امروز دوازده اردیبهشت روز معلم است. دو روز پیش رفتم دیدن رسول بداقی که روز قبلش
از زندانِ هفت ساله به خانه آمده بود.
یک: می پرسم: نمایندگان مجلس کجا بودند آن زمانی که دولت احمدی نژاد در یک قلم چهارمیلیارد دلار از کیسه ی مردم برداشت و در اروپا و آمریکا سرمایه گزاری کرد و در نهایت به باد داد؟ و باز می پرسم: خداوکیلی چه ارقام دیگری را در پس پرده دست بدست کرده اید و می کنید و روح ما از آن بی خبر است؟ ظاهراً قرار بر این بسته اند که یک به یک از این قلمبه خواری ها پرده برداری کنند تا مبادا معده ی آدم وارگیِ ما به ارتعاش افتد. سریال دنباله دارِ بالا کشیدن ها همه اش که نباید کار فلان بانک باشد. یا کار افرادی مثل بابک زنجانی و آقا مجتبی خامنه ای و شخص سرداران سپاه و اطلاعاتی هایی که تا توانستند از قِبَلِ امیر منصور آریا خوردند و وقتی دیدند بوی گند قلمبه خواری خودشان بالا گرفته، خودشان وی را روی چارپایه بردند. یا کار اطلاعاتی ها و سردارانی که با امضای خاوری چه گنده خواری ها که نکردند و در وقت معین، خودشان زحمتِ خروجش را فراهم آوردند.
در باره ی همین دو میلیارد دلار می پرسم: دولت ها که خود بخود اجازه برداشتن از دارایی های کشور را ندارند، دارند؟ پس چگونه و با اجازه ی چه دستگاهی این دو میلیارد دلار از کشور خارج شده وقتی نمایندگان مجلسِ وقت از برخاستنِ این دو میلیارد دلار و فرودِ آن در آمریکا اظهار بی اطلاعی می کنند؟ چه این درست باشد که نمایندگان از آن بی خبر بوده اند چه نادرست، خروجِ این همه پول، مستقیماً پای شخص رهبر و حکم حکومتیِ وی را به میان می کشد. حتی می گویم: بی خبریِ رهبر نیز فاجعه ای است از جنس زلزله ی بم. چرا؟ چون این دلارهای ایرانی درست زمانی به آمریکا رفته اند که احمدی نژاد عربده های حقِ مسلمی و ورق پاره ای سر می داد و رهبر بر طبل آمریکا ستیزی و پرهیز از مذاکره می کوفت. و این خامخواری درست زمانی صورت پذیرفته که هم رهبر و هم دولتِ نزدیک به وی، چشم در چشم مردم دروغ می گفتند و فریب می دادند و فکر اینجایش را نمی کردند که داستان دو میلیارد دلار نمی تواند همینجوری پنهان بماند. حالا ما چشم به راه دیگر دلارها و دیگر قلمبه خواری ها و دیگر آدمکشی ها و دیگر سربه نیست کردن های حضراتیم. تا یک به یک خودی به ما نشان بدهند. با این که ریسمانِ ترسِ ما ایرانیان در بیت رهبری تاب می خورد اما در این قلمبه خواری دو میلیارد دلاری، شخص رهبر عجبا که خود را طلبکار می داند و حق بجانب! و با اخم به آمریکایی ها تشر می زند که چرا دروازه ی بانک های خود را به روی ما وا نمی کنید. آدم از این توپ و تشر رهبری اینجور عایدش می شود که دل مبارکِ حضرت ایشان به حال ورپریده ی مردمِ هاج و واج سوخته و با اقتصاد مقاومتی اش می خواهد گره از کارِ درهم پیچ مردم وا کند. اما نیک که می نگری می بینی نخیر اینان با واگشایی دروازه ی بانکهای آمریکایی، به انتقال قلمبه های خودشان بیشتر متمایل اند. داستان دو میلیارد دلارِ دود شده یک افسوس دیگری را نیز بر می کشد در حد و اندازه ی فاجعه. و آن: همینجوری شدنِ فهم و فکرِ مردمِ ایران است. که ظاهراً به مصونیت از آفتِ اینجور خبرها دچار شده اند. و این، فاجعه ای است بس بزرگ. که مردمی به روزی در افتند که دستِ دزدان را در جیب خود ببینند و هیچ حسی در آنان برانگیخته نشود. و این که: مردم ایران را جوری تربیت کرده اند که تنها بخود بیندیشند و هیچ احساس مالکیتی و مسئولیتی نسبت به اموال و منافع عمومی نداشته باشند. این فاجعه ی تربیتی، اگر برای مردمِ بی نوای ایران هیچ جز ضرر نداشته باشد، برای شخص رهبر و شخص سرداران سپاه و شخص آخوندهای مغز فندقیِ حضرت رهبری و شخصِ اطلاعاتی ها و اشخاصِ حوالیِ بیت رهبری جز منفت ندارد حتماً.
