به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۴

در فراق دوستی کم نظیر، محمد علی مهرآسا

دکتر جمال گوشه

جمال جان! من به این تصویرت که می نگرم مرگت را باور نمی کنم.
آخر چگونه ممکن است کسی که در ۵۵ سال جراحی و هر روز بیش از سه مورد، آن همه جان به تن بیماران برگرداند و تندرستی را دوباره به زندگی شان هدایت کرده باشد، خود چنین آسان ور بپرد و دوستان را در ماتم مرگش بنشاند.

هنوز عزای دوست هنرمندم محمد رضا لطفی را نتوانسته ام فراموش کنم که دوست نازنین ۵۵ ساله ام دکتر جمال گوشه فوق تخصص جراحی میکروسکپی که برایم بسیار عزیز و مکرم و محترم بود و هزاران نفر را با دستهای ماهرش از مرگ حتمی نجات داده بود، نا باورانه تن به مرگ سپرد، و مرا به عزا و ماتمی شدیدتر فروبرد.

آری پروفسور جمال گوشه را می گویم که با آن پشتکار بی مانند و آن دستهای هنرمند و هنرساز با مسافرتهای سالی چند ماه به پاریس و توشه گرفتن از خرمن دانش استادان آن دیار به سبب استعداد فوق العاده ذاتی اش در ظرف چندین ماه در این رشته ی فوق تخصص، یگانه ایران شد؛ و از سوی آکادمی فرانسه پیشگام جراحی دست و انگشت در ایران شناخته شد. همچنین برای اتصال  اعصاب و مویرگها جراحی میکروسکپی را نیز در ایران پایه گذاری کرد و برای این کارهای نو نیز ، از سوی آکادمی فرانسه به اخذ نشانهای متعددی نائل آمد.
او در سال ۱۳۳۹هنگام استخدام در وزارت بهداری به سنندج منتقل شد و از همان زمان دوستی ما آغازید و روز به روز قویتر و محکمتر شد. اگر بخواهم از یک انسان به تمام معنا خودساخته سخن بگوبم، حتماً باید دکتر جمال گوشه را در رأس قرار دهم. او تمام زندگی اش را برای من شرح داده بود و به همه چیز آگاه بودم. در سنندج برای نخستین بار بیمارستان خصوصی تأسیس کرد و مردم را عادت داد که همه چیز را نباید از دولت توقع داشت. هشت سال اقامت در سنندج و انجام هزاران عمل موفقیّت آمیز او را در پیش  مردم کردستان به مانند فرشته ی رحمت مقدس کرده بود  و برایش احترام خاص قائل بودند. ولی شهر سنندج آن زمان مانند ده بزرگی بود که چهار خیابان و یک میدانک این ده را به چهار بخش تقسیم می کرد.
تنها سینمای شهر را نیز فیلمهای آبگوشتی محل مشتریهای چنین فیلمهائی کرده بود. به این جهت هنگامی ساعت شب  به هشت و نیم و نه می رسید و از دست جراحی در بیمارستان خصوصی اش خلاص می شد به داروخانه من می آمد. و دستور می داد ببند که بریم خانه و پای تخته نرد. و این تمام تفریح ما در این شهر بود که آن زمان کل جمعیتش به سی هزار نمی رسید. بعدها که زنده یاد لطفی به سنندج آمد جلسات شبانه لطفی دیگر گرفت و تار لطفی کار خودش را کرد.
دربیشتر مسافرتهای تهران و کنار دریای شمال، همراهش بودم و باهم بودیم. هر سال در کنفرانس جراحان مکتب عدل که در بیمارستان سینای تهران تشکیل می شد و سه تا چهار روز طول می کشید، شرکت می کرد و مرا نیز همراه خود می برد.
هنگامی که تصمیم گرفت به تهران که محل زندگی خانواده اش بود برگردد و ازاقامت در سنندج خسته شده بود، وزارت بهداری با انتقالش موافقت نکرد. او مجبور شد ترک خدمت کند تا بتواند به تهران برود. هنگامی که فهمیدم عزمش به رفتن جدی و جزم است. دیدم طاقت دوری اش برایم مقدور نیست. با عجله خانه ام را فروختم و همان روز حرکت او منهم همراهش عازم تهران شدم. لازم است بگویم همان سال خانمم از سوی وزارت آموزش و پرورش برای تحصیل در دانشکده هنر انتخاب و معرفی و دانشجوی آنجا شده بود و همراه بچه های کوچک به تهران رفته و در خانه دکتر گوشه مقیم بودند. و زنده یاد مادر دکتر در حقشان به حقیقت مادری را به حد نهایت رسانده بود.
عقده ای که در گلویم نشسته است، مجال سخن گفتن و نوشتن را از من بریده و چون خناقی حتا تنفس را مشکل کرده است. پس چه می توانم در این ماتم بگویم.
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد                  یک جمله از این معنی گفتیم و همین باشد

دکتر جمال گوشه که برایم همان جمال است، لقب پروفسور داشت و در دانشکده پزشکی در بخش تخصص و فوق تخصص تدریس می کرد و با چه اشتیاقی شاگرد و پزشک متخصص می پرورید.
در تأسیس بیمارستان سوانح و سوختگی تهران که برای نخستین بار در کشور درست می شد، نیز به جد بسیار زحمت کشید و خون دلها خورد. چه دستهای قطع شده ای را به بدن صاحبش پیوند زد و او را به زندگی عادی بازگرداند. چه کارگران انگشت قطع شده ای را سالم راهی منزل کرد و به کار بازگرداند. آری دستهائی معجزه گر داشت. آه هزاران اسف بر نبودنش.

با من دوستی اش به حدی بود که اگر در خانواده از او در خواستی می شد و جواب منفی از او می شنیدند. به من متوسل می شدند که زیر پوستش نفوذ کنم و او را به انجام آن کار وادارم. چون حرفم را می پذیرفت. آه که چه سخت است این ماتم برای همچو منی.

یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود                      دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن وگل ازاثر صحبت پاک           بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز                   چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود


دوست همیشه عزادارت  علی مهرآسا یا همان علی که صدایم می کردی!