نيمههای شب بود، که با حرکت ناگهانیی تخت از خواب پريدم. از آن خوابها که بايد خوابش را ديد، عميق. آرام و بی کابوس.
از آن خوابها که برای افرادی چون من بدهکار به شبانه روز، به ندرت اتفاق میافتد و اگر افتاد آدم دلش میخواهد همان چند ساعت را هم که فداکاری میکند و زمان را با خـود بـه تختخـواب میکشـد، عميـق و يک پـاره باشـد.
خـواب ديـشب هـم از آن دست خـوابهـا بـود به خصوص که خستگیی چند ماه دوندگی و فعاليت برای مراسم جشن عروسیی دخترم هم مزيد بر علت شده و پلکهای سنگينم را بیاراده به هم دوخت و مرا درسته روی تخت انداخت و با خود برد.
پروین باوفا
داستان سه پاره
آرزو
نيمههای شب بود، که با حرکت ناگهانیی تخت از خواب پريدم. از آن خوابها که بايد خوابش را ديد، عميق. آرام و بیکابوس. از آن خوابها که برای افرادی چون من بدهکار به شبانه روز، به ندرت اتفاق میافتد و اگر افتاد آدم دلش میخواهد همان چند ساعت را هم که فداکاری میکند و زمان را با خـود بـه تختخـواب میکشـد، عميـق و يک پـاره باشـد. خـواب ديـشب هـم از آن دست خـوابهـا بـود به خصوص که خستگیی چند ماه دوندگی و فعاليت برای مراسم جشن عروسیی دخترم هم مزيد بر علت شده و پلکهای سنگينم را بیاراده به هم دوخت و مرا درسته روی تخت انداخت و با خود برد.
آری چنان از خواب پريدم که هول و هراس زلزلـهی چنـد سـال پيـش برايم تداعی شد. زلزلهای که نزديک بـود مـرا از بغل ترس به آغوش مرگ بياندازد. حتماً به ياد داريد! زلزلهی چند سال پيش را میگويم...از سر و صدای نامفهوم من، دخترم نيز از خواب پريد و سراسيمه رسيد. و هم آنجا ميان درگاهیی اتاق من، نه يک قدم پس نه يک قدم پيش، ايستاد و به جای دلداری و آرام کـردن مـن، شـروع کرد بـه سـرزنـش و (1) lecture دادن. «مامـی زلزله که ترس نداره من نمیفهمم چرا شما از آن وحشت دارين؟ ازين پديدهی زيبای طبيعت بايد لذت برد..و..و..» که خوشبختانه دل طبيعت به حال من، که از يک طرف بر اثر (2) panic attack صدايم در گلويـم خفه شـده و قلبم در حـال ايسـتادن بود و از طرف ديگر از نصايح بی موقع دخترم به خشم آمده بودم، سوخت و دست از سر من و زمين برداشت و مرا از آغوش مرگ بيرون کشيد. آن شب نيز با حالتی شبيه همان هراس ناشی از زلزله از خواب پريدم. از هول و هراس لرزشهای بعدیی زمين، بدنم منجمد و خشک شده بود. تا دريابم که اين حرکت ناگهانیی زلزله نبود که باعث بيداریی من شد، هيولای ترس چند سالی از ته ماندهی ناچيز عمرم را بلعيده بود.
طبق عادت هميشگی به روی دندهی راست و رو به ديوار، که آينهی بزرگی روی آن جا خوش کـرده، خوابيده بـودم. در روشـنايیی رقيق اتاق، صورتم را در آينهی کنار تخت ديدم. از قيافهی وحشـتزدهی خـودم کـه شـبيه مـوميـايـیهـای کشـف شـدهی مصر بـاسـتان شده بود، بيشتر ترسيدم. سراپا گوش شدم شايد صدايی بشنوم. تنها صدای عقربهی ساعت، مثل ناقوس Singer Strouss Cathedral وين، در سکوت اتاق می پيچيد. سعی کردم ترس را از تک تک اعضای بدنم برانم و دستم را حرکت بدهم. اما احساس کردم که مثل مجسمهی ونوس ميليوس از دو بازو ساقطم. به هر جان کندنی بود دست چپم را پيدا کردم و با آن خواب را از مژههای نازکم تکانده و با سختی گردنم را به طرف چپ گرداندم. اتاق نيمـه تاريـک بـود. تنهـا نـور لرزان شمع بر سقف اتاق می رقصيد. شمعهايی که عمرشان فقط پنج ساعت است، بیآنکه از خود ارث و ميراثی باقی بگذارند. با دو چراغ کم سوی چشمانم دور و بر اتاق را کاويدم. چيزی دستگيرم نشد. فهميدم ساعت بايد دو يا سه نيمه شب باشد. هنوز نيم خيز نشده بودم که با تماس چيزی بر پشتم، مثل برق گرفتهها، تند و سريع لحاف را پس زدم و به طرف چپ غلتيدم. خدايا چه می ديدم! رؤيا بود، يا از جدايی دخترم دچار وهم و خيال شده بودم؟ از شدت شوق و هيجان اين بار نزديک بود خودم را چهار دست و پا بـه آغـوش مـرگ بيندازم. باورم نمي شد چه می بينم. مثل يک فرشته خوابيده بود. سرش را طوری روی بالش من گذاشته بود که انگار مأوای ساليان اوست.
