اگر نمينوشت، ميمرد
خيلي سال گذشته است، شايد ٣٠ سال. نوارهاي كاستي اينجا و آنجا ميديدم، روي همهشان نوشته شده بود مادر. هر وقت به اصفهان ميرفت، يا مادر سالي يكدوماه به تهران ميآمد، مينشست پاي صحبتش تا برايش از خيلي قديمها بگويد.
از زماني كه هنوز ازدواج نكرده بود، و از ازدواجش در ١٣سالگي با پدرش كه خيلي بزرگتر از مادرش بود و گويا پيشتر هم ازدواج كرده بود اما غيبش زده بود.
مادر با آن نحوه روايتش كه گلشيري هم خود را وامدار آن ميدانست، ميگفت، با همان لهجه اصفهاني غليظش. از پيش از ازدواجش، از ازدواجش با مردي كه ميرفت و سالي دو سالي پيدايش نميشد و بچهها كه پيدرپي ميآمدند. از شهر به شهر شدنش و بالاخره استقرارشان در محله كارگري آبادان و كودكي و نوجواني هوشنگ. و بازگشتشان به اصفهان و... همه را جمع كرده بود براي روزي كه بنشيند جننامه را بنويسد. تحرير بخشهاي اول با دست بود. روي كاغذهاي كاهي درازتر از آچهار. مدتي بعد كامپيوتري خريد و كسي را استخدام كرد تا برايش همه دستنوشتهها را تايپ كند. ديگر ميخواست كار را تمام بكند.
آغاز تا زمان جواني راوي سير روايت رئاليستي است. يادم هست فصل اول را براي آذر نفيسي خواند و او گفت كه اين نخستين رمان رئاليستي فارسي به معناي واقعي است. اما از ميانه كار گويي روايت او را به سمتوسويي ديگر برد. به جهان ماورا. به تحول راوي دينخو كه ميخواهد راه به جهان از ما بهتران ببرد، تغيير و تكامل را دوست ندارد و جهاني ميخواهد «بسامان»، مسطح و ثابت كه همه كائنات به گردش بچرخند.
ميخواهد جهان را از حركت بازدارد و به روزگار خوش گذشته برگرداند. به اينجا كه رسيد، به تحول راوي كه نميدانم از كجاي نوشتن رخ داد، و البته گمان نكنم از ابتدا آگاهانه به آن انديشيده بود، شروع كرد به خواندن هرچه داشتيم و به دستش ميرسيد از متون جن و جنگيري، ميرفت با هر كس كه در اين عوالم بود حرف ميزد، در جلسات دراويش و جلسات پيروان سايبابا شركت ميكرد.
با جنگيرها و دعانويسها هم نشست و يادداشت برداشت. كتابهاي جادوگري اروپا را هم خواند. داير\ المعارف جادوگري در جهان را هم خواند. البته در حاصل نهايي يعني رمان جننامه رد اندكي از همه اينها ميتوان يافت، اما وسواسش و جديگرفتن كار نميگذاشت سهل بگيرد. غرق شد در اين عوالم تا راوي را خوب بشناسد و بسازد، در پوست او و درون كاسه سرش برود. ديگر باقي را خودش روي كامپيوتر تايپ ميكرد. سالها هم به اين گذشت با داستانهايي كه در اين ميانه نوشت، يا حتي كارهاي بلندتر، تا اينكه فرصتي فراهم شد، و معجزه قرن به نظرش، ديسكت فايلهاي جننامه، را برداشت با نوارهاي مادر و رفت آلمان در خانه هاينريش بل، و بعدش در برِمِن در خلوت و سكوت كار را ششماهه نهايي كرد.
