طاهره بارئی
لنینیسم به عنوان شرارتی در لباس عدالتخواهی
یکی از خوانندگان مقاله پیشین من کامنت فشرده و پرمعنائی گذاشته بود که در فحوای آن میشد دریغی خواند از اینکه لنینیسم به عنوان شرارتی در لباس عدالتخواهی توانسته باشد با قیافه حق بهجانب، پوستین پیامبر دروغین بر دوش، شَر را در جلوه خیر چنان در بازار مکاره ضدامپریالیستی جهانی فروخته و نهادینه کند که در تاریخ نظیری نداشته است.
در مورد تاثیر لنینیسم در تفکر غرب، نمیتوان رشد همین مکتب پر طرفداری را که «ساختارشکنی» (deconstruction) معرفی شده و همه هنر و فرهنگ قبل از خود را زیر ذرهبینهای لایهبهلایه قرار میدهد تا اجزا آن را از هم بپاشاند، بیتاثیر از نیهیلیسم پنهان در بقچۀ ضد امپریالیستی لنینسم دید. و باز اگر هیچ شاخۀ فلسفی در حد «دریدا» نتوانست خود را مطرح کند، ما را نمیتواند از افتادن به یادِ همان داسی که فرهنگ و هنر و اندیشه پیش از خود را میخواست در روسیه بپاشاند و با همان داس نیز حریفان را چنان کوبید که قدرت را از آن خود کرد، باز دارد.
محتوا و معنا را رها کنیم، به فرم، بخوانید به سطح، روی بیاوریم، سطح یعنی همه چیز، سطح یعنی همۀ معنا. بدون خجالت یعنی سطحی باشیم و سطحی فکر کنیم. یعنی اصلا فکر نکنیم، چون البته اندیشیدن به سالها فکر و جستجو و طی مراتب و قدم به قدم غور کردن و پیشرفت نیازمند است. اما سطحی که باشی نه، موضوع خیلی راحت میشود، در همه زمینهها. سطحی باش و بچسب به جزئیات. ساختار شکنشو و شیرازه هنر و فرهنگی را که ایدآلیست و رمانتیک مینامی از هم واکن و آنوقت بنشین در مورد بندِ کفش مردی روی تابلوی یک نقاش چند جلد کتاب بنویس. از ژان ژاک روسو و دکارت به این تفکر فرود آمدن جای تأمل بسیار دارد.
بررسی نیهیلیسم روسی به مقالات متعددی نیازمند است. اما شکلگیری فلسفه و سپس سیاست نیهیلیستی نیمه دوم قرن نوزده که اندیشه لنین از آن آب خورد، بطور مختصر یک جوشانده فوتی فوری پیچانده شده در عطاری نیهیلیستها بود تا جلوی رفرم را بگیرند. رفرم به نوشتۀ خود لنین هم، جلوی انقلاب را میگرفت؛ رفرمی که ممکن بود از دلش دموکراسی بیرون بیاید که چیز خوبی نبود. و اما نیهیلیسم روس چیست؟
بطور خیلی اجمالی یعنی گرویدن به «هیچ» به هیچی. یعنی هیچی زیستن. فروکشیدن و درهم شکستن هر چه غیر است. مفهوم سیاسی آن یعنی تبر به دست گرفتن و هر چه را بوی زیبائی، هنر، مهر، رفاه، راحتی، میدهد، در هم شکستن تا نماند مگر سنگ و استپهای یخ زده روسیه و برف و بوران و غذای بخور و نمیر، مریضخانهای در حد بستن زخم و مداوای سرپائی، و همین خیلی هم خوبست. از روابط و بده بستان فکری انسانی، تقلیل یافتن به قهوه خانههای روستائی و گپ زدن بعد از کار طاقت فرسا. جز این را باید در هم شکست. هر چه را و هر عنصری را که مظهر غیر این باشد باید در هم شکست. بازگشت به عصر حجر، به اشتراکات ایلی و قبیلهای که البته در ابتدای تاریخ در اثر کمبودها بود نه شرایط امروز. ولی چه فرق میکند، لنین میگوید باید و نیهیلیستها هم.
بُنمایۀ این نیهیلیسم سیاسی به فرهنگ نیهیلیستی روس بر میگردد که زائیده نوع زندگی سخت اقوام در سرزمینهای پهناور آن بوده، همچنین زندگی و دین شَمَنها که بعدها نیز در یک مسیحیت بیزانس که خود را به طور جدی از مسیحیت روم که آن را شکل گرفته از دیسیپلین و نظم و سلسله مراتب میدانست، جدا میکرد. دنبال زندگی مرتاضانه سخت، با رعایت اصول اخلاقی و دوری گزیدن از دوستی مادیات بود تا زندگیش را یکجوری عاقبت بدون آلوده شدن به گناه بسر برساند.