آرزوی من بود که يک شب، فقط يک شب، سرش را پيش سر من بگذارد و برای يک ساعت هم که شده در کنار من لَم بدهد و وقتی من خوابم برد، برود و سر جای هميشگیاش بخوابد. تقاضای بزرگی نبود که به صورت آرزو در بيايد! منی که هشت سال آزگار با او سر کردم، با همه گرفتـاریهـا و مسئوليتهای رنگارنگ زندگی، حتّا بيش از فرزندانم به او میرسيدم، و عليرغم کم لطفیهايش عاشقانـه دوستش مـیداشــتم. در تمـام ايــن سـالهــا، عليرغـم عـادت هميشـگی که دلم میخواست صبحها که از خواب بلند می شوم، اول قهوهای برای خود درست کنم، بروم توی پاتيو، با طيب خاطر سيگاری آتش بزنم و با گل و گياه و آب و هوا دقايقی خلوت کنم بعد به جنگ دغدغههای روزانه بروم، بايد اول به او میرسيدم. پيش از آن که دوشی بگيرم و دسـتی بـه سـر و صـورتم بکشم، به سرعت خودش را به آشپزخانه میرساند. مثل شاخـهی شمشاد سرجايـش میايستاد. آ ن قدر اين پا و آن پا میکرد و با نگاه مرا دنبال میکرد تا دلم، اين دل واماندهام تاب نمی آورد. باز اول صبحانهی او را آماده میکردم، که البته زياد ساده هم نبود.
فداکاری از اين بالاتر؟ فرزند يا نوهام نبود که از جان عزيزتر باشد و قهوه از گلويم پايين نرود. اما خوب دل است، و عشق و احساس مسئوليت که هميشه مثل يک حصار بين من و خودم حايل بوده، يعنی هميشه ته صف بودهام. حال همين يک فنجـان قهوه و يک سيگار که چند دقيقه بیشتر طول نمیکشـد را هـم بايـد فـدای ايشان میکردم. ايکاش تنها همين صبحانهی رنگارنگ بود. ای بابا، هنوز روز به نيمه نرسيده، بايد بساط تنقلات آماده میکردم، همراه با ميوههای رنگارنگ و سبزيجات که بايد به خاطرش هر هفته سری به سوپر ارواين می زدم. تازه مدت زمانيست که دندانهايش هم به دليل کهولت سن اشکال پيدا کرده و نمیتواند درست بجَوَد. ميوه و سبزیها را بايد يا رنده کنم يا آب بگيرم. از شما چه پنهان از زمانی هم که دخترم ازدواج کرد و رفت اهل آشپزی و پخت و پز هم نيستم. اغلب خودم را با غذاهای بسيار ساده و آماده سير میکنم. اما به هيچ عنوان از غذای او نمیزنم.
شايد پيش خودتان بگوييد (3) Big deal! معلوم است! اما فقط اینها نبوده که! در طول اين هشت سال که به اندازهی هشتاد سال بود، حتا يک شب او را تنها نگذاشتم. حتا به يک سفر چند روزهی آخر هفته هم نرفتم. جز يک سفر کوتاه چند روزه، با آن که تمام مواد مورد نيازش را آماده کردم که در نبود مـن کم و کسری نداشته باشد...وقتی برگشتم، چنان او را افسرده و گوشه گير ديدم که تا مدتها خود را نمیبخشيدم. اگر ناگزير به شرکت در برنامهای بودم، سعی مي کردم که زياد دير به خانه نيايم. او هم چون من، هيچ علاقهای به معاشرت نداشت (4). در نبود من هم تا زمان بازگشتم کسل میشد و در گوشهی اتاقش کز میکرد. بهجز اينها مراقبتهای ويژهی ديگر هم در روزهای هفته لازم داشت. مثلاً هر بعد از ظهر اگر زمين و آسمان به هم میريخت برای گردش عصرانه و قدم زدن بايد از خانه بيرون میرفت. البته من مجبور نبودم با او همراه شوم. اما در چند سال اخير به دليل بالا رفتن سنش دلم میسوخت. دستم اگر تا آرنج در شعر و رنگ بود، با او همراه میشدم. از شما چه پنهان برای سلامتیی خودم هم مفيد بود. رگ و ريشهی پاهايـم که يا روبهروی کامپيوتر مینشستم و يا پای بوم نقاشی و حرکت آن چنانی در روز نداشتم، باز می شد.
فکر کنيد هشت سال با يکی همخانه بودن...از او پذيرايی کردن...عشق ورزيدن...فداکاری کردن...آيا يک محبت ناچيز، مثل خوابيدن ساده در کنارم تقاضای بزرگی بود؟ بخصوص که خوب می فهميد در ماههای اخير بيشتر احساس تنهايی می کنم و جای خالیی دخترم مثل خار و خاشاک توی چشمانم فرو می رود.
به هر حال آرزوی من برآورده شد. ديگر از خوشحالی خوابم نبرد. تمام مدت در اين فکر بودم چه عاملی باعث شد که به ناگهان تغيير روش بدهد، و جای گرم و نرم خودش را بگذارد و در کنار من روی تختخـواب يک نفـره و تنگ من جا خوش کند، آن هـم اين طور عاشقانه و صميمی. هر چه فکر میکنم دليل اين تغيير روش را در نمیيابم. ديگر نمیخواهم اين اتفاق يا حادثهی زيبا را بيش از اين آنالايز و ريالايز کنم. فقط خوشحالم؛ خيلی خوشحال، که به يکی ديگر از آرزوهايم رسيدهام. حال پس از 17 سال چند ماهی است سر تنها به بالين نمی گذارم. کسی را دارم که هر شب سرش را کنار سرم بگذارد و من بتوانم گرمای بدنش را کنار خود احساس کنم. کسی که عاشقانه دوستش دارم و می دانم که صادقانه دوستم دارد. همين موهبتی است بزرگ که در حال حاضر مرا بس.
ديـــو
مثل ديـو که چه عـرض کنم، مثل غـول بيابان بود. هـر چه سـرم را بلنـد می کـردم، و نگاهـم را بالا میکشيدم، انگار قد او هم درازتر می شد. هر وقت نگاهش میکردم دلم برای خودم میسوخت. ياد زال و عقاب میافتادم. بيچاره زال چه روزگاری را سر کرده بود، تا به سيمرغ عظيمالجثه عادت کرده بود! اين ديگر چه مصيبتی بود که نصيب من شد؟ چرا مرا از آغوش مادر جدا کردند؟ مرا که هنوز تشنهی شيـر و آغوش پر مهرش بودم. هنوز هم که هنوز است نفهميدهام مادر رهايم کرد، يا يک شير ناپاک خوردهای من را برداشت و برد توی يتيمخانه. تا آمدم با محيط اطراف و بر و بچههای قد و نيم قد خو بگيرم... اين غول بيابان رسيد و من را با خودش برداشت و آورد اينجا.