بعد هم فرستاد من غلطگيرياي كردم و بعد رسيد به ناشر در سوئد. اين سختگيري و جديت را هميشه در او ميديدم. بعد از مرگش كه كاغذهايش را مرتب ميكردم به انبوه عظيم فيشهايش برخوردم. بخش زيادي مربوط ميشد به رمان زالنامه كه نيمهكاره ماند. بخشي به رمان نيمهكارهمانده ديگري كه برايش انبوهي فيش بود درباره دوران مغول، سكهها، لباسها، خوراكها سواي تاريخ و جغرافيا و... حيرتانگيز بود حتي براي مني كه شمهايش را در ٢١سال زندگي مشترك ديده بودم. ميزاني كه ميخواند، از كتاب و نشريه، حيرتآور بود. يك لحظه غافل نميشد.
كنجكاوياش صدها بار بيش از من بود كه گاه دچار توهم ميشدم كه هرچه را بايد ببينم، ديدهام. هنوز كودكانه كنجكاو بود و ميخواست بداند و آدمها را كه از كنارش ميگذشتند، بشناسد. از پا نمينشست و مرزي براي خود نميشناخت، حتي زمان جنگ كه با نامي ديگر به خوزستان رفت، به نزديكي خط مقدم، تا خود ببيند. و اين انگار خصلتي است يا كهكشان خصالي كه جايش اين روزها بيشوكم خالي شده و فقر شناخت و تجربه، تلاش نكردن و سهل گرفتن كار، از سطح عبور كردن سبب توليد آثاري ميشود كه جهاني تجربهشده از درون را با آدم در ميان نميگذارند.
نوشتن وقتي دليل وجودي شد، يعني، چنانكه خود از پيش از ازدواجمان گفته بود، اگر نمينوشت ميمرد، نميشود ساده گرفت. سرگرمياش نبود يا ارضاي شهوت ديدهشدن. زندگياش بود و ما، من و بچهها، به تصريح خودش، در درجات بعدي قرار ميگرفتيم. مينوشت تا به قول خودش بفهمد بر ما چه رفته است، بر او چه رفته است و جنهاي درونمان را پيشرويمان ميگذاشت. اگر تا اعماق دوزخ آفرينش نرفته بود، از عهده اين كار برنميآمد.
از زماني كه هنوز ازدواج نكرده بود، و از ازدواجش در ١٣سالگي با پدرش كه خيلي بزرگتر از مادرش بود و گويا پيشتر هم ازدواج كرده بود اما غيبش زده بود.
مادر با آن نحوه روايتش كه گلشيري هم خود را وامدار آن ميدانست، ميگفت، با همان لهجه اصفهاني غليظش. از پيش از ازدواجش، از ازدواجش با مردي كه ميرفت و سالي دو سالي پيدايش نميشد و بچهها كه پيدرپي ميآمدند. از شهر به شهر شدنش و بالاخره استقرارشان در محله كارگري آبادان و كودكي و نوجواني هوشنگ. و بازگشتشان به اصفهان و... همه را جمع كرده بود براي روزي كه بنشيند جننامه را بنويسد. تحرير بخشهاي اول با دست بود. روي كاغذهاي كاهي درازتر از آچهار. مدتي بعد كامپيوتري خريد و كسي را استخدام كرد تا برايش همه دستنوشتهها را تايپ كند. ديگر ميخواست كار را تمام بكند.
آغاز تا زمان جواني راوي سير روايت رئاليستي است. يادم هست فصل اول را براي آذر نفيسي خواند و او گفت كه اين نخستين رمان رئاليستي فارسي به معناي واقعي است. اما از ميانه كار گويي روايت او را به سمتوسويي ديگر برد. به جهان ماورا. به تحول راوي دينخو كه ميخواهد راه به جهان از ما بهتران ببرد، تغيير و تكامل را دوست ندارد و جهاني ميخواهد «بسامان»، مسطح و ثابت كه همه كائنات به گردش بچرخند.
ميخواهد جهان را از حركت بازدارد و به روزگار خوش گذشته برگرداند. به اينجا كه رسيد، به تحول راوي كه نميدانم از كجاي نوشتن رخ داد، و البته گمان نكنم از ابتدا آگاهانه به آن انديشيده بود، شروع كرد به خواندن هرچه داشتيم و به دستش ميرسيد از متون جن و جنگيري، ميرفت با هر كس كه در اين عوالم بود حرف ميزد، در جلسات دراويش و جلسات پيروان سايبابا شركت ميكرد.
