبارت روشن تر در سال ۵۶-۷۸ اکثریت قریب به اتفاق ملت سی و شش میلیونی ایران در یک طرف ایستاده بودند و در سوی دیگر شاه و بختیار و شماری اندک از وفاداران به نظام سلطنتی. بر خلاف تصور عده ای در آن زمان بختیار در جبهه خائنان به انقلاب و قانون اساسی و مردم قرار داشت.»[ت. ا]
این پارگراف را باید از شاهکارهای اقامه ی برهان بشمار آورد؛ زیرا اینجا باید توضیح دهیم که نه انقلاب و قانون اساسی همسنگ اند و نه ناچار خیانت به آنها! خیانت مفهومی است بسیار سینگین، هم از لحاظ حقوقی و هم در قلمرو اخلاقی، و نمی توان آنرا بجا و نابجا بکار برد. هر شخص معمولأ به اموری تعهد اخلاقی یا حقوقی دارد و تنها در مواردی که از این تعهدات خود بی دلیل و توضیحی عدول کند می گویند خیانت کرده است. مانند شهروند به منافع کشورش، یا در اخلاق و حقوق خانوادگی، عدول همسری که قول وفاداری به همسر دیگر داده از این قول و تعهدش. بختیار خود را در قبال قانون اساسی، که برای اجرای صحیح آن مبارزه کرده بود، و منافع عالیه ی ملت ایران که شمول آن از مردمان زنده ی یک نسل در می گذرد و به رفتگان و آیندگان می رسد، متعهد می دانست نه در برابر انقلابی با اهداف نامعلوم که به دنبال آن نبود.
نویسنده ی محترم می گوید «شاه و بختیار و شماری اندک از وفاداران به سلطنت در یک طرف ایستاده بودند»، و تصور می کند که با چنین سخنی این ادعای بی پایه را درباره ی کسی که شرط اول پذیرفتن هرگونه سمتی را کوتاه شدن دست شاه از همه ی امور کشور و در این مورد استثنائی، حتی خروج او از کشور قرار داد، به کرسی نشانده است. اما این ادعا سست تر از آن است که کمترین مکثی پیرامون آن لازم باشد. چنانکه بارها در این باره پرسیده ایم آیا اگر خواست بختیار "ایستادن در کنار شاه و وفاداران به سلطنت..." بود، بهتر نمی بود که این کار را در دوران قدرقدرتی شاه می کرد، که کسان بسیاری کردند و اکثر آنان چون او فدا هم نشدند. آیا استفاده از واژه ی "خائنان به انقلاب" یک دشنام ناروا و زننده به کسی نیست که خود را نه به انقلاب "شکوهمند" اسلامیِ این دشنام دهندگان، که فقط در برابر مصالح عالیه ی ملت ایران یعنی حاکمیت ملی و سند تاریخی آن که قانون اساسی بود، متعهد می دانست و به عکس پشت کردن غافلانه به این سند را خطایی مرگبار و نابخشودنی، و زیر پا نهادن عامدانه ی آن را خیانت به ملت می دانست. چون انقلاب اگر معنایی می توانست داشته باشد امری بود که هنوز تحقق نیافته بود و خیانت به آن هنوز معنی نداشت؛ و اگر مراد نویسنده را خیانت به قیام ملت علیه دیکتاتوری بدانیم آنگاه می گوییم کار بختیار خدمت به این قیام بود برای تحقق هدف های روشن آن. و با این اوصاف گفتن اینکه او(بختیار) در کنار شاه و ... ایستاده بود چه معنایی جز قلب حقیقت از طریق یک شعار می تواند داشته باشد. بسیار بجاست که گفته شود که از استثنای نوشته ها و گفته های دکتر مصدق درباره اعمال شاه، در امضاء حکم غیرقانونی عزل وی و حکم نخست وزیری زاهدی، بخصوص در محکمه ی نظامی و دوران پس ازآن، در کتاب خاطرات و تاًلمات آن زنده یاد که بگذریم، من کسی دیگری را نمی شناسم که علیه محمد رضاشاه و سلطنت او نوشته ای کامل تر و جامع تر از آنچه شاپور بختیار در کتاب یکرنگی ذکر کرده است، آورده باشد. به جراًت می توان گفت که این کتاب حتی بیش از آنکه یک دفاعیه برای خود او یا نوشته ای علیه خمینی باشد یک ادعا نامه ی همه جانبه علیه سلطنت محمد رضاشاه است؛ اما نه ادعا نامه ای بافته شده از شعار و ناسزا به سبک حزب توده و حزب الله، بلکه شرحی مستدل مبتنی بر توضیح روش های غیرقانونی سلطنت او و تجاوزات کوچک و بزرگش به حقوق مسلم و نوشته شده ی ملت ایران در قانون اساسی و رسوم تثبیت شده ی مشروطه. در این زمینه ها در نوشته ی او درباره ی محمد رضاشاه کمترین گذشت و ارفاقی دیده نمی شود. حتی در توضیحاتی که درباره ی علل شرط و پی با پادشاه در مورد خروج از کشور می دهد، قید می کند که این شروط به دلیل این روحیه و منش او که به تعهدات خود پای بند نبود و می توانست با بهبود اوضاع وضع گذشته اش را طلب کند ضرورت حیاتی داشت7.        