اوايل خيلی سخت میگذشت. خـودش که تنها نبود، يـک دختـر بـزرگ هـم داشـت کـه البته به دانشگاه میرفت. صبح میرفت و غروب بر میگشت. نوهاش را هم که بعد از ظهر از کودکستان بر میداشت تا غروب به مادرش تحويل بدهد، مثلاً همبازیی من بود. اما من کوچکتر از آن بودم که بتوانم با او بازی کنم. هنوز به آنها و آداب و رسومشان عادت نکرده بودم و زبانشان را نمی فهميدم. اگر چه پذيرايی عالی بود. از آن بهتر نمیشد. خيلی سعی میکردند که من احساس کمبود نکنم. اما من مادرم را، خواهر و برادرانم را میخواستم؛ خانوادهای که نمیدانستم کجا هستند و به چه سرنوشتی دچارند. با اين که در محبت غرق بودم و از هيچ جهت کمبودی نداشتم، اما احساس میکردم تفاوتهايی بين ما هست. به جای يک مادر، چهار مادر داشتم. با بهترين غذاها و ميوهها از من پذيرايی میشد. اسباب بازیهايم را توی يک اتاق سفيد و خوشگل دور و برم ريخته بودند، که من از همهی آنها بيشتر توپ رنگين کمانم را دوست داشتم.
کَم کَمک به محيـط جـديـد دل میبستم اما به تـوپم، اولين تـوپ زنـدگيم، علاقهی ديگری داشتم. زمان میگذشت و من قد میکشيدم و به سن بلوغ میرسيدم. حالات جديد و عجيبی پيدا میکردم، که گاه باعث شرمندگی بود. به توپم احساس ديگری پيدا کرده بودم که نمیتوانم درست توصيفش کنم. عشق همراه با تمايلات ديگر؛ طوری که با تماس با آن دگرگون می شدم حتی يکبار پيش چشم فاميل خوانده، اختيار از دستم رفت، و حرکتی را که نبايد، از من سر زد. غول بيابان مرا ديد و توپ را نيمه کاره از من جدا کرد. حالت من طوری بود که او با ناباوری، هم شگفت زده شد و هم دلش به حال منِ حالی به حالی سوخت.
آن شب مادر و دختر با هم راجع به من پچ و پچ کردند. چند روزی نگذشته بود که يک مهمـان هـمسـن و سـال خـودم وارد خـانـه شد. آنها در همسايگیی ما زندگی میکردند و من نمیدانستم. آشنايیی بهجايی بود. به جای اين که من به سوی او بروم او به طرف من آمد. آن روز چند دقيقهای ماند و گشتی زد و رفت. فردا باز هم آمد. خودش را خيلی به من میچسباند. اين رفت و آمد آن قدر تکرار شد که احساس کردم توپم از چشمم افتاده است. تمام روز را با دختر همسايه که آمريکايی و نامش "بوپی" بود، سر میکردم. تمام حواسم پيش او بود. عجب احساس زيبايی!
مدتی گذشت و بوپی ديگر پيدايش نشد. حتا سری هم به خانهی ما نزد. هم نگران بودم و هم دلم برايش تنگ شده بود. بارها و بارها به دنبالش گشتم. تا يک بعد از ظهر، که دور و بر خانهی آنها میپلکيدم، از لای شکاف ايوان و پنجره او را ديدم. او هم مرا ديد اما عجبا که نيم نگاهی به من نکرد. پس او در شهر بود و سراغی از من نمیگرفت؟ دليل بی مهريش را نمیفهميدم. تا يک غروب دلگير غول بيابون از راه رسيد. در خانه را برخلاف هميشه محکم بر هم زد. با صدايی که از خشم می لرزيد رو به دخترش کرد و گفت «فهميدی اين پسر چه دسته گلی به آب داد! دوست دخترش را گرفتار کرد و آبرو و حيثيت ما را پيش در و همسايه برد»!
پسر! جز من در آن خانه پسری نبود! من هم که از آب وحشت داشتم و هرگز نه سر حوض و فواره می رفتم و نه دست به گلهای باغچه میزدم. تازه اگر هم اين اشتباه را کردم چه ربطی به آبرو و دختر همسايه داشت؟ اما حدس زدم که اين دسته گل از هر نوع گلی که بوده، باعث بیاعتنايیی بوپی شده بود. در کمين نشستم. غروب به بهانهی پياده روی از خانه بيرون زدم. از سکوت کوچه استفاده کردم و از ديوار کوتاه همسايه توی حياط پريدم. گوشهی پرده باز بود و درون خانه روشن. چشمتان روز بد نبيند. بوپی را ديدم که مشغول شير دادن به نه يک قل که به چند قلو بود. (5) قلبم فرو ريخت. از هول و هيجان به سرعت باد به خانه برگشتم و در گوشهای کز کردم. من پدر شده بودم و خودم خبر نداشتم. پس دليل خشم غول بيابون، که حالا دیگر چندان هم غول بیابون نبود، همين بود و دسته گل هم قلوهای من بودند! آه بدون شک فرزندان من هم به سرنوشت من مبتلا میشدند. نه مادرش و نه من توانايی نگهداری چند قلوها را نداشتيم.