با جنگيرها و دعانويسها هم نشست و يادداشت برداشت. كتابهاي جادوگري اروپا را هم خواند. داير\ المعارف جادوگري در جهان را هم خواند. البته در حاصل نهايي يعني رمان جننامه رد اندكي از همه اينها ميتوان يافت، اما وسواسش و جديگرفتن كار نميگذاشت سهل بگيرد. غرق شد در اين عوالم تا راوي را خوب بشناسد و بسازد، در پوست او و درون كاسه سرش برود. ديگر باقي را خودش روي كامپيوتر تايپ ميكرد. سالها هم به اين گذشت با داستانهايي كه در اين ميانه نوشت، يا حتي كارهاي بلندتر، تا اينكه فرصتي فراهم شد، و معجزه قرن به نظرش، ديسكت فايلهاي جننامه، را برداشت با نوارهاي مادر و رفت آلمان در خانه هاينريش بل، و بعدش در برِمِن در خلوت و سكوت كار را ششماهه نهايي كرد.
بعد هم فرستاد من غلطگيرياي كردم و بعد رسيد به ناشر در سوئد. اين سختگيري و جديت را هميشه در او ميديدم. بعد از مرگش كه كاغذهايش را مرتب ميكردم به انبوه عظيم فيشهايش برخوردم. بخش زيادي مربوط ميشد به رمان زالنامه كه نيمهكاره ماند. بخشي به رمان نيمهكارهمانده ديگري كه برايش انبوهي فيش بود درباره دوران مغول، سكهها، لباسها، خوراكها سواي تاريخ و جغرافيا و... حيرتانگيز بود حتي براي مني كه شمهايش را در ٢١سال زندگي مشترك ديده بودم. ميزاني كه ميخواند، از كتاب و نشريه، حيرتآور بود. يك لحظه غافل نميشد.
كنجكاوياش صدها بار بيش از من بود كه گاه دچار توهم ميشدم كه هرچه را بايد ببينم، ديدهام. هنوز كودكانه كنجكاو بود و ميخواست بداند و آدمها را كه از كنارش ميگذشتند، بشناسد. از پا نمينشست و مرزي براي خود نميشناخت، حتي زمان جنگ كه با نامي ديگر به خوزستان رفت، به نزديكي خط مقدم، تا خود ببيند. و اين انگار خصلتي است يا كهكشان خصالي كه جايش اين روزها بيشوكم خالي شده و فقر شناخت و تجربه، تلاش نكردن و سهل گرفتن كار، از سطح عبور كردن سبب توليد آثاري ميشود كه جهاني تجربهشده از درون را با آدم در ميان نميگذارند.
نوشتن وقتي دليل وجودي شد، يعني، چنانكه خود از پيش از ازدواجمان گفته بود، اگر نمينوشت ميمرد، نميشود ساده گرفت. سرگرمياش نبود يا ارضاي شهوت ديدهشدن. زندگياش بود و ما، من و بچهها، به تصريح خودش، در درجات بعدي قرار ميگرفتيم. مينوشت تا به قول خودش بفهمد بر ما چه رفته است، بر او چه رفته است و جنهاي درونمان را پيشرويمان ميگذاشت. اگر تا اعماق دوزخ آفرينش نرفته بود، از عهده اين كار برنميآمد.
پينوشت: در تاريخها اگر بگرديد، امروز سالروز روزي است كه هوشنگ گلشيري بعد از ١٣سال نوشتن رمان «جننامه» را تمام كرده؛ اتفاقي كه بهانه شد تا از فرزانه طاهري بپرسيم چطور نويسندهاي مثل گلشيري ١٣سال زندگي خود را به پاي يك رمان گذاشت و چرا امثال گلشيري ديگر در ادبيات ما نيستند.
فرزانه طاهري، اعتماد