اتهام خیانت به مردم هم مشمول همان قاعده می شود. هرگز کسی را نمی یابید که خود را خدمتگزار مردم نخواند. اینجا تاریخ فرصت قضاوت داده است و می دهد. تا اینجا می بینیم آنان که برای ارتکاب تبهکاری های خود به نام انقلاب ادعای خدمت به مردم را سپر بلا می  کردند امروز به کجا رسیده اند.
می ماند خیانت به قانون اساسی که بالاتر چند نکته پیرامون آن گفته شد. و اینجا درست آن جایی است که مانند مورد "انقلاب" و "مردم" نمی توان با سخنان کشدار از معرکه بیرون جست. لابد کسانی که اتهام خیانت به قانون اساسی را به بختیار می زنند، به عنوان کسانی که درجبهه ی مخالف او ایستاده اند باید خود خدمتگزار یا مدافع قانون اساسی بوده باشند؛ و قدمی یا قلمی هم در این راه زده باشند. اما چگونه است که ما نام این مدافعان قانون اساسی را نمی شناسیم. و آیا اینان همان کسانی نیستند که به رفراندم کذایی خمینی برای تشکیل جمهوری اسلامی راًی موافق دادند و وضع قانون اساسی از طرف مجمع خبرگان را که مترادف لغو و انهدام قانون اساسی مشروطه با تمام دستاوردهای مردمسالارانه ی آن بود، پذیرفتند و بعضأ با شرکت در انتخابات مجالس و سمت های دیگر برآن صحه ی تام گذاردند؟ آیا چنین کسانی در آن مقام قرار دارند که امروز دیگر سنگ دفاع از قانون اساسی مشروطه را به سینه بزنند و بتوانند"خائنان" به آن را تعیین کنند؟ کجا بودند آقای نویسنده ی محترم در سالیان درازی که بختیار تنها به نام دفاع سرسختانه از قانون اساسی و استقلال کشور روانه ی زندان می شد. بخش مهمی از کتاب او، یکرنگی، به شرح تجاوزات شاه و پدرش به قانون اساسی، و مبارزات مصدق برای رعایت آن اختصاص دارد؛ و درباره ی خود نیز تکیه ی اصلی او در مورد شاه همان نقض قانون اساسی است. دراین باره از جمله به این نکته بر می خوریم که، می نویسد:« چند ماه پس از رفتن من روزنامه نگار ایرانی شجاعی نوشته بود "می خواهند آقای هویدا را اعدام کنند زیرا قانون اساسی را رعایت نمی کرد و می خواهند آقای بختیار را هم اعدام کنند زیرا می خواست مطابق قانون اساسی عمل کند. کشور غریبی داریم!"»  
 و در خارج از زندان هم با وجود مدارک تحصیلی کم نظیری که داشت نه فقط از تدریس در دانشگاه، که می بایست حق عادی او محسوب می شد، محروم بود که حتی از دسترسی او به مشاغل عادی نیز که برای امرار معاش به آن نیازمند بود ممانعت می کردند؟ همان سالهایی که چون به ابتکار ملکه ی کشور یا خانواده ی او که خویشاوندان درجه ی یک او بودند در زندان به او پیام داده شد که می تواند به بالاترین مقامات کشور دست یابد و شرط آن فقط این است که در پشتیبانی از مصدق اندکی کوتاه بیاید او پیام دهندگان را به جهنم حواله داده بود.