از دل چنین روحیه و در بحبوحه تغییرات و تحولات قرن نوزده روسیه بود که در کنار تفکر تحولگراها که میخواستند راه را برای رفرم و باز کردن مسیر تحولات بگشایند، نیهیلیستها هم سر برآوردند. ورود و نزدیکی فرهنگ اروپائی و مظاهرش و جنب و جوشی که روسیه را فرا گرفته بود و زمین گذشته را داشت از زیر پایشان میکشید، به آنها سرگیجه داده بیتاب شده بودند تا نگذارند شّر اینبار در لباس بورژوازی و دموکراسی وارد شده، زندگی روستائی پاک و بیآلایش را که زیر بنای روسیه بود از آنها بگیرد. آنچه از فرهنگ اروپائی قاپیده بودند یک «اَتهایسم» مهاجم و خشن، جستجوی قدرت و عمل به نفع همین روستائیان شریف و مظهر پاکی و طهارت و دستنخورده روحی روس بود به نام ایجاد انقلاب. اما چگونه؟ با از بین بردن تزاریسم و بخشیدن قدرت به روستائیان.
نیهیلیسم خشن برای رسیدن به زندگی مرتاضانه البته منهای جستجوی الوهیت. چون اَتهایسم خشن نیز به بخشی از خواص آن تبدیل شده بود، فاقد تجمل، فاقد رفاه، خیلی سریع با خواندن یکی دو کتاب و شرکت در چند جلسه سرّی، نه با تفکر دراز مدت و بحث و فحص، قدرت شعبدهبازانه خود را در این دید که پشت حمایت از طبقه محروم به ریختن پشم و پیله همان مرغ و خروس بپردازد. باکونین آنارشیست مورد احترام و فهیم روسیه، که تمام جریانات را دنبال میکرد، با آشنا شدن به تاکتیکهای نهائی نیهیلیستها، استفاده آنها از ساده لوحی روستائیان را نادرست دانسته و محکوم کرد.
اما این معادلۀ ساده و لوچ را چنان بهم سریش کردند که کسی جرئت نکند انتقادی کرده و حرفی بزند مگر آنکه محکوم شود به ضدیت با زحمتکشان و محرومان. و این معجون که نه فکر در آن بود نه فلسفه و پر بود از ادعا، شروع کرد به پیشروی، با حداقل مقاومت فکری در برابرش.
با پهن شدن نقشه این ایدئولوژی روی سرزمینهای دیگر که مثل خاکستر اتمی پالایشگاههای ژاپن کره زمین را دور میزد و کسی جرئت نمیکرد از خطرات آن حرفی بزند چون ایجاد تشویش جمعی میشد، این ایدئولوژی هم چرخید. چرخیدنی که اندیشیدن را به رخوت بُرد. چون اساسا با اندیشه رابطهای نداشت. اشاره انگشتش به سوی عصر حجر بود. اگر لنینیسم از دل نیهیلیسم روسی و تمایل به درهم شکستن هر چه بوی زندگی دنیوی شادکام میداد، برآمده بود، هر چند کممایهترین و عقبماندهترین و خشنترین این جریان بود، بچه ناقصالخلقه جریان فکری قرن نوزده روسیه، رخوت حضورش در غرب تمام دستاورد فکری و هنری قرنهای درخشان تمدن را بیفایده تلقی کرده و شال عصر ساختارشکنی و درهم شکستن آن ساحت و آن سیاره را به کمر بست. و سنگ میشود هنر و اندیشه.
در مورد ایران، بگذریم که هیچ روحیه مرتاضانه در روح ایرانی وجود نداشته و ندارد و ایرانیها مراقد و مساجد خود را هم با هنر و نقاشی و طلا و معماری هنرمندانه سخاوتمندانه میآرایند و فردوس و مینو را در باغهای شاهی که هیچ، در خانههای فقیرانه کوچک نیز با حوض آبی و چند درخت، به زمین میآورند. آنها قالیچهای، فرشی با تصویر باغها و پرندگان و جویبار زیر خود میاندازند و روی هنر مینشینند. پس این وادی محل مناسبی برای نیهیلیسم و لنینیسم نبوده است. ایرانیها عاشق هنرند. مهرطلب و مهردوستند. اگر صمد آغا فرزند ننه آغا، پرسوناژ پرویز صیاد در سریالهای تلویزیونی لنین وار انگشت در چشم همه فرو میکند، و مثل روستائیانی که انقلابیون روسیه میگفتند فقط روی آنها برای انقلاب میتوان تکیه کرد چون زودجوشند و زود از کوره در میروند و تامل و تعقل نمیکنند، درنگ جایز نمیدانند، پس میشورند و انقلاب میکنند، او هم دل و روده آدمها را زود کیسه میکند، ولی عاشق است و عاشق لیلا.