دو: یازده اردیبهشتی که گذشت، روز کارگر بود. و سخنان رهبر در این روز، به هر چه که شما بگویید شباهت و ربط داشت الا به کار و کارگر. در کشوری که شانه های کار و تولید و خلاقیت و سرمایه با زمین مماس است، رجز گفتن و شعار دادن برای کارگرانِ مبهوتی که در تمامی این سی و هفت سال یک بار هم – آری یک بارهم – فرصت اعتراض نیافته اند، مثل نهادن ساندویچ های پنبه ای بر سفره ی گرسنگان است. راستش را بخواهید اسم کارگر که به میان می آید، و روز نخستِ ماه می که فرا می رسد، هزاران کارگر در خیالِ من رژه می روند که اسم همه شان ستار بهشتی است. ستار بهشتی، کارگری که نه معتاد بود و نه قاچاقچی و نه مال مردم خور. اما چرا کشتندش؟ و قاتلش را وا رهاندند؟ این پرسش، به خطی می نگرد که از کوچه ی یک متری ستار و مادرش شروع می شود و از کنار دم و دستگاه بسیجیان و سرداران می گذرد و در بیت رهبری به سمتی دیگر می پیچد. اگر گفتید به کدام سمت و به کجا؟
سه: امروز دوازده اردیبهشت روز معلم است. دو روز پیش رفتم دیدن رسول بداقی که روز قبلش از زندانِ هفت ساله به خانه آمده بود. نیز پیش از این و در غیاب او دو سه بار به خانواده اش سر زدم و چند خطی در توصیف بلندای شعوریِ وی نوشتم با عنوان: رسول بداقی، شیری در قفس. برادران، با زندانی کردن وی، تلاش بسیاری بکار بستند تا این معلم زلالِ لرستانی را به زانو در آورند. و چون او را با اراده ای استوار و تسخیرناپذیر یافتند، به آزارش مصمم شدند. هفت سال زندان بدون یک روز مرخصی! و حال آنکه برادران می دانستند رسول بداقی همسری و سه دختر خردسال در خانه دارد. رسول بداقی معلمی است سرفراز که راست قامتی را در داخل زندان با شأن معلمی اش آمیخت. سالهای زندانش تنها و تنها به این خاطر بوده که خطایی جز پاکی و پاکدستی و خردمندی مرتکب نشده بود. آن روز او را بسیار شاداب و سرزنده یافتم. اصلاً نه انگار که هفت سال – بی یک روز مرخصی – در زندان بوده. کمی که نشستیم، آقای باغانی داخل شد. او نیز معلم است و در زندان با رسول بداقی همبند بوده. آقای باغانی باید روز شنبه خود را به کلانتری مرکزی شهر زابل معرفی می کرد. تبعید یک معلم آزایخواه، حکمی ناجوانمردانه و دلخراش است. دلخراشی اش به این می ماند که شاخه گلی را برای خوشایند یک بابایی، به کله ی الاغی بنشانند برای نشان دادنِ اقتدارشان.