این دلیل که به فرض نویسنده ی محترم ادعا کند در آن سالیان دراز هنوز کودک و سپس نوجوانی بیش نبوده و ازاین حقایق اطلاعی ندارد برای کسی قانع کننده نیست. زیرا داوری درباره ی زندگی و شرف هموطنی که همه چیز خود را در راه آرمان آزادیخواهانه و استقلال طلبانه اش فدا کرده مستلزم کسب آگاهی کامل درباره ی همه دوران ها و جوانب زندگانی اوست؛ و این است آنچه باید داوری مردمان دانش آموخته و منصف را از قضاوت یک فرد عامی متمایز سازد. آقای نویسنده ی محترم آنگاه چنین ادامه می دهد:  
«البته امروز که شرایط دیگر است و به دلیل ناکامی های جمهوری اسلامی ["ناکامی ها" یا فجایع؟]تا حدودی آزادیخواهان و مخالفان آزادی جا به جا شده [عجبا!] و نسل امروز که از وضعیت موجود به ستوه آمده اند، می توان همه چیز را باژگونه نشان داد ؛و تاریخ وارونه ای نوشت و مومیایی شده ی مردگان را به تماشا گذاشت.»
 از اصطلاح زننده ی "مومیایی شده ی مردگان"، نتیجه ی تاًسی به این سخن زشت خمینی که درباره ی مصدق گفته بود"رها کنید آن مشت استخوان را"، که بگذریم، درباره ی اینگونه تجاهل العارفین قبلأ گفتیم که اگر بگوییم بختیار از ابتدا همه ی این مصائب و فجایع را پیش بینی کرد و درباره ی آنها صدها بار هشدار داد، می گویند آن روز که ما (و مهندس بازرگان) نمی دانستیم، پس او از کجا می دانست مگر پیغمبر بود؛ و چون بگوییم همه ی حوادث بعدی صحت هشدارهای او را ثابت کرد می گویند شما می خواهید تاریخ را "باژگونه" بخوانید! معلوم نیست تاریخ را در چه جهتی باید خواند که مورد اعتراض مغالطه گران قرار نگیرد؛ مغالطه گرانی که درباره ی برخی از آنان بخوبی پیداست که این احتجاجات آشفته را نه برای اقناع دیگران، که هر روز بیشتر به بختیار حق می دهند، بلکه بیشتر برای قانع کردن وجدان معذب خویش و رهایی از عذاب وجدان ابداع می کنند؛ البته آن دسته از آنان که وجدانی دارند و وجودشان را غرض و مرض تباه نکرده است.
در این پارگراف، جز درپایان آن که به اتهام  ناروا و ناپسند خیانت به کشور و تشویق صدام حسین به تجاوز به خاک ایران می رسیم، مطلب واقعأ جدیدی دیده نمی شود.
باز همان پرسش است که "مگر بختیار به واقع دموکرات و ملی بود؟" و خواننده ی محترم تصدیق می کند که پاسخ تکراری به یک پرسش مکرر اتلاف وقت و نیروی نویسنده و خواننده خواهد بود. اما کار در همین جا ختم نمی شود. یکی از آن مغالطه های پیشین نیز به شکل دیگری تکرار می شود.
یعنی بعد می رسیم به این مغالطه که گفته شود:
« اگر بعدها روشن شد رهبری روحانی انقلاب و پیروان حزب اللهی او دموکرت نیستند، منطقا نمی توان نتیجه گرفت پس مخالفان انقلاب و با [ یا] منتقدان خمینی و پیروانش دموکرات و ملی بودند. چنان که هنوز نیز چنین است. بعدها روشن شد که بختیار نیز چندان دموکرات نبوده و استقلال و حفظ منافع ملی برای او اهمیتی نداشته است.»[ت. ا.]
آیا همچنان نیازی به تکرار هست که نویسنده از خود نمی پرسد: اگر آنچه بر او و برخی دیگر" بعدها روشن شد»، یعنی اینکه به قول خود او«رهبری روحانی انقلاب و پیروان حزب اللهی او دموکرات نیستند»، قبلأ بر کس دیگری روشن بوده و آن کس در آن باره  قبلأ هشدارهای مکرر داده باشد، آنهم نه از راه هوا و هوس، بلکه با احساس مسئولیتی که برای آن باید دست از جان و هستی می شست، چون دموکرات نبودن خمینی بعدأ بر آنان روشن شده، «منطقأ» نمی توان آن شخصی را که قبلأ هشدار داده بود دموکرات دانست؟ این سخن با استناد به کدام منطق ادا می شود؟
زهی انصاف!