حتی صمد ایرانی با انگشتی در چشم همگان، نمیتواند عاشق نباشد. نمیتواند بدون مهر باشد.
ایرانیها مثل روسها هم نبوده دست و بال فلسفی و فکریشان به داستاننویسان و اهل ادبیات محدود نبوده و دستگاه فکری فلسفی مفصلی داشتهاند که در طی قرنهای طولانی حمل شده و فلسفههای سرپائی اقناءشان نخواهد کرد. چادایوو (chaadayev) از فیلسوفان نادر روسیه در نیمه اول قرن نوزده میگوید روسیه نه گذشته ندارد نه حال پس آیندهای نخواهد داشت. و این ویژگی اوست، استثنائی در میان مردمان دیگر بخاطر آنکه کاملاً جزو آنها نیست ولی بخاطر همین ویژگی میتواند درس بزرگی به غرب بدهد. البته بعدها حرف خودش را با عذرخواهی تصحیح کرد و گفت شاید آیندهای داشته باشد. آیا ایران هم گذشتهای نداشته؟
پس اگر خاکستر نیروگاهی سوخته به این سو هم وزیده جای چند و چون خواهد داشت. عدم حضور فضای آزاد بحث و فحص و غلبه جهل و نادانی؟
مثلا برخی از سخنانی که این روزها، بعد از درگذشت آقای رفسنجانی شنیدهایم، اگر در کنار هم قرار گیرند، پرسشهائی بر میانگیزد که آیا حتی در آجرها و دیوار گزاریهای حکومت بعد از سال پنجاه و هفت نیز بوی تاثیر از مدل مارکسیستی لنینیستی میتوان شنید؟
اگر یک ساختمان تَرَک خورده و از هر سو وارفته را که با سریش ایدئولوژی و سرانگشت لنین از فروریزی درنگ کرده هن هن کنان از ته درهها ور داشته بیاوری و بخاطر فقر فرهنگی و جهل نسبت به غنای گنجینه فرهنگی خود، به بالای آن گنبد و مناره وصل کنی و صدایِ نیست اربابی جز خدای واحد، بیرون حیطۀ موجدات دیدنی و لمس شدنی (در تلویزیون و آفیشها و مجامع و غیره)، پخش کنی آنوقت هر ناظری باید از خود بپرسد به کدام جهان جادو پا نهاده و این عالَم کدام عالَم است.
حتی صمد ایرانی با انگشتی در چشم همگان، نمیتواند عاشق نباشد. نمیتواند بدون مهر باشد.
ایرانیها مثل روسها هم نبوده دست و بال فلسفی و فکریشان به داستاننویسان و اهل ادبیات محدود نبوده و دستگاه فکری فلسفی مفصلی داشتهاند که در طی قرنهای طولانی حمل شده و فلسفههای سرپائی اقناءشان نخواهد کرد. چادایوو (chaadayev) از فیلسوفان نادر روسیه در نیمه اول قرن نوزده میگوید روسیه نه گذشته ندارد نه حال پس آیندهای نخواهد داشت. و این ویژگی اوست، استثنائی در میان مردمان دیگر بخاطر آنکه کاملاً جزو آنها نیست ولی بخاطر همین ویژگی میتواند درس بزرگی به غرب بدهد. البته بعدها حرف خودش را با عذرخواهی تصحیح کرد و گفت شاید آیندهای داشته باشد. آیا ایران هم گذشتهای نداشته؟
پس اگر خاکستر نیروگاهی سوخته به این سو هم وزیده جای چند و چون خواهد داشت. عدم حضور فضای آزاد بحث و فحص و غلبه جهل و نادانی؟
مثلا برخی از سخنانی که این روزها، بعد از درگذشت آقای رفسنجانی شنیدهایم، اگر در کنار هم قرار گیرند، پرسشهائی بر میانگیزد که آیا حتی در آجرها و دیوار گزاریهای حکومت بعد از سال پنجاه و هفت نیز بوی تاثیر از مدل مارکسیستی لنینیستی میتوان شنید؟
اگر یک ساختمان تَرَک خورده و از هر سو وارفته را که با سریش ایدئولوژی و سرانگشت لنین از فروریزی درنگ کرده هن هن کنان از ته درهها ور داشته بیاوری و بخاطر فقر فرهنگی و جهل نسبت به غنای گنجینه فرهنگی خود، به بالای آن گنبد و مناره وصل کنی و صدایِ نیست اربابی جز خدای واحد، بیرون حیطۀ موجدات دیدنی و لمس شدنی (در تلویزیون و آفیشها و مجامع و غیره)، پخش کنی آنوقت هر ناظری باید از خود بپرسد به کدام جهان جادو پا نهاده و این عالَم کدام عالَم است.
