علی اکبر دهخدا |
دکتر محمد معین چنین مینویسد:
«دو روز قبل از مرگ دهخدا بود. به دیدارش رفته بودم. حالش سخت بود. در بیهوشی سختی فرو رفته بود. وارد اتاق شدم، چشمهای استاد بسته بود و در بیخودی به سر میبرد. هر چند دقیقه یک بار چشمانش را میگشود و اطراف را نگاه میکرد و باز چشم فرومیبست.
مدتی گذشت، چشمانش را باز گشود، مرا شناخت و با دستش اشاره کرد که در کنارش بنشینم.
بستر کوچکی بود. همان تشکچهای را که روی آن مینشست، بسترش کرده بود.
حتی نمیخواست تا واپسین دم زندگانی از آنچه که او را به کارش میپیوست جدا باشد.
در کنارش روی زمین نشستم.
وقتی برای بار دوم چشم گشود، آهسته گفت:
«مپرس!» حال غریبی بود. یک بار برقی در خاطرم درخشید. به صدای بلند گفتم:
«استاد، منظورتان غزل حافظ است؟» با سر اشارهای کرد که آری، و من بار دیگر پرسیدم:
«میخواهید آن را برایتان بخوانم؟» در چشمان خستهاش برقی درخشید و چشمانش را فرو بست.
دیوان حافظ را گشودم و این غزل را خواندم.
بعد من خاموش شدم. استاد چشمانش را گشود. کوشش کرد تا در بسترش بنشیند و نشست. نگاهش را به نقطهای دور به دیدارگاهی نامعلوم فرو دوخت و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:
«بی تو در کلبه گدایی خویش / رنجهایی کشیدهام که مپرس»
این واپسین دم زندگانی دهخدا بود که از درون خود و از اعماق قلب و روحش فریاد میکشید.
از رنج هایش، از رنج هایی که در خانه تاریکش بر دوش کشیده بود سخن میگفت و بریده بریده میخواند:
«به مقامی ... رسیدهام... که مپرس!»
روزنامه «مردمسالاری»