«در این مملکت کسی نباید عَلَم شود».
دکتر علی شریعتمداری هم درگذشت.
شریعتمداری اجازه گرفت که سؤالی را با آیتالله در میان بگذارد. آنگاه با احترام و اختصار تمام گفت: شما که مصدّق را نامسلمان خواندهاید، آیا اطلاعاتی به محضر شریف مستطاب حضرت عالی رسیده است؟ آقای خمینی تأمّلی کرد و سر برداشت و گفت: بلی، اطلاعات بسیار! از آن جمله آیتالله خادمی اصفهانی به من (خمینی) گفت که با اعضای جبههی ملّی و مصدّق در مجلسی بودیم. نوبت نماز شد. دانستیم که مصدّق نمیداند که رکعات نماز عصر چند است! همه سکوت کردیم. جواب آنقدر نامربوط و نارسا بود که جای محاجّه نمیگذاشت. فارسی دلیری کرد و گفت: ولی آقا من شاهد و ناظر بودم که مصدّق وجوهات شرعی خود (خمس و صدقات و زکوات و نفقات) را به مدرسه کمال (از مدارس دینی قبل از انقلاب و تأسیس یافته به دست دکتر یدالله سحابی) میداد. آقای خمینی شنید و آمرانه گفت: این بحث را خاتمه دهید! مبهوت و مسئلهدار بیرون آمدیم. شریعتمداری با من گفت که من جواب خودم را گرفتم:
«در این مملکت کسی نباید عَلَم شود». (این عین جملهی او بود. بعدها گفت که این جمله از امام بود. امّا من شک دارم).
اونیز گذشت ازین گذرگاه/ وان کیست که نگذرد ازین راه؟
درود حق بدرقه روحش باد.
با رفتن او، از آن هفت تن که در ستاد انقلاب فرهنگی مأمور به بازگشایی و بِهگشایی دانشگاهها بودیم، اینک پنج تن رفتهاند و دو تن ماندهاند. دیگران دانشگاهها را بستند، و قرعه میمون فال به نام ما افتاد که آنها را دوباره بگشاییم و گشودیم.
رفتگان، ابتدا محمّدجواد باهنر بود که همراه محمّدعلی رجایی مظلومانه در آتش تروریسم سوخت. و سپس مهدی ربّانی املشی که به سرطان مغز درگذشت. شمس آلاحمد نفر سوم و حسن ابراهیم حبیبی نفر چهارم بود و اینک علی شریعتمداری نفر پنجم است که به مرگ طبیعی در نود و سه سالگی درمیگذرد. اگر حلقهی رفتگان را وسیعتر کنم، عزیزالله خوشوقت و محمّدرضا مهدوی کنی هم به میان میآیند که هر کدام چند صباحی را در ستاد انقلاب فرهنگی سپری کردند و اینک رخت به سرای باقی کشیدهاند.
ماندگان، جلالالدین فارسی و عبدالکریم سروش اند ،تا کی روز عمرشان به شامگاه رسد و در صندوق عدم افتند و نامشان در سیاههی خاموشان نگاشته شود.
در شورای انقلاب فرهنگی که پس از نسخ و فسخ ستاد انقلاب فرهنگی، در سال ۱۳۶۲ سر برآورد، تنها علی شریعتمداری از پیشینیان حضور داشت. دیگران، همه دیگر بودند چون رحیم پورازغدی و علیاکبر رشّاد و رضا داوری و غلامعلی حدّاد عادل و …
***
تا درآمدن انقلاب سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت، تنها نامی که از علی شریعتمداری شنیده بودم، این بود که گاه در حسینیه ارشاد سخنرانی میکند، همین و بس! آشنایی تفصیلی من با وی پس از انقلاب و در ستاد انقلاب فرهنگی پا گرفت. تازه گرد و غبار وزارت علوم را از دامن افشانده بود و در جایگاه فرهنگی تازهای قرار گرفته بود. جلسات آغازین ستاد به کندی پیش میرفت، و من هم در شناختن او و دیگران به کندی پیش میرفتم. از آن جمع، تنها حسن حبیبی را قبل از انقلاب در لندن (در حادثه مرگ دکتر شریعتی) و سپس در فرانسه دیده بودم. من و شمس گویا غریبهتر از دیگران در آن جمع بودیم. روزی شمس در گوش من گفت: باهنر و املشی و فارسی عضو حزب جمهوریاند. حبیبی و شریعتمداری، قبلا وزیر بوده اند، من و تو ایم که بیکلاه و بیپناهیم! و راست میگفت!