آقای سروش در مورد اندیشۀ صدرنشینان و بضاعت فکری پیش قراولان میگوید: انبان تئوری آنها خالی بود. تصور بسیار بسیط و سادهای از کشور داری داشتند. فکر میکردند شاهپورها را کنار بزنند، مملکت بهشت میشود. ظالمانند که جلوی آنها را گرفتهاند. به نوعی دیکتاتوری عادلانه اعتقاد داشتند. دموکراسی امری بود لوکس. (چرا؟ از لنینیسم میآمد؟ یکی از شعارهای انقلاب که آزادی بود...). سروش به کلاسهای پیش از انقلاب بهشتی در مورد مطالعه کاپیتال مارکس و فلسفه هگل اشاره میکند. از آماده کردن خود برای رویاروئی فکری با مارکسیستها از سوی کسانی چون مطهری و بهشتی یاد میکند. به عبارت دیگر نیروی اندیشیدن این آقایان صرف مطالعه مارکسیسم میشده تا برای رویاروئی و چشم و هم چشمی با کسانی که مارکسیسم لنینیسم شایع در آن موقع ایران را به میدان میبردند، عرض اندام کنند. و چون با هر چه بستیزی خود به رنگ آن در آئی، هیچ شگفتانگیز نیست اگر آن اشخاص نیز با سینه صاف کردن از حوضچه روستائی و تُنُکمایۀ تنها ایدئولوژی که در پهنه چالشهای فکری آن روزها وجود داشته، چیز دیگری در چنته برای پیاده کردن در قالب حکومت و کشورداری بخصوص مردم داری، نداشته باشند. کار بدتر خواهد شد اگر به این بقچۀ روستائی با نظر هیبت نگریسته و گمان کرده باشی گنجی در آن نهفته و ماری بر سرش که تو را افسون میکند و ناچاری از موضع بدهکاری مرتب خود را به سوز آن برقصانی. همان شیادی شرورانهای که خواننده مقاله من به آن اشاره کرده بود.
فریدون خاوند در رادیو فردا، تحت عنوان کارنامه اقتصادی هاشمی، رویای ناتمام آیتاله به نقل از احمد توکلی مینویسد، تا پیش از ۱۳۶۵ سمت و سوی فکر اقتصادیش مثل موسوی، سیاستمداری با دیدگاههای چپ اقتصادی ست. اما وقتی دید دولتی کردن با عدالت در تضاد و تناقض است، تفکرات خود را اصلاح کرد. خاوند میافزاید شکست مارکسیزم، فروپاشی شوروی و برچیده شدن دیوار برلن، در تفکرات فکری هاشمی رفسنجانی مؤثر بود.
این دیوار اما باید قبل از فروریختن در ذهن رفسنجانی وجود داشته باشد تا بعد بتواند فروریزد. آیا نقشۀ بلوک شرق ایدئولوژی در ذهن رفسنجانی و ذهن تحول بهمن ۱۳۵۷ موجود و عمل میکرده است؟
آیا زیر این نقشه و این آجرها و دیوارها، چیزی از جنس اندیشه، آنچنان که در روسیه قرن نوزده وجود داشته حاضر و متکی به خود نبوده تا در برابر بقچۀ ایدئولوژی کم نیآورد (چون کم که نداشت)؟ و آیا جز جهل و نادانی سایههای خود را بر خاطره شهر نمیوزیده است؟ آیا فقط لنینیسم بوده که انگشت به جلو دنبال چشمها میدویده است؟ بخصوص بدنبال چشمهای روشن و بیدار؟
گفته میشود بهشتی به نوعی دیکتاتوری مثلا دیکتاتوری صالحان معتقد بوده است. آیا این نوعی معادلسازی با دیکتاتوری پرولتاریاست؟ آیا سازنده و روی هم گذارنده این آجرهای قناس فکر نکرده که صالحان به هیچ وجه نمیتوانند در معنویت و روحانیتی که مدعی آنست معادل پرولتاریا باشد؟
ادیان، هیچ کدامشان، آدمیان را بر مبنای جیبشان تقسیم بندی نکردهاند. سلیمان در دین موسی پادشاه است، پیامبر مورد احترام هم هست. همینطور یوسف که به فرمانروائی مصر میرسد. کسی که دیکتاتوری صالحان یا دیکتاتوری عادلان را برابر نهاد دیکتاتوری پرولتاریا بنشاند، یا باید انبان فهم دینیاش سوراخهای عدیده داشته باشد یا خود کمبینیاش. تا جائی که بیائیم برسیم به این ادعا که خدا هم کارگر بود. آنوقت کسی که فقط الفبای مذاهب را هم بشناسد، از خودش میپرسد، در کدام زمان و مکان قرار دارد، کدام عالم؟ کدام ساحت؟ همانقدر که ایدئولوژی لنین ساخته گِل و شُلی از چند پاره جمله علمی و چند توّهم فلسفی و چند عبارت انتقادی بود. بیان این امر که خدا هم کارگر بود حتی اگر برای بدست آوردن دل کارگران باشد، هم از دین فرار میکند هم از مارکسیزم. کارگری بودن مارکسیسم اهمیت خود را در این نکته مییابد که کارگران به خاطر در اختیار نداشتن ابزار تولید، ابزار کار، یا بیرون بودن ابزارها از دست کارگران، زوربازو و نیروی کارشان را بعنوان تنها نیروئی که در اختیار دارند میفروشند. آیا خدای مورد نظر ادیان نیز فاقد ابزارهای خلقت خودش است؟ چه تعبیری از دین آنگاه!!!نویسندهی کتاب راه هنرمند، نوشته جولیا کامرون که به نوعی راهنمای عمل هنرمندان تبدیل شده و به دهها زبان از جمله فارسی نیز ترجمه شده است، میگوید، خدا هنرمند است. مصور است، زیبائی نگار است. موسیقی میسراید. و به این طریق میخواهد هنرمندان را نسبت به آنچه انجام میدهند مباهات ببخشد. اما بدون آنکه خود را مدعی و مروج هیچ دینی بشمارد، خدای مورد نظر را تا حد صاحب استعداد فقیری بدون بوم و قلم مو و جعبه رنگ، فرو نمیکشد. گفتن خدا هم کارگر است، گل و شلی خواهد بود از دین و مارکسیزم که به هیچ یک وفادار نمیماند. خط کشی ادیان الهی بر مبنای عمل کنندگان و گروندگان به عدالت و ارزشهای انسانی انجام میگیرد. مورد ظلم قرار گرفتگانِ مسیحیت و هم آئین محمد نیز کسانی به شمار میآیند که بخاطر آزادگی و تن در ندادن به بندگی فکری زمانه خود از سوی هیچ انسان یا نهادی، مورد بغض قدرتمندان قرار میگیرند. نه آنکه بخاطر یک خط کشی مالی و پولی مستضعف محسوب شوند.
در قانون اساسی ایران میخوانیم: قانون اساسی با توجه به محتوای اسلامی انقلاب ایران که حرکتی برای پیروزی تمامی مستضعفین بر مستکبرین بود زمینه تداوم این انقلاب را در داخل و خارج کشور فراهم میکند به ویژه درگسترش روابط بین المللی با دیگرجنبشهای اسلامی و مردمی میکوشد تا راه تشکیل امت واحد جهانی را هموار کند و استمرار مبارزه درنجات ملل محروم و تحت ستم در تمامی جهان قوام یابد.
یا من بد میفهمم یا این ادبیات برابر نهادی با ادبیات خیسانده در واژههای محرومین و زحمتکشان و پرولتاریا و سرمایه داری و جامعه کمونیستی و غیره است.
چون اندیشه است که شکل گرفته، حضور یافته و بعد بی تردید تجلی مادی پیدا کرده و فرم میگیرد، فرمهای بعد از انقلاب نشان از استیلای تفکری دارد که پیشتر در این سامان از ویرانههای نیهیلیسم وزیده است.
اولین و مهمترین پیام محمد، تبلیغ برای ترویج رفتار انسانی بر مبنای آزادگی و دوری جستن از قبول هر نوع اعتبار و تقدس به هر انسانی در هر مرتبه است، چه در دنیای کار باشد چه سیاست چه حتی کانون خانواده و محیط آموزشی. و این نیز نه نوعی آموزشِ خود خواهی و فخر فروشی و خودستائی به فردیت است. بلکه بخاطر جلوگیری از تمام موانع انسانی ست که جلوی جستجوی آگاهی و کسب شعور را میگیرند. همان چند پیام اصلی که ما اینجا و آنجا در مورد محمد شنیدهایم، دایر است بر برداشتن غل و زنجیر از دست پای انسانها(و از دست کسانی که آن غل و زنجیر را نهادهاند). پیام معروف دیگر او دین شما برای شما و دین من برای من است. یا اینکه هیچ زور و اکراهی برای قبول پیامها و رهنمودهای معنوی نیست. از همه مهمتر با قرار دادن قدرت فردی و انباشت قدرت مرکزی، در خارج حیطۀ مرئی و انسانی، از تمایل به هر نوع قدرت دادن به مرکزیتی واحد کنار میکشد. از دل این پیامها برای هر کسی که فقط الفبای ادیان را بفهمد نه اینکه آموزش یافته سالیان دراز این حیطه باشد، جوهر اصلی پیام دین محمد آموختن آزادگی، بندگی نکردن هیچ قدرت مرکزی، هموار کردن راه پیمودن اندیشه و رسیدن به شعور فردی، عدالت در همه زمینهها، و پذیرش با روی خوش ِ کثرت فکر و اعتقاد در عالم انسانی ست.