در واقع کسانی که به اینگونه مغالطات متوسل می شوند به یکی از سه گروه زیر تعلق دارند.
یکم ـ گروه مزدوران نظام و مغرضان. و نویسنده ی مورد بحث ما البته از اینان نیست.
دوم ـ گروه کوته نظران و نادانان. و ما این دوصفت را نیز شایسته ی نویسنده ی مورد بحث نمی دانیم.
سوم ـ کسانی که با وجدان خویش در نبردند. این گروه که به هر دلیل دراعماق وجود خویش به واقعیت اشتباه خود و حقانیت مردی که ملت را ازخطای پشتیبانی از خمینی وعواقب هولناک آن برحذر داشته بود کمابیش پی برده اند دانسته ـ ندانسته دچار عذاب وجدان اند و آنچه می گویند و می نویسند بیش از آنکه برای اقناع دیگران باشد برای آرامش وجدان خویش است.    
به این دلیل است که از هر نوعی آسمان و ریسمان را به هم می بافند تا این وجدان معذب را آرامش بخشند.
و چون خود نیز بخوبی حس می کنند که دراین کار موفق نشده اند سرانجام برای شلیک تیر خلاص به سراغ کسی می روند که قبلأ با کارد مزدوران جمهوری اسلامی سلاخی شده است.
این تیرخلاص ـ تیر خلاص به زعم آنان ـ  اتهام ناروای تشویق یا تحریک صدام حسین به حمله به ایران، و ادعای ظالمانه تر همکاری با او در این کار است !
و ما به این اتهام و ناروا بودن آن در بخش سوم این مقاله می پردازیم.

ادامه دارد

بخش سوم: تیر خلاص؛ مسئولیت ها در شروع جنگ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
   ۱ حسن یوسفی اشکوری، بازرگان، روحانیت و بختیار، سایت ملی مذهبی، اول بهمن 1391.
9 آنچه اینجا با ذکر چند مثال توضیح داده شد و ممکن است به نظر بعضی یک بحث ادبی و فاقد پایه ی علمی جلوه کند در علوم عصر ما، از فیزیک گرفته تا زیست شناسی، و حتی علوم انسانی چون اقتصاد و تاریخ ـ به معنای عام آن ـ مباحث وسیعی را در بر می گیرد. هانری پوَنکاره (Henri Poincaré)، ریاضی دان بزرگ فرانسوی قرون نوزدهم و بیستم، که اکتشافات او در همه ی زمینه های فیزیک و ازجمله در مسائل مربوط به فرآیندهایی که تابع تصادف اند کاربردی اساسی داشته، و در معرفت شناسی نیز از بزرگترین صاحبنظران بوده است، می گوید: «[گاه] یک علت بسیار کوچک، که از دید ما پنهان می ماند، اثری معتنابه پدید می آورد که  نمی توانیم آن را نبینیم، و آنگاه می گوییم این اثر زاییده ی تصادف بوده است.»(هانری پوَنکاره، علم و مِتُد، فصل 4.؛ نقل از: داوید روئل،  تصادف و خائوس، پاریس، انتشارات اودیل ژاکوب، 1991، ص. 63؛ (Davide Ruelle, Hasard et chaos, Odile Jacob, 1991, p. 63).
 داوید روئل که از نظریه پردازان بزرگ فیزیک تصادف و از پایه گذاران نظریه ی فرآیندهای"خائوُسی" (chaotique) است خود در این باره می گوید: «من فکر می کنم که  تاریخ بطور سیستماتیک حوادثی را می آفریند که قابل پیش بینی نیستند و[در عین حال]  نتایج مهم و دراز مدتی به دنبال دارند. فراموش نکنیم  که اغلب پیش می آید که تصمیمی تعیین کننده را یک شخص واحد، یک مرد سیاسی، می گیرد که  در بسیاری موارد وقتی زیر فشارهای لحظه ای قرارگرفته باشد باز هم  به صورتی قابل پیش بینی تصمیم می گیرد. ولی این شخص اگرچه هوشمند است و عقلایی هم عمل می کند [احکامِ] نظریه ی بازی ها(چنانکه در فصل 6 دیدیم؛ د. ر.) او را ناچار می سازد که عنصری تصادفی را در تصمیم خود وارد کند ... در اوضاعی که با یک درگیری همراه است یک تصمیم عقلایی غالبأ حاوی نوعی آشفتگی کاملأ تعین یافته است. تصمیم هایی که تاریخ را شکل می دهند، حتی هنگامی که بطور عقلایی گرفته می شوند، عنصری تصادفی، غیر قابل پیش بینی را در کار دخالت می دهند.(داوید روئل، همان، ص. 120).