بحثهای داغ فرهنگی ـ انقلابی در ستاد آغاز شد! خیابانها هم داغ بود و از هر جا بوی لاستیک سوخته میآمد و هر روز تظاهراتی برپا بود. طبقه ششم ساختمان وزارت علوم در خیابان ویلا هم امنیّت استواری نداشت، و گاه جلسات ما در منزل دکتر شریعتمداری برگزار میشد. ترورها آغاز شده بود. فاجعهی هفت تیر پیش آمد و سپس ماجرای انفجار در نخستوزیری. باهنر را از دست دادیم. املشی هم به قوّهی قضاییه رفت. شمس هم تمارض کرد و پس از دورهی کوتاهی به ستاد نیامد. حسن حبیبی هم اشتغالات دیگر داشت و گاه گاه سری به جمع ما میزد. دیری نگذشت که از آن هفت تن، ما سه تن باقی ماندیم: فارسی و شریعتمداری و سروش. یقولون ثلاثه رابعهم کلبهم!
در بهمن سال ۱۳۵۹ به صفت سفیران انقلاب با هم به شوروی سفر کردیم و سرمای سخت مسکو را چشیدیم و در کرملین بار یافتیم و به تاشکند و سمرقند رفتیم و مزار امام محمّد بن اسماعیل بخاری، صاحب صحیح بخاری را زیارت کردیم و از راهنمای تور شنیدیم که میگفت: سمرقند از فرط تنّوع انگورها و کثرت تاکستانها، بهشت روی زمین است و بهشت دیگری وجود ندارد!
از شوروی به سوریه رفتیم و جلال فارسی وعلی شریعتمداری به دیدار حافظ اسد شتافتند ولی من نرفتم. آنگاه به لبنان آمدیم و با یاسر عرفات و جورج حَبَش نشستیم و سخن گفتیم و شریعتمداری در دانشگاه آمریکایی بیروت به سخنرانی دعوت شد. از فضایل آیتالله خمینی سخن گفت و آورد که از فرط هیبت در چشمان او نمیتوان نظر کرد! جلال فارسی هم پس از بازگشت از شوروی، سخنان درشتی در حقّ روس ها گفت، و پس از آن ورق را برگرداند و در مدح سلاحهای روسی خطابه خواند که آیتالله را خوش نیامد. من به شوخی به او میگفتم: جلال الدین فاروسی!
نیز با هم به سفر حجّ رفتیم (مهرماه ۱۳۶۰)و باسرهای تراشیده بازگشتیم ودر هیأت و حالت تازهای در تلویزیون ظاهر شدیم.
سالهای ۶۰-۶۲ اوج فعالیّتهای ستاد بود. فارسی اما بسیار شلخته شده بود و حضور بیرغبت و آشفتهیی در ستاد داشت. بیشتر اوقات خود را یا در شکار یا در مصاحبت اسدالله لاجوردی و امثال او میگذراند.
ما متهم بودیم که پشت درهای بسته آییننامه نویسی و سیاستگذاری می کنیم. لذا دست آن دو نفر را گرفتم و به دانشگاهها بردم تا بیپرده با دانشگاهیان روبهرو بنشینیم و سخن بگوییم. جنجالیترین آن نشستها در دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران بود. از هر دو جانب عتابهای عنیف میرفت. یکی از استادان به بالارفتن جوانان از دیوار سفارت طعنه زد. جلال فارسی، برافروخته و عصبانی، او را صهیونیست خواند! رضا براهنی برخاست و ایراد گرفت که چرا به جین پوشیدن دختران ایراد میگیرند و … از جلسه با دلخوری بیرون آمدیم. بعدها گویا رضا براهنی را گرفتند (و ما البته بیخبربودیم). بیرون کشور که آمد، گفت که به گفتهی بازجویان، سروش و فارسی از او شکایت به دیوان قضا بردهاند! و درست نمیگفت، یا بازجویان به او درست نگفته بودند. شکایتی در کار نبود، و به قول حافظ:
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرو نگذاشتیم
نوبت دیگر به دانشگاه بهشتی رفتیم. اینجا بازیگر تقدیر نمایشی عظیمتر آراسته بود. خشم شریعتمداری را دیدم که بر استادان میتاخت که انقلابی نیستید و دانشگاه بهشتی را «جهنم درّه» خواند، چون دیده بود که بر بعضی دیوارها، نام رهبر را به اهانت بردهاند. یکی از استادان (دکتر خدایی ـ استاد شیمی) برخاست و گفت: غرض شما از انقلاب فرهنگی، آزردن ما استادان است، جلال فارسی با خونسردی تمام گفت: آزردن چرا؟ ما ضدّ انقلاب را میکُشیم! و این خاتمتی بود بر نشست ما با استادان. و پیدا بود که تدبیر من در نگرفته و استادان خشمگینتر از آناند که پای سخنان ما بنشینند!