وقتی تنوع فکر، تنوع بحثها و اندیشههائی را که از ابتدای قرن نوزده در روسیه جاری ست میبینیم، نمیتوانیم همه جانبه نگری و تنوع آن را تحسین نکنیم. تا اینکه لنین با انگشتی در چشم روسیه، گلوی تفکر این مردمان نجیب را گرفته و یکباره تفکر هم به خفگی و استیصال کشانده میشود. ناراضیانی چون سولژنیتسین که از مرگ جستند و شانس آن را یافتند تا سخنشان و تفکر غیر لنینی خود را منتشر سازند، کلامشان پر از استیصال و خفگی ست.
مرگ لنین هم که خیلی زود پیش آمد و او چند سالی بعد از ساقط کردن رومانفها نپائید، جای تفکر دارد. مقاومت جانانه و همه جانبه مردم در برابر کودتای ۱۹۱۷ چنان وسیع بود که رهبر کودتا که لنین باشد تیر خورد. گریخت و دو تا از گلولهها در تنش ماند که قابل جراحی نبود. بعد یک سکته مغزی یک چشم و طرف راست و بازوی راست او را از کار انداخت و به قدرت تکلمش لطمه زد. سکته بعدی اندک زمانی بعد روی داد و او را رنجور تر ساخت. ولی از سکته بعدی جان سالم به در نبرد. پزشکان در ابتدا گمان میکردند آن دو گلوله خارج نشده مقصر هستند. اما در حین معاینه متوجه میشوند خوردن پنس جراحی به رگها صدای سخت فلز میدهد. رسوب ضخیم در عروق مغز که آنها را نفوذ ناپذیر کرده بود آنچنان بوده که صدای سنگ میداده. لنین به نوعی با آنهمه رسوب سخت در مجاری و عروق سنگ شده بود.
از سنگ برجهید، به سنگ گروید سنگ روی سنگ گذاشت، و سنگ شد. بازگشت به عصر سنگی و پاره سنگی!
برخی نیز شناور به پایان میرسند.
خانمها آقایان. فرصتهای تلف شدهی بسیار ایحاب میکنند که برای کسب منتهای شعور فردی و اندیشهای غنی شتاب کنیم. کلاهبرداران، شعبده بازان و سرخوردگان و ترسویان بسیار سر راهمان ظاهر شدهاند که به قول جُرج ارول در فضای یکی از رمانهایش، آدمها را وامیداشتند هر چیز و ضد آن را همزمان به عنوان واقعیت بپذیرند. بشر زمان بسیار صرف آنها کرده.
هشیاران جهان هم نَفَس شوید.
————————————-
پانوشت:
برای مطالعه تکمیلی
Les Nihilistes Russes
WANDA BANNOUR
Edition anthropole http://passeurdesciences.blog.lemonde.fr/2013/03/03/le-mystere-de-la-mort-de-lenine-enfin-resolu/
فریدون خاوند در رادیو فردا، تحت عنوان کارنامه اقتصادی هاشمی، رویای ناتمام آیتاله به نقل از احمد توکلی مینویسد، تا پیش از ۱۳۶۵ سمت و سوی فکر اقتصادیش مثل موسوی، سیاستمداری با دیدگاههای چپ اقتصادی ست. اما وقتی دید دولتی کردن با عدالت در تضاد و تناقض است، تفکرات خود را اصلاح کرد. خاوند میافزاید شکست مارکسیزم، فروپاشی شوروی و برچیده شدن دیوار برلن، در تفکرات فکری هاشمی رفسنجانی مؤثر بود.