هر چه فکر کردم عقلم به جايی قد نداد. احساس تنهايی عجيبی میکردم. اولين عشق زندگیی خود را نيز با اين اشتباه لپی از دست دادم. اما مادر خواندهام، يعنی همان کسی که او را در آغاز غول بيابون میديدم، آنقدر مهربان بود و مسئول که بهخاطر من نه تنها فرزندانم را، که دختر همسايه را هم به عنوان عروس در خانه پذيرفت. مراقبت ويژه و پذيرايی را هم گردن گرفت. اما در اين ميان دوست دخترم ديگر به من مهر سابق را نداشت. حق هم داشت. زيرا هر بار که برای يک لحظه با هم خوش بوديم او بايد تاوانش را پس می داد. يا بايد میخورد و يا میخورانيد. يعنی به قلوها شير میداد و به آنها میرسيد. قلوهايی که انگار نه انگار من پدرشان هستم. از همان کودکی تحت تأثير فرهنگ غرب ياغی و عاصی بودند. احساس افسردگیی عجيبی مـیکـردم. هـر چـه دنبال او میدويدم مثل سايه از من فرار میکرد. کم کم دلم برای توپ رنگارنگ تنگ میشد. نه ديگر حوصله ناز کشيدن داشتم و نه حال ورجه و ورجه و نق نق بچهها را. غول بیابون هم که به تدريج، ورشکست مالی و زمانی و انرژی و عاطفی میشد، با شکايت پياپیی در و همسايههای بی احساس و خودخواه... که داشت به مراحـل قانونی می رسيد، ناگزير با اکراه و دل نگرانی، زن و بچههای مرا به همانها و همان جائی تحويل داد، که مرا تحويل گرفته بود.
چه روزی بود! از همهی روزهای پاييز غمناکتر، چه اشکها که ريخته نشد. خانه در سکوتی سنگين فرو رفت. غم و غبار بر فضای خانه و باغچه مستولی شد. از آن پس غول بيابون مرا گردشها برد. برايم توپها خريد. غذاهای متنوع و رنگارنگ تهيه کرد. اما من ديگر از دل و دماغ افتاده بودم. احساس غريبی به من دست داده بود. ديگر چون گذشته حال گردش و بازی نداشتم. فقط غول بيابون را میخواستم. چون سايهای به دنبالش کشيده میشدم. نوعی علاقه و وابستگی که تا آن زمان به آن پی نبرده بودم. دلم نميخواست از او جدا باشم. بدون او احساس تنهايی میکردم. حـال و حوصلـهی هيـچ کـاری را نداشتـم. وقتی به دليلی بيرون می رفت نفسم میگرفت و اضطراب ديوانهام میکرد. اگر چه او هرگز مرا برای زمـان طـولانـی تنهـا نمیگـذاشـت و اصـولاً زن گـردشـی نبـود. يـا مـیخواند يا مینـوشت...يا پای کامپيـوتر بـود...يا در استـوديـوی نقـاشـی، که مرا هم با خود میبرد تا سرم با قوطیهای رنگ و قلم موهايش گرم باشد. او به راديو صدای ايران گوش میداد و نقاشی میکرد، من گاه به تماشايش مینشستم. تمام فوت و فن نقاشی را ياد گرفتهام. از رنـگ سبز و آبی خيلی خوشم ميآید. بخصوص پرترهای را که از من و توپم کشيده، خيلی دوست دارم. برنامههای راديو را هم ناگزير گوش می کنم. به زبان پارسی خيلی آشنا شدهام. يعنی به جز فارسی هيچ زبانی را نمیفهمم. بارها پيش خودم فکر کردم که فاميل خواندهی من چه فکر می کند! که با من فقط فارسی حرف می زنند. علاقه به فرهنگ و زبان بومی هم حد و مرزی دارد! اگر يک روز در گشت و گزار عصرانه که گاه دو سه ساعتی طول میکشید، راهم را گم میکردم، با چه زبانی بايد به آمريکايیهای فارسی ندان حالی میکردم که خانهام کجاست!
تا چند ماه پيش که دختر او ازدواج کرد و به خانهی خود رفت. تنها من ماندم و غـول بيابـون. روزهـا او بـه کار خود بود و من به حال خويش. و شبها با هم شام میخورديم و همراه با اخبار MSNBC وCNN، سفــری دور جهــان مــیکرديم. او مینوشت و من روی تخت او در انتظار مینشستم. نياز به او از زمانی بيشتر شد، که دردی را که به تدريج شدت می گرفت در دندانها و فک راستم احساس کردم. نمیدانم چهگونه به غول بيابون حالی کنم که درد دارم. تنها میدانم که با مهر و نـوازش او ايـن درد تسکـين پيـدا مـیکند. از اينرو بر خلاف عادت هميشگی دلم میخواهد شب در کنار او و با او بخوابـم. اوايـل میترسيدم غول بيابون من را زير تنهاش له کند. اما شگفتا که تا مرا در آغوشش ديد، از خوشحالی تا صبح تکان نخورد. حال چند ماهی است هر شب روی تخت او و در آغوش او میخوابم. اگر چه میدانم او به خاطر من خواب عميقی ندارد، اما آنقدر دوستم دارد که حاضرست تا صبح برخلاف عادت، طاقباز و سطحی و نيمه کاره بخوابد تا من احساس آرامش کنم. اگر که درد امانم دهد! حالم زياد خوش نيست. خيلی دلم میخواهد به غول بيابون بفهمانم چهقدر دوستش دارم. حتا از مادرم بيشتر. در حقيقت مدتهاست که ديگر او را غول بيابون نمیبينم. ديگه دلم برای زال نمیسوزد. یک روز غول بیابون به دخترش گفت «زبان عشق زيباترين و گوياترين زبان دنياست.» اگر منظورش از عشق، همین دوست داشتن باشد، من میگویم حتا گوياتر از زبان پارسی است. من هم همان احساس و پيوندی را که زال به سيمرغ داشت به غول بيابون دارم. تا روزی که زندهام با او خـواهم بود و در آغوشش که امنترين جای دنياست خواهم خوابيد. مادر واقعی من اوست. کاش میديديد چگونه ميان پرترهی خانواده جا خوش کردهام. همان طور که در قلب يکايکشان جا گرفتهام. می دانم که يکی از خوشبختترين موجودات دنيا هستم.