پس از چندی ستاد انقلاب فرهنگی سهنفره، ترمیم شد و مهدوی کنی و دکتر احمد احمدی بدان پیوستند. مهدوی که حضور مرا در آن جمع نمیپسندید (که با توسعهی دانشگاه امام صادق مخالفت کرده بودم) رفت و منزل به دیگری پرداخت. عزیزالله خوشوقت را بهجای خود نشاند که از آموزش عالی و دانشگاه هیچ نمیدانست و فقط در پایان ماه حقوق خود را میگرفت و میرفت.
اختلافات ما با وزیر علوم وقت، بالا گرفت و نهایتاً بزرگان قوم، ستاد را منحلّ و حلّ در شورای انقلاب فرهنگی کردند (۱۳۶۲) و من در این مقطع، استعفای خود را به آیتالله خمینی تسلیم کردم و جان به غنیمت بردم. تنها مستعفی آن جمع من بودم الی زماننا هذا. علی شریعتمداری تا همین امسال (۱۳۹۵) عضو شورای انقلاب فرهنگی بود. علاوه بر آن کرسی فرهنگستان علوم را نیز به مدت هشت سال در زیر پا داشت و سپس آن را به رضا داوری سپرد که اکنون دوازدهمین سال ریاست اوست، علاوه بر مشاغل ومناصب و مکاسب متعدد دیگر.
گاهگاه به منزل او هم میرفتم و مؤانست و مجالستی میورزیدم. بسیار محافظهکار شده بود. و کمترین سخنی را علیه آقای خمینی برنمیتافت و نزاهتی در ساحت او میدید که گویی او را با معصومان برابر مینشاند! بارها میگفت من آردم را بیختهام و الکم را آویختهام. در عین حال شدیداً مصدّقی بود و اگر خاطرهای میگفت از آن زمان و از آن شخص بود. برای همین بود که وقتی آقای خمینی در خطابهای خشم آلود جبههی ملّی را مرتدّ خواند (چون لایحه ی قصاص را غیرانسانی خوانده بودند) و مصدّق را نامسلمان اعلام کرد، با خود در کشمکش و تنش افتاد. اما این کشمکش را هویدا نکرد تا وقتی که ما سه نفر برای گزارش امور دانشگاهی پیش آیت الله خمینی رفتیم ،خاطرهای که صورتاً و مادّتاً در صفحه ضمیر من حکّ شده است.
دادن گزارش و گرفتن «رهنمود» که تمام شد، سیّد احمد اشاره کرد که برخیزیم. و این رسم همیشگی او بود. تماماً برنخاسته بودیم که شریعتمداری اجازه گرفت که سؤالی را با آیتالله در میان بگذارد. آنگاه با احترام و اختصار تمام گفت: شما که مصدّق را نامسلمان خواندهاید، آیا اطلاعاتی به محضر شریف مستطاب حضرت عالی رسیده است؟ آقای خمینی تأمّلی کرد و سر برداشت و گفت: بلی، اطلاعات بسیار! از آن جمله آیتالله خادمی اصفهانی به من (خمینی) گفت که با اعضای جبههی ملّی و مصدّق در مجلسی بودیم. نوبت نماز شد. دانستیم که مصدّق نمیداند که رکعات نماز عصر چند است! همه سکوت کردیم. جواب آنقدر نامربوط و نارسا بود که جای محاجّه نمیگذاشت. فارسی دلیری کرد و گفت: ولی آقا من شاهد و ناظر بودم که مصدّق وجوهات شرعی خود (خمس و صدقات و زکوات و نفقات) را به مدرسه کمال (از مدارس دینی قبل از انقلاب و تأسیس یافته به دست دکتر یدالله سحابی) میداد. آقای خمینی شنید و آمرانه گفت: این بحث را خاتمه دهید! مبهوت و مسئلهدار بیرون آمدیم. شریعتمداری با من گفت که من جواب خودم را گرفتم: «در این مملکت کسی نباید عَلَم شود». (این عین جملهی او بود. بعدها گفت که این جمله از امام بود. امّا من شک دارم).