این دیوار اما باید قبل از فروریختن در ذهن رفسنجانی وجود داشته باشد تا بعد بتواند فروریزد. آیا نقشۀ بلوک شرق ایدئولوژی در ذهن رفسنجانی و ذهن تحول بهمن ۱۳۵۷ موجود و عمل میکرده است؟
آیا زیر این نقشه و این آجرها و دیوارها، چیزی از جنس اندیشه، آنچنان که در روسیه قرن نوزده وجود داشته حاضر و متکی به خود نبوده تا در برابر بقچۀ ایدئولوژی کم نیآورد (چون کم که نداشت)؟ و آیا جز جهل و نادانی سایههای خود را بر خاطره شهر نمیوزیده است؟ آیا فقط لنینیسم بوده که انگشت به جلو دنبال چشمها میدویده است؟ بخصوص بدنبال چشمهای روشن و بیدار؟
گفته میشود بهشتی به نوعی دیکتاتوری مثلا دیکتاتوری صالحان معتقد بوده است. آیا این نوعی معادلسازی با دیکتاتوری پرولتاریاست؟ آیا سازنده و روی هم گذارنده این آجرهای قناس فکر نکرده که صالحان به هیچ وجه نمیتوانند در معنویت و روحانیتی که مدعی آنست معادل پرولتاریا باشد؟
ادیان، هیچ کدامشان، آدمیان را بر مبنای جیبشان تقسیم بندی نکردهاند. سلیمان در دین موسی پادشاه است، پیامبر مورد احترام هم هست. همینطور یوسف که به فرمانروائی مصر میرسد. کسی که دیکتاتوری صالحان یا دیکتاتوری عادلان را برابر نهاد دیکتاتوری پرولتاریا بنشاند، یا باید انبان فهم دینیاش سوراخهای عدیده داشته باشد یا خود کمبینیاش. تا جائی که بیائیم برسیم به این ادعا که خدا هم کارگر بود. آنوقت کسی که فقط الفبای مذاهب را هم بشناسد، از خودش میپرسد، در کدام زمان و مکان قرار دارد، کدام عالم؟ کدام ساحت؟ همانقدر که ایدئولوژی لنین ساخته گِل و شُلی از چند پاره جمله علمی و چند توّهم فلسفی و چند عبارت انتقادی بود. بیان این امر که خدا هم کارگر بود حتی اگر برای بدست آوردن دل کارگران باشد، هم از دین فرار میکند هم از مارکسیزم. کارگری بودن مارکسیسم اهمیت خود را در این نکته مییابد که کارگران به خاطر در اختیار نداشتن ابزار تولید، ابزار کار، یا بیرون بودن ابزارها از دست کارگران، زوربازو و نیروی کارشان را بعنوان تنها نیروئی که در اختیار دارند میفروشند. آیا خدای مورد نظر ادیان نیز فاقد ابزارهای خلقت خودش است؟ چه تعبیری از دین آنگاه!!!نویسندهی کتاب راه هنرمند، نوشته جولیا کامرون که به نوعی راهنمای عمل هنرمندان تبدیل شده و به دهها زبان از جمله فارسی نیز ترجمه شده است، میگوید، خدا هنرمند است. مصور است، زیبائی نگار است. موسیقی میسراید. و به این طریق میخواهد هنرمندان را نسبت به آنچه انجام میدهند مباهات ببخشد. اما بدون آنکه خود را مدعی و مروج هیچ دینی بشمارد، خدای مورد نظر را تا حد صاحب استعداد فقیری بدون بوم و قلم مو و جعبه رنگ، فرو نمیکشد. گفتن خدا هم کارگر است، گل و شلی خواهد بود از دین و مارکسیزم که به هیچ یک وفادار نمیماند. خط کشی ادیان الهی بر مبنای عمل کنندگان و گروندگان به عدالت و ارزشهای انسانی انجام میگیرد. مورد ظلم قرار گرفتگانِ مسیحیت و هم آئین محمد نیز کسانی به شمار میآیند که بخاطر آزادگی و تن در ندادن به بندگی فکری زمانه خود از سوی هیچ انسان یا نهادی، مورد بغض قدرتمندان قرار میگیرند. نه آنکه بخاطر یک خط کشی مالی و پولی مستضعف محسوب شوند.
در قانون اساسی ایران میخوانیم: قانون اساسی با توجه به محتوای اسلامی انقلاب ایران که حرکتی برای پیروزی تمامی مستضعفین بر مستکبرین بود زمینه تداوم این انقلاب را در داخل و خارج کشور فراهم میکند به ویژه درگسترش روابط بین المللی با دیگرجنبشهای اسلامی و مردمی میکوشد تا راه تشکیل امت واحد جهانی را هموار کند و استمرار مبارزه درنجات ملل محروم و تحت ستم در تمامی جهان قوام یابد.
یا من بد میفهمم یا این ادبیات برابر نهادی با ادبیات خیسانده در واژههای محرومین و زحمتکشان و پرولتاریا و سرمایه داری و جامعه کمونیستی و غیره است.
چون اندیشه است که شکل گرفته، حضور یافته و بعد بی تردید تجلی مادی پیدا کرده و فرم میگیرد، فرمهای بعد از انقلاب نشان از استیلای تفکری دارد که پیشتر در این سامان از ویرانههای نیهیلیسم وزیده است.