ملــول
تازه مـاه به جـای خورشـيد تکيه زده بود که رسيدم. بدون توجّه به اطراف، چمدانمهايم را کنار سالن گذاشتم. خستگیی سفر را به يک دوش آب گرم سپردم. بعد بر روی تختی که خاله برايم فراهم کرده بود به خواب رفتم. فکر میکنم روز بعـد نزديک ظهـر بـود کـه از خـواب پريـدم. آن قـدر افسرده و خسته بودم که دلم نمیخواست چشم باز کنم و به آنچه که بر من و خانوادهام در ايران گذشت، فکر کنم. باز تا گردن به زير لحاف فرو رفتم.
درسـت سـه مـاه پيـش بـود کـه خواهـرم از ايران تلفن کرد. با صدايی که سعی میکرد چون هميشه ملايم و طبيعی باشد گفت «بهتره ظرف امروز و فردا راه بيفتی و بيايی تهران». شگفت زده پرسيدم چرا با اين شتاب؟ شما که میدونین من بليطم رو برای اوايل فوريه رزرو کردهام. خواهرم گفت «ميدونم اما سعی کن تاريخ رو تغيير بدی و هر چه زودتر خودت رو به تهران برسونی». دلم در سينه فروريخت. با نگرانی پرسيدم طوری شده؟ من سه روز پيش با مامان صحبت کردم چرا او از من نخواست که زودتر راه بيافتم؟ اتفاقی افتاده؟ حالشون خوبه؟ سيما گفت «مامان خوبه اما ديشب بابا رو به دنبال دل درد شديد به بيمارستان بردیم. چون خیلی سراغت رو میگيره، فکر کرديم که به تو اطلاع بديم اگر ميشه زودتر راه بيفتی و بيايی، میدونی که او چهقدر تو رو دوست داره، به هر حال فرزند اولی و عزيزتر از همهی ما». سرم گيج رفت. احسـاس کـردم چيزی در من تحليل می رود که توانايیی سئوال بيشتر را در من فرو میبرد.
زودتر از آنچه فکر میکردم کارهايم به سامان رسيد. ساعاتی که در آسمان طی شد، از بیانتهايی به آبیی فضا طعنه میزد. تا به مهرآباد برسم، تمام خاطرات کودکی و نوجوانی را با پدر دوره کرده بودم. سيما و رؤيا در انتظارم بودند با همان مانتو و روسریی مشکی. مراحل ورود به فرودگاه را طی کرديم و سـوار ماشين شديم. در راه هر چه در مورد بابا و بيماريش می پرسيدم هر يک چيزی میگفت که نه سر داشت و نه ته. با تشويش و دلهرهای ناتمام، بیصبرانه در انتظار رسيدن به بيمارستان بودم که به خيابان منظريه رسيديم. بیاراده فرياد کشيدم مگر قرار نبود که مستقيم بریم پيش بابا! پس دليل اين همه عجله چی بود؟ اما سيما و رؤيا با لحنی دور از انتظار و بسيار ملايم اصرار داشتند «نه بهتره اول بريم خونه، يک دوش بگيری و خستگی در کنی، بعد به بيمارستان که زياد هم دور نيست بريم». همانجا فهميدم بايد اتفاق بدی افتاده باشد. اما باز به خود نهيب زدم که اگر اينطور بود که سيما و رؤيا آرام نبودند! در افکار خود غرق بودم که به گل دوم رسيديم و درون کوچه پيچيديم. این جا بود که دريافتم اشتباه نکردهام. هالهای سياه کوچه را در بر گرفته بود و بوی غصه و ماتم را در فضا پخش میکرد. وای بر من! پس بابا رفت و من فرصت واپسين ديدار با او را نيز از دست دادم. از فشار اندوه در آغوش رؤيا از حال رفتم.
فردا روز خاکسپاری بود؛ وداع با پدر. دل سوختهتر از همه من بودم که او را نديدم. مامان برايم توضيح داد که چند شب پيش در پی دل دردی شديد او را به بيمارستان رساندند و دو روز بعد او فوت کرد. دکترها به غلط يا درست، دليلش را ناراحتی حاد کبد و سکتهی قلبی تشخيص دادند. هر چه بود ناگهانی بود و دور از انتظار همهی فاميل. و امروز که پس از دو ماه غريبتر از هميشه به ديار غربت بازگشتهام بهتر آن ديدم که به جای آپارتمان خالیی خود به خانهی خاله بيايم که دور و برم شلوغ باشد. حتا پيش مادر بزرگ که مامان سفارش کرد، نرفتم، چون میدانستم پدرم داماد اول بود و مادر بزرگ با ديدن من داغش تازه خواهد شد.
نزديکیهای غروب بود که با صدای گريهی چند نفر از خواب پريدم. فکر کردم هنوز در ايرانم. قلبم فشرده شد. با زور چشمانم را باز کردم. يادم آمد که در آمريکا هستم. خالـهام را صـدا کـردم. بعـد دختـر خالـههـايـم را. اما فقط صدای گريه به گوشم می رسيد. شگفتا! يعنـی خالـه و دختـر خالـههـای من هم با ديدن من دلتنگ پدرم شدهاند! اگر چه آخرين ديدارشان بيست سال پيش در همين اورنج کانتی بود.
