حجم سنگی
از من رميده است همه شوخ و شنگی ام
گويی شتاب ساکن يک حجم سنگی ام
دارم تنی به غربت و جانی به خاک عشق
اينک نه روم ِ رومی و نه زنگ ِ زنگی ام
خود مانده ام که خاک کدامين به سر کشم؟
در برزخی ميان شتاب و درنگی ام
آزاده خواهی ام به حراجی خفيف رفت
تاوان شدم به حُکم غرور پلنگی ام
دل تنگ و وقت تنگ و لباس اميد تنگ،
از هر چه شوق، لب به لب از دست تنگی ام
با هر که نرد عشق و صفا باختم – اگر،
آخر نوشته شد به حساب زرنگی ام
اين نطع راه راه که نامش شب است و روز
همواره کرده است اسير دو رنگی ام
ديگر خزيده ام به ميان غبار خويش
آن خانه ی نشسته به خاک کلنگی ام
پیرایه یغمایی