توضیح : بجاست که واژه یخائوس که قدمای ما به همین شکل از یونانی اخذ کرده بودند و در زبانهای اروپای غربی تلفظ های گوناگونی دارد، در مورد استعمال کنونی آن در فیزیک جدید نیز به همین شکل قدیم آن بکار رود. دیده می شود که بعضی از فیزیکدانان ایرانی بجای آن واژه ی "آشوب" را بکار می برند که به هیچ وجه بر معنایی که در نظریه ی خائوس از این واژه افاده می شود، دلالت ندارد. نظریه ی خائوس نه بر عدم هرگونه نظم در تسلسل پدیده های فیزیک(یا آشفتگی و آشوب)، که به عکس بر وجود نظمی حساس تر و پویا تر از دترمینیسم کلاسیک مبتنی است.
.          لغتنامه ی دهخدا:
 «خائوس . [ ] (اِخ ) بنابراعتقاد یونانیان یکی از خدایان بوده و کنایه از ظلمت در بدو خلقت جهان است . (قاموس الاعلام ترکی ).» .
در مفهوم یونانیِ خائوس، به آن حالتی گفته می شده که به نظریونانیان جهان هیولا پیش از یافتن شکل و پیدایش صورت ها داشته است. در فیزیک معاصر از استعمال این واژه بیشتر بر این معنی یونانی آن نظر دارند و نه نوعی آشفتگیِ مطلق. و از این لحاظ، برخلاف یونانیان که  هیولا را فاقد هرگونه نظم و صورت می دانستند، نظریه ی ابوعلی سینا درباره ی هیولا که فقدان هرگونه نظم در آن را رد می کند به معنای امروزی خائوس نزدیک تر است.   
10 شاپور بختیار، همان، ص. 175 .
-Chapour Bakhtiar, op. cit., p. 141.
11 او در کتاب خود در این باره می نویسد:
« اگر با اطمینانی، هرچند اندک، می توانستم احتمال دهم که [شاه] قانون اساسی را محترم خواهد شمرد با عزیمت او به هر قیمت مخالفت می کردم. وقتی به وخامت بیماری اش ظن برده بودم، اگر یقین داشتم که به نفع فرزندش استعفا خواهد داد از این جهت هیچ مسئله ای برای من باقی نمی ماند. نهادهای کشور تثبیت می شد و شاید پس از دو سال، یا سه یا چهار سال من هم خودم کنار می رفتم. در این صورت ایران دورانی را تحت یک سلطنت مشروطه، با پادشاهی که قانون اساسی را محترم شمرده باشد، گذارنده بود. اما محمد رضاشاه کسی نبود که هرگز به چنین وضعی گردن نهد. من می دانستم که نمی توانم به  او اعتماد کنم. افسوس که چنین بود! چه ترجیح می دادم که چنین نمی بود.[ت. ا]
ـ شاپور بختیار، همان، صص. 182 ـ 183
-Chapour Bakhtiar, op. cit., p. 147
و در جای دیگری در  همین کتاب می گوید روز تودیع با شاه و عزیمت او وقتی ملکه چند تن را نام برد و گفت این اشخاص اتهامی ندارند آیا ممکن است دستور صدور گذرنامه برای آنها بدهید، نام هایشان را یادداشت کردم و وعده دادم که این کار انجام پذیرد. و سپس، قدری معذب، چند شخص دیگر را که دارای سوابق مشکوکی بودند نام برد. به عنوان مثال یک مورد از این وساطت های شهبانو برای دادستان نظامی دادگاهی بود که مصدق را محاکمه کرده بود. اما من این خواهش را مؤدبانه رد کردم.
ـ پیشین، ص. 188.
- Idem, p. 151.