گذشت و گذشت تا سال ۱۳۷۵. هنوز دوران ریاست جمهوری هاشمی بود و سرمای زمستانِِ بیرحم اختناق، استخوانسوزی میکرد. غوغای عنیفی علیه من برآورده بودند و نام من به نیکی و زشتی همه جا برده میشد! عَلَم شده بودم! یک سال از کشور خارج شدم تا از آسیب تبهکاران مصون باشم و اوایل سال ۷۶ به وطن بازگشتم. به فرهنگستان علوم رفتم تا دیداری تازه کنم. شریعتمداری که هنوز ریاست آنجا را داشت مرا به اتاق خود خواست وتفقّدی کرد و از احوال من پرسید وبیصبرانه جواب ناتمام مرا برید، و گفت: فلانی یادت باشد در این مملکت کسی نباید عَلَم شود! و از اتاق بیرون رفت و پس از چندی هم مرا از فرهنگستان (لابد به تشویق اکابر قوم) بیرون کرد!
وقتی هم در مهرماه ۱۳۷۴ در دانشکدهی فنّی به دست حزبالله مضروب و مصدوم شدم، استادان فرهنگستان از شریعتمداری خواستند که انگشتی به اعتراض بلند کند یا دست کم رضایت دهد که استادان نامهای به اعتراض بنویسند، هیچیک را نپذیرفت.
سخت محافظهکار و سرسپرده شده بود. عَلَمشکنیها را میدید و دم برنمی آورد. فقط در ماجرای عزل آیتالله منتظری بود که سخت مسالهدار شد و به بیت رهبر فقید تلفن کرد و عواقب سوء آن جرّاحی خطیر را خاطر نشان کرد. دست کم برای من چنین گفت.اما بیش ازآن و پس از آن، مثلا در وقایع سال ۸۸، گویی باحافظ همنوا شده بودکه:
خاطر بدست تفرقه دادن نه زیرکی ست….
من امّا دیر دریافتم که آیتالله خمینی از همان ابتدا در خط مباهته (بهتان زدن) بود و این درس ناپسند را به شاگردان خود چون آیتالله مؤمن و جنّتی و مطبوعات حکومتی آموخته بود و دیر دریافتم که این سلاح خونآلود در اسلحه خانهی فقه شیعی، کارآمدی و قداستی بیش از سلاح اتمی تکفیر دارد.
***
کارنامهی علمی دکتر شریعتمداری همان قدر درخشان بود که کارنامهی سیاسیاش. دکترای خود را در فلسفهی تعلیم و تربیت در سال ۱۹۵۲ از دانشگاه تِنِسی آمریکا گرفته بود. فلسفهی غالب آمریکا در آن دوران، فلسفهی پراگماتیسم جان دیویی JOHN DEWEY بود و شریعتمداری از دل و جان شیفتهی او بود. کتاب منطق تئوری تحقیق را که اهمّ کتابهای جان دیویی است، به پارسی درآورد که ای کاش درنیاورده بود .کتابی هم به نام فلسفه نوشت که خبر چندانی از فلسفهدانی او نمیداد! یک نسخه از این کتاب را با خود به شوروی آورد و به دانشگاه مسکو هدیه کرد. در این کتاب نقدی هم بر علامه طباطبایی داشت که پس از انقلاب آن فقره را حذف کرد و کتاب را به طبع تازه سپرد.
از وایتهد Whitehead هم چیزهایی ترجمه کرده بود که خود به نامفهوم بودنشان اذعان داشت. پس از انقلاب کتابهایی هم در تعلیم و تربیت اسلامی نوشت که در بعضی دانشگاهها کتاب درسی شد.
***
خدایش رحمت کند. مردی شریف و پاکدست و امین و بیآزار و خدمتگزار و وطندوست بود. همه چیز را تحمّل میکرد جز اهانت به خودش را و در آن صورت غضبناک میشد. میگفت من حرف کسی را به خانه نمی برم. فرزندی نداشت و اوقات فراغتاش بسیار بود و لذا در عموم مجامعی که بدان دعوت می شد، شرکت میکرد. انگلیسیدانیاش خوب بود، امّا عربیّتاش نه. اطلاعات اسلامی محدودی داشت و گاه داوریهای نااستوار میکرد. علماً و عملاً سبکبار بود. زیرکیهای شیطانی نداشت واهل تزویر نبود. به کسی حسد نمیبرد. دشمنان اندک داشت و دوستان فراوان.
امروز وقتی به باقیماندگان ستاد انقلاب فرهنگی مینگرم، زیر لب میگویم: یا غراب البین یا لیت بَینی و بَیْنَکَ بُعدَ المشرقین …
وقتی به او و چهار سفرکردهی دیگر می نگرم، با افسوس میخوانم که:
رفیقانم سفر کردند هر تایی به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
۲۹ دی ۱۳۹۵
عبدالکریم سروش، از سایت زیتون