اولین و مهمترین پیام محمد، تبلیغ برای ترویج رفتار انسانی بر مبنای آزادگی و دوری جستن از قبول هر نوع اعتبار و تقدس به هر انسانی در هر مرتبه است، چه در دنیای کار باشد چه سیاست چه حتی کانون خانواده و محیط آموزشی. و این نیز نه نوعی آموزشِ خود خواهی و فخر فروشی و خودستائی به فردیت است. بلکه بخاطر جلوگیری از تمام موانع انسانی ست که جلوی جستجوی آگاهی و کسب شعور را میگیرند. همان چند پیام اصلی که ما اینجا و آنجا در مورد محمد شنیدهایم، دایر است بر برداشتن غل و زنجیر از دست پای انسانها(و از دست کسانی که آن غل و زنجیر را نهادهاند). پیام معروف دیگر او دین شما برای شما و دین من برای من است. یا اینکه هیچ زور و اکراهی برای قبول پیامها و رهنمودهای معنوی نیست. از همه مهمتر با قرار دادن قدرت فردی و انباشت قدرت مرکزی، در خارج حیطۀ مرئی و انسانی، از تمایل به هر نوع قدرت دادن به مرکزیتی واحد کنار میکشد. از دل این پیامها برای هر کسی که فقط الفبای ادیان را بفهمد نه اینکه آموزش یافته سالیان دراز این حیطه باشد، جوهر اصلی پیام دین محمد آموختن آزادگی، بندگی نکردن هیچ قدرت مرکزی، هموار کردن راه پیمودن اندیشه و رسیدن به شعور فردی، عدالت در همه زمینهها، و پذیرش با روی خوش ِ کثرت فکر و اعتقاد در عالم انسانی ست.
وقتی تنوع فکر، تنوع بحثها و اندیشههائی را که از ابتدای قرن نوزده در روسیه جاری ست میبینیم، نمیتوانیم همه جانبه نگری و تنوع آن را تحسین نکنیم. تا اینکه لنین با انگشتی در چشم روسیه، گلوی تفکر این مردمان نجیب را گرفته و یکباره تفکر هم به خفگی و استیصال کشانده میشود. ناراضیانی چون سولژنیتسین که از مرگ جستند و شانس آن را یافتند تا سخنشان و تفکر غیر لنینی خود را منتشر سازند، کلامشان پر از استیصال و خفگی ست.
مرگ لنین هم که خیلی زود پیش آمد و او چند سالی بعد از ساقط کردن رومانفها نپائید، جای تفکر دارد. مقاومت جانانه و همه جانبه مردم در برابر کودتای ۱۹۱۷ چنان وسیع بود که رهبر کودتا که لنین باشد تیر خورد. گریخت و دو تا از گلولهها در تنش ماند که قابل جراحی نبود. بعد یک سکته مغزی یک چشم و طرف راست و بازوی راست او را از کار انداخت و به قدرت تکلمش لطمه زد. سکته بعدی اندک زمانی بعد روی داد و او را رنجور تر ساخت. ولی از سکته بعدی جان سالم به در نبرد. پزشکان در ابتدا گمان میکردند آن دو گلوله خارج نشده مقصر هستند. اما در حین معاینه متوجه میشوند خوردن پنس جراحی به رگها صدای سخت فلز میدهد. رسوب ضخیم در عروق مغز که آنها را نفوذ ناپذیر کرده بود آنچنان بوده که صدای سنگ میداده. لنین به نوعی با آنهمه رسوب سخت در مجاری و عروق سنگ شده بود.
از سنگ برجهید، به سنگ گروید سنگ روی سنگ گذاشت، و سنگ شد. بازگشت به عصر سنگی و پاره سنگی!
برخی نیز شناور به پایان میرسند.
خانمها آقایان. فرصتهای تلف شدهی بسیار ایحاب میکنند که برای کسب منتهای شعور فردی و اندیشهای غنی شتاب کنیم. کلاهبرداران، شعبده بازان و سرخوردگان و ترسویان بسیار سر راهمان ظاهر شدهاند که به قول جُرج ارول در فضای یکی از رمانهایش، آدمها را وامیداشتند هر چیز و ضد آن را همزمان به عنوان واقعیت بپذیرند. بشر زمان بسیار صرف آنها کرده.
هشیاران جهان هم نَفَس شوید.
————————————-
پانوشت:
برای مطالعه تکمیلی
Les Nihilistes Russes
WANDA BANNOUR
Edition anthropole http://passeurdesciences.blog.lemonde.fr/2013/03/03/le-mystere-de-la-mort-de-lenine-enfin-resolu/
راز مرگ لنین
https://fr.wikipedia.org/wiki/1984_(roman
در مورد رمان 1984جرج ارول
https://en.wikipedia.org/wiki/Deconstruction
در مورد فلسفه ساختارشکنی
https://en.wikipedia.org/wiki/Pyotr_Chaadayev
چادایو
برگرفته از ایران امروز