به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۲

به دیگران خبر داده ای؟

مینا اسدی 
مرا ببخش ... 
عزیز یادها و خاطره هایم

ببخش ... نشد که از سر آسودگی به سوگ تو بنشینم. نتوانستم... هر لحظه خبر یک مرگ ، هرثانیه خبر یک اعدام... هر دقیقه خبر یک دستگیری... هر ساعت خبر یک فاجعه ....خبر گُم شدنت را از پسرت شنیدم...اول آرام بود، 
- نیست. از دیشب گُم شد. گفت و خندید. در صدایش نشانه ای از نگرانی و ترس نبود.به یکباره قلبم فرو ریخت. 
- به دیگران خبر داده ای؟ 
- همه می دانند. می گویند پیدا می شود. 
می گویند یک گوشمالی کوچک است.


می گویند کاری نکرده است که برای همیشه گُم بشود....می گویند مگر چه کاره است که سر به نیست شود.... می گویند آقای رئیس جمهور ..... می گویند حقوق بشر.... می گویند بالاخره.... می گویند.... 
و بعد رگه های شک و دلواپسی در صدایش پیدا می شود 
- شما چه می گوئید؟.... پیدا می شود؟ و خودش جواب خودش را می دهد 
- حتمأ پیدا می شود. کاری نکرده است که پیدا نشود.... 
خبر پیدا شدنت را، باز از پسرت شنیدم. 
این بار با بُغضی در گلو و لابد با چشمانی لبریز از اشک، - نمی دیدمش، می شنیدمش- 
- کُشتندش... اما او که کاری نکرده بود...جوان است و نمی داند که تو چه کرده ای... 
هنوز اعتبار حرف را نمی داند و نمی داند که ترا به دار آوازت بسته اند.... نمی داندکه.... 
صدای لرزانش از آنسوی دنیا می گوید: 
- تنها شدیم 
تنها شدیم؟ راست است؟ 
آری راست است تنها شدیم. 
تنها شدیم با آدمهایی که ترا شهید می نامند..... 
تصاویرت را می چرخانند. از تو قهرمان می سازند. حجله می بندند... سینه می زنند و در باره ی بزرگی و عظمت تو سخن می پراکنند.... تنها شدیم با کسانی که ترا نمی شناسند و از نام تو نام می جویند و از تو سوژه ی نقل و حکایت می سازند و از تو....... از مُرده ی تو سود می جویند تا خودشان را باد زده باشند..... تا حکایت..... "من" ای را بگویند که رُستم پهلوان بوده است ! 
ببخش نتوانستم روزها بنشینم و یاد ترا در خاطر زنده کُنم ..... 
نتوانستم بی خیال دور و برم ، با خیال تو ، در روزهای خوب خاطره هایم غرق شوم..... حتی نتوانستم مجالس یاد بود ساختگی را تاب آورم... نرفتم.... نبودم...، نبودم تا دهانهای دروغ پراکن را ببینم. نبودم تا کلمات زهر آگین را بشنوم...... نبودم تا به دروغ در سوگ تو بنشینم...... نرفتم تا نبینم که از تو - جان پاک فروتن - قهرمانی شکست ناپذیر ساخته اند..... نرفتم تا نبینم که سود جویان در همه ی آن چیزهایی می دمند که تو از آن نفرت داشته ای ..... نرفتم..... مرا ببخش که نرفتم و نبودم.... 

********* 
نشد... نشد که از سر آسودگی به سوگ تو بنشینم.... امروز یکشنبه دوازدهم سپتامبر خبر بد فاجعه ای در راه، را شنیدم. قرار است چهار تن دیگر به دار آوازشان، آویزان شوند و ما می خواهیم نگذاریم. از هم اکنون همه ی چرتکه ها را می بینم. حساب ها و کتاب ها را می بینم و پچ پچه ها را می شنوم. 
کاش اعدام نشوند، اعدام هم که بشوند می توانیم شهیدشان بنامیم و قهرمانشان بخوانیم... یکدیگر را بر سر من و ما و برگزاری سوم و هفتم و چهلم شان جر بدهیم و تکه تکه کُنیم، اگر دیگ این افتخارات برای ما نجوشید بگذاریم سر سگ در آن بجوشد. 
انگشت اشاره مان را به سوی زنده ها دراز کنیم و تُهمت باران و تُف یارانشان کنیم در یک دایره ی بسته چرخ بخوریم. 
« چرخ چرخ عباسی... خدا منو نندازی » 
چرخ... چرخ.... دایره.... دور.... دور باطل 
چرخ و سرگیجه و استفراغ..... 
انگشتانم را تو حلقم فرو می کنم و عُق می زنم 
از چرخ زدن در این دور باطل استفراغم می گیرد.... 
از قهرمان سازان و قهرمان پردازان...... 
از مُرده پرستان و زنده گریزان. 
پس زنده ها کجا هستند؟ 
زنده هایی که توانایی هایشان و ارزشهایشان نادیده گرفته می شود تا به هزار تُهمت و توطئه خاموش شوند، تا بمیرند و قهرمان شما شوند...... 
این زندگان گمشده ی ناشناس کجا هستند که قهرمانان سرشناس پس از مرگ می شوند؟ 

***** 
ببخش ..... عزیز یاد ها و خاطره هایم.... 
مرا ببخش، نشد که از سر آسودگی به سوگ تو بنشینم. 
مرا ببخش ..... 

یکشنبه دوازدهم ماه سپتامبر سال نود و نُه - استکهلم