از تخت به زير آمدم و با همان آشفتگی داخل سالن شدم. خالهام چيزی را در بين بازوانش گرفته بود و اشک میريخت، الهام با قاب عکسی در دست، زار میزد و آرزو و کيميا در آغوش هم میگريستند. در حالی که هنوز از خواب و خستگی گيج و منگ بودم، پس از يک سلام و احوالپرسیی کوتاه در کنار خاله نشستم و او را دلداری دادم که متأسفم، با آمدن اينجا، شما را به گذشتهی دور بردم و متأثر کردم؟ خاله بی اعتنا به سخنان من، آن چيزی را که در آغوش داشت، و حال مي ديدم یک توپ است، محکم در آغوش می فشـرد و اشک میريخت؛ و الهـام هـم به او ملحـق شده و قاب عکس و توپ را با هم نگاه میکرد و چيزهايی میگفت. قاب عکس را از او گرفتم و با نيم نگاهی به آن خشکم زد. تازه يادم آمد از زور خستگی، پشمک را فراموش کرده بودم. با شتابی همراه با نگرانی پرسيدم«راستی پشمک کجاست؟» آرزو با کلمات بريده بريده و بغض آلود گفت «پشمک؟ پشمک فوت کرد. دو روز پيش از برگشتنِ تو از ايران؛ ديروز اونو به خاک سپرديم». من مثل هميشه، بدون آن که به بعد قضيـه، يا بهتر بگویم به بعد از فاجعه فکر کنم، با لحنی شوخ و طنزآلود گفتم «اين اشکها رو برای پشمک میريزين؟ برای يه حيوون؟ اين که مهم نيست! چيزی که در اين ديار فراوونه خرگوشه، میتونین برین (6) Pet shop و يکی ديگه بخرين که شبيه و همرنگ پشمک، و از نژاد اروپايی، و دراز گوش باشه، اين که غصه نداره!».
چشمتان روز بد نبيند. هنوز جملهی من تمام نشده بود، که الهام با لحنی اعتراضآميز و خشمآگين رو به من کرد و گفت «اين چه حرفی بود! مگه تو احسـاس نـداری و نمیدونی که حيوونات هم شخصيت(7) unique خودشون رو دارن و نمی تونن جای يکديگر رو پر کنن؟ اونا با رفتار و کردار مخصوص خـودشـون بـا انسان رابطـه برقرار میکنن، نه با شباهتشون، اگه تو تونستی جای باباتو با يک مرد ديگه کـه فقط شبيه بابات بـاشـه پـر کنـی، ما هم میتونيم». در حالی که چهار شاخ مانده بودم و از مقايسهی پدرم با پشمک بسيار دلخور شده بودم، ناگزير خشم و آزردگی از الهام را به احترام خاله به کناری گذاشتم و با دلخوری يک گوشه مبل گره خوردم، و يادم آمد زمانی که وارد شدم تنها خاله خانه بود و غمزده، که من آن حالت را به حساب فوت بابا گذاشته بودم.
دقايقی به سکوت گذشت. در حالی که سعی میکردم حالت تأثر به خودم بگيرم، خم شدم و توپ رنگ و رو رفته و کم باد پشمک را با اکراه از دست خاله گرفته و پرسيدم «چه شد؟ من که می رفتم حالش خوب بود و اينور و آنور می پريد» که الهام باز با پرخاش گفت «تو لطفاً از پشمک صحبت نکن! تويی که يکبار اونو در آغوش نگرفتی و هر بار که به اينجا میاومدی از اون فرار میکردی، هرگز فکر نکردی که پشمک، اين زيباترين موجود دنيا، نه تنها ترس نداره، که از سگها هم مهربونتره، همه عاشقش بودن به جز تو. حتا يک بار در تلفنهايی که از ايران زدی حالش رو نپرسيدی!» و باز شروع کرد به نگاه کردن به عکس و اشک ريختن.
نمیدانم در چه حالتی سير میکردم، زير لب ناليدم که بخشکی شانس! ايران کم در عزای پدر نشستم، حالا اين جا هم بايد به خاطر يک حيوان نيم وجبی شاهد اين صحنهها باشم و توهين هم بشنوم. کم مانده بود از کوره و از آن خانه در بروم، که با ياد آوردن مهر و محبتهای خاله در طول سالهای غربت به خود نهيب زدم و در حالي که توپ پشمک را در ميان دستانم میگرداندم، به ياد گذشتههای دور در ايران افتادم. به دوران کودکیی خود و نوجوانیی خاله که مثل پدر بزرگم به حيوانات توجه و علاقهی عجيبی داشت و هميشه نه تنها سگ، که بزغاله و مرغ عشق هم داشت، با اين که سگش «جولی» را از بس حامله میشد و میزاييد در غياب خاله و بنا به سفارش پدر بزرگم از انستيتو پاستور آمدند و بردند و يک سگ نر «هيپی» را جايش گذاشتند؛ بزغالهاش را هم از بس که درخت گيلاس و انگور و گلهای باغچه را می خورد و میشکست، خدمتکارها کشتند و يک لقمهی چپش کردند، اما به خاطر ندارم خالهام تا اين حد برای آنها خودکشی کرده باشد. بعدها هم که به آمريکا آمد به دليل درس و مشق و مسئوليت سنگين مادر و پدری، فرصت پرداختن به حيوانات را پيدا نکرد. پشمک را هم بنا به خواست نوهاش کيميا و برای خوشحال کردن او خريد، و فکر نمیکرد آرزو از نگهداری و پذيرايیی او سرباز بزند و مسئوليتش را طبق معمول به دوش خود خالهام بياندازد، که اين طور علاقمند و دلبسـتهی او بشود؛ علاقهای که به تدريج به يکايک افراد فاميل هم سرايت کرد، به جـز مـن، کـه هنوز هـم درکش برايـم مشکل است. مگر می شود به يک حيوان ناقابل که يا در آزمايشگاه شهيد میشود و يا خوراک مارهای عزيز کرده است تا اين حد دل بست و در مرگش به عزا نشست!