چهار: هفته ی پیش رفتم خانه ی آرتین کوچولو. همان پسرک چهار ساله ای که هم مادرش وهم پدرش همزمان در زندان بودند. به چه جرمی؟ بجرم بهایی بودن، و بجرمِ درس دادنِ فیزیک و شیمی به پسران و دخترانِ بهاییِ بازداشته شده از تحصیل در دانشگاه. پدر آرتین کوچولو چند ماه پیش آزاد شده بود و مادرش همین یکی دو هفته ی گذشته. می گویم: ما مسلمانها به نماز که می ایستیم، یک قربة الی اللهی بر دل جاری می کنیم تا نمازمان مقبول درگاه خدا افتد. و می گویم: در این نظامِ همینجوری و البته به سبک بیت رهبری: اسلامی، چه خون ها که بر زمین نریختند همه: قربة الی الله. و چه عاطفه ها که نخراشیدند همه: قربة الی الله. و چه دودمانها که به باد ندادند همه: قربة الی الله. ای من فدای اسلام رهبری که در فحوای قُربِ الهی اش از همه جور زد و بندهای پولی و خونی و عاطفی هست الا ماشاءالله.
پنج: امروز رانندگی می کردم و رادیوی وطنیِ اتومبیل هم روشن بود. مسئول یکی از دستگاهها، مصاحبه ای داشت و در سخنان خود از آمار هولناکِ طلاق می گفت. وی با اشاره به میزان طلاق و با ارائه ی آماری از بانوان طلاق گرفته و بانوان بی سرپرست و بانوانِ سرپرست خانوار، رسماً به “فروپاشیِ نظام خانواده” در جمهوری اسلامی انگشت نهاد. بکار بردنِ این عبارت آنهم در سخنان یک مسئول، اشاره به فاجعه ای دارد که در زیر پوستِ جامعه ی ما جاری است. اگر این عبارتِ فروپاشیِ نظام خانواده را ورق بزنیم، و اگر از حداقل ها رو بگردانیم، به جامعه ای بر می خوریم که: خانواده ندارد. این سخن من نیست. این آمار است که از ایرانِ بدون خانوده سخن می گوید. حالا هی به حجاب بند کن و به دستگاههای همینجوریِ فرهنگی و اسلامی پول تزریق کن و پول مملکت را به هر کجا بفرست و موشک های شهابت را به رخ بکش و میخ اسلامت را بر فرق هر ناکجا بکوب!
شش: یکی از دوستانم که به یک بیماری ناشناخته مبتلاست، از من خواست نامه ای به رییس جمهور بنویسم در همین خصوص. از وی خواستم اطلاعاتی از بیماری اش برای من بنویسد. نوشت و فرستاد. و من این نامه را نوشتم:
جناب آقای رییس جمهور
با سلام،
تجسم کنید دلبندی در خانه دارید که به یک بیماری ناشناخته مبتلاست و شما با هر هزینه ای که متحمل می شوید راه بجایی نمی برید. این بیماری در پوست و اعصاب وی خانه کرده و رفته رفته ریخت ظاهری و حتی ستون فقراتش را ناجور و نامتوازن می کند. که ما هرگز برای عزیزان شما جز سلامت و بهروزی نمی خواهیم. اما ما مبتلایان به بیماری “نورو فیبرو ماتوز” حتی از ازدواج محرومیم. چرا که این بیماری به فرزندان احتمالی ما منتقل می شود. بخاطر آسیب هایی که این بیماری در شکل ظاهریِ افراد بجای می نهد، مبتلایان عمدتاً منزوی و گوشه گیر و دور از دیگران به سر می برند و حتی از رفتن به یک استخر عمومی پرهیز می کنند. بهمین دلیل هیچ آمار درستی از مبتلایان به این بیماری در دست نیست. درست مثل خودِ این بیماری که دانش پزشکی در باره اش سکوت کرده و چیز زیادی از آن و از مداوای آن نمی داند. ما خود تا کنون حدود یکصد و پنجاه نفر از مبتلایان به این بیماری را شناسایی کرده ایم که هر کدام در گوشه ای پراکنده و منزوی بوده اند. تقاضای ما از آنجناب این است که دستور فرمایند این بیماریِ ناشناخته، زیرمجموعه ای از بیماری های خاص تلقی شود تا مگر به مدد این مساعدت، بتوانیم از همفکری پزشکان و امکانات دارویی و درمانیِ مستمر بهره مند شویم.
با احترام و ادب
جمعی از مبتلایان به بیماری ناشناخته ی ” نورو فیبرو ماتوز” در ایران
فیس بوک: facebook.com/m.nourizad
اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمیل: mnourizaad@gmail.com
محمد نوری زاد
دوازده اردیبهشت نود و پنج – تهران