در حالی که افکارم را به زور از ماضی و ماضیی بعيد به زمان حال میکشاندم رو به خاله کرده و پرسيدم «بالأخره نگفتيد چه شد که پشمک مرد؟» اين بار به جای الهام، خاله با پرخاش اعتراض کرد: «مُرد؟ مُرد.. کلمهی قشنگی نيست! کلمهی مُردن آدم رو به ياد مرگ میندازه... بگو فوت، که هم زيباتره و هم محترمانهتر». گفتم «ببخشيد چه شد که پشمک درگذشت؟» خاله با لبخندی که تلختر از اوقات من بود ادامه داد:«يادته هما؟ هميشه آرزو داشتم يه شب پيشم بخوابه، حتا برای يک ساعت، ميدونی چه شد؟ چنـد مـاهی بـود کـه ناگهـان مهمون تخت و خـواب من شده بود؛ هر شب سرش رو روی بازوی من ميذاشت و تا صبح کنار من می خوابيد(8). حرکتی که خلاف طبيعت اين حيوانه؛ هر چی با خودم فکر کردم چه عاملی باعث شد که او هر شب بیاد کنار من و زير لحاف گرم من بخوابه، سر درنیاوردم». متوجه شدم خاله همین طور که از پشمک حرف میزد، حالت غم و اندوه در صورت و چشمهایش کمی تخفیف پیدا میکرد. گذاشتم که بگوید:
«هر شب سر ساعت 10 شب روی تخت منتظر من میشد و اون قدر با گوشهی چشم منو میپاييد که برخلاف ميل باطنی ساعت 2 نيمه شب دست از کار می کشيدم و به رختخواب میرفتم. شبهای اول تا به روی تخت میرفتم او به بهانهای از روی تخت بلند میشد و از اتاق بيرون میرفت اما تا چشمام گرم میشد و خواب منو با خودش میبرد، آهسته میاومد و کنار من دراز میکشيد و مرا در خواب و بيداری وادار می کرد که بازوی چپم روباز کنم تا سرش رو روی اون بذاره؛ تا زمانی که من از جام پا نمیشدم تکان نمیخورد. روزها، اول اون بود که زودتر از تخت پايين میاومد و خودش رو برای ناشتايی آماده میکرد، امّا این آخریییا، بعد از من باز همان جا روی تخت زير لحاف میماند».
خاله، در حالـی کـه قـاب را از دسـت الهـام مـیگرفت و به من نشان میداد گفت «ببين! همين طور که تو عکس میبينی فقط صورت گرد و خوشگل و گوشهای درازش از زير لحاف بيرون میموند. در فاصلهای که او هنوز چرت میزد، من هم قهوه رو ميذاشتم و میرفتم توی پاتيو سيگارم را میکشيدم و بعد میرفتم صبحانهاش را که شامل نون پيتا، پسته شام، هويج و گلابی و موز و کاهو و کرفس و خيار رنده کرده بـود آمـاده مـیکـردم، و مـیرفتـم آقـا رو با کبکبه و دبـدبـه در آغوش میگرفتم و میآوردم سر بساط عيش و نوشش که در آشپزخانه برايش چيده بودم.
اين اواخر مثل گذشته اشتهايی نداشت و پس از صبحانه زود میرفت توی آفتاب کنار توپش مثل شير پهن میشد. ديگه مثل اون وقتا با توپش بازی نمیکرد. فقط گاهی يک چرخ دورش می زد و بلافاصله لَم میداد. من توی هر فرصتی که داشتم سراغش میرفتم و دستی به سر و گوشش میکشيدم و اگر اجازه میداد، بوسی از صورت جذابش میکردم. یه روز، وقتی نوازشش میکردم متوجّه يه برجستگی در کنار گوش راستش شدم. اول فکر کردم گوش درازش گره خورده، اما بعد که خوب امتحان کردم ديدم يک غده به اندازه يک نصف موز از کنار گوشش زده بیرون. وحشت زده به الهام و آرزو تلفن کردم و بعد بلافاصله شمارهی veterinary (9) رو گرفتم. دکتر بعد از شنيدن شرح حال، با توجّه به وضع پشمک، ما رو به بهترين متخصص خرگوش در سن ديگو رجوع داد.
در راه من و الهام هر دو اشک میريختيم و پشمک ساکت و آروم بدون هيچ شکايتی از درد، در آغوش من نشسته بود و به ما نگاه میکرد. دکتر پس از معاينهی دقيق با لحنی آروم که مراعات حال ما رو کرده باشه، گفت که غده از دندون خراب (10) ناشی شده و در کنار گوش و روی فک اوست. اگر چه خود غده جديد و ناگهانيه، اما دندان بد به فک او آسيب رسونده. خرگوش ها معمولاً از گـرسنگی مـیميرند نه از بيماریی دندون که رايجترين آنهاست، و تنها راه درمونش هم جراحيه که بسيار مشکل و حساسه، و فکر نمیکنم پشمک به دليل کهولت سن که هشت سال و مطابق هشتاد سالگی انسانه، تاب بياره (11)، دارو هم با تجربهای که ما داريم کارگر نيست. بهتره که با او وداع کنيد و چون ديگران او را بخوابانيد، البته میدانم تصميم مشکليه. اما راه ديگری نيست.
پيشنهاد دکتر دلم رو به درد آورد و منو بر سر دو راهیی عجيبی قرار داد. به خواب سپردن او به ديد من قتل عمد بود. منی که در زمان پيادهروی از بيم کشتن مورچهها، ريتم راه رفتنم بههم میريخت و تمام حواسم به جای سير طبيعت به زير پاهايم لگدمال می شد، چهطور میتونستم با ارادهی خودم پشمک رو بهدست مرگ بسپارم و شانس زندگی کردن رو از او بگيرم. اگر چه اين زندگی برای او درد جانکاه به همراه داشت و برای من تلاش و غمی پيگير. سرانجام با اصرار ما دکتر پس از اشاره به هزينهی بالای عمل و مراقبتهای ويژه، به جراحی رضايت داد.
پشمـک را بـه دسـت جـراح سپرديـم و دو روز بعد اونو از بيمارستان تحويل گرفتيم و با مقداری داروی آنتی بيوتيک و مسکنهای گول زن و چند قطره چکون مخصوص تغذيهی او بيرون اومديم. الهام بيش از اون که نگران او باشه، برای من نگران بود. فکر می کرد پس از ازدواج او پشمک همدم منه و اگر او از دست بره من تنها خواهم شد. و من، به پشمک فکر میکردم که از تمـام حيوانـات خونگـی شـريفتر و مهـربانتر و بيـرياتـر بـود. نمیخواستم به ته ماندهی عمر او فکر کنم و به اينکه چند ماه آخر عمر رو شايد از سر مهر، يا درد و نياز در آغوش من میخوابيد. جز نوازش و پانسمان و پرستـاری کار ديگری از دستم بر نمیاومد. به هر حال، هنوز برای خوشحال کردن من زمانی که شام میخوردم کنارم مینشست و با يک پر سبزی بازی می کرد، تا غذا از گلوی من پاييـن بـره. هنـوز گـاه چرخـی دور توپش میزد و برای من شيرين کاری میکرد. از همه بالاتر اين اواخر نه تنها هر شب در ميان بازوانم میخوابيد بلکه از من میخواست طوری بخوابم تا صورتش کنار صورت من باشه، تا نفسهامو احساس کنه. با آب سبزی و ميوه که مسلماً سيرش نمیکرد تغذيـهش مـیکـردم اگـر چه با سختی دهنشو برای قطره چکون باز میکرد».
باز بغض خاله در گلو منفجر شد. در حالی که گلولههای اشک را به خورد دستمالهای کاغذی میداد، با کلامی بريده بريده ادامه داد «دلم از اين ميسوزه که چرا پشمک مثل حيوونات ديگه صدايی برای فرياد کردن و شکايت کردن نداشت. تا من متوجّه بشم و زودتر نجاتش بدم. جراحی هم نه تنها باعث بهبود او نشد که مرگش رو جلو انداخت. تا اين که در يکی از شبهای بیسحر که پشت ميز کار مشغول نوشتن بودم، از تخت پايين اومد، با بيحالی خودشو تا کنار پاهام کشوند. اونو در آغوش گرفتم و بوسيدم. نگاهی به من کرد که از نگاه هر انسانی گوياتر و پرمعناتر بود. نگاهی عشقآگين، نگاهی سپاس آلود...هرگز آن نگاه را تا زندهام فراموش نخواهم کرد. اونو روی شانه کنار صورتم نشاندم، بدن هميشه داغش انگار داشت سرد میشد...واپسين نفسهای پشمک در آوای ملکوتیی Sarah Brightman که آهنگword you said last The رو زمزمه میکرد، گم شد...تمام شد. تمام...مثل هر چيز ديگه در زندگی ... فردای اون روز با همين دستها که نوازشگر اندامش بود در زير همان بوته که جولانگاهش بود، در پارک پشت خانه به خاک سپرديمش. بيا ببين! از پشت پنجره معلومه، اون گلدان گل رو هم روی مقبرهاش گذاشتهايم تا جايگاه ابديش مشخص باشه».
در حالی که نگاهم به باغچهی با صفای پشت پنجره يعنی آرامگاه پشمک سفر میکرد. و افکارم به مزار پدر در بهشت زهرای بیصفا، دستی بر موهای بلند خاله کشيدم و گفتم «اولاً شما که حضرت سليمان نيستيد که بتوانيد زبان حيووانات رو بفهميد، ثانياً او عمرش رو کرده بود و چاقوی جراح نقشی در مرگ او نداشت». خاله در حالی که باز اشکهايش سرازير شده بود. با لحنی پر اعتراض گفت «نه من زبونشو خوب میدونستم و تمام حرکاتشو میشناختم، اما زبون دردشو نفهميدم». تا واژهی درد را شنيدم بغض امانم نداد و در گريه همراه خاله شدم. اما نه به خاطر پشمک، که برای پدرم که اگر جراحان زودتر به دادش رسيده بودند امروز شايد زنده بود.
الهام برای آرام کردن ما و تغيير فضا گفت «ميدونی هما، من خيلی دوست داشتم پيش از اونکه پشمک فوت کنه يک (12) clone از او بسازيم! اما متاسفانه هنوز قانونی نيست»...آرزو ميان حرف الهام پريد...«فعلاً که نه پشمکی وجود داره و نه چنين کاری عمليه، من معتقدم برای تنهايی پروين جان يک سگ بخريم که شبيه پشمک باشه، اسمش رو هم ميذاريم پشمک». بعد که با نگاه سرزنش خاله مواجه شد سکوت کرد. کيميا که هشت سال از يازده سال عمرش را با پشمک سر کرده بود و شايد بيش از همه دلتنگ او بود و نمیتوانست جز با اشک احساسش را بيان کند. با نگاهی که در زير مژگان بلند و خيسش میدرخشيد با همان لهجهی غليظ فارسی انگليسی، حرف مادرش را پی گرفت و به خاله گفت «نه نانينا، شما صبر کنين بزرگ که شدم با پول خودم يک (13) Ranch برای شما مي خَرَم که هر تعداد اسب و مرغ و خروس و خرگوش و سگ که دوست دارين داشته باشين». خاله توپ پشمک را به گوشهای گذاشت و در حالی که کيميا را در آغوش میکشيد و میبوسيد گفت«باشه عزيز دلم به خاطر تو و Ranch تو هم که باشه جور زندگی رو تا هفتاد سالگی خواهم کشيد».
من که ديگر از هر چه فوت و مرگ و مردن و درگذشت، آن هم در مورد يک حيوان 39 دلاری، کلافه شده بودم حرف همه را قطع کردم و گفتم «چرا همهی شما پيشنهاد حيوون به پروين جون میدین! مگه آدم قحطه؟ فکر نمی کني زمان آن رسيده که پس از اين همه سال از خود گذشتن و به ديگران پرداختن فکر خودشون باشن و يک مرد انسان و شريف رو به عنوان همدم انتخاب کنن؟» خاله در حالي که بهسوی استکان قهوه و سيگارش به پاتيو میرفت، بیآن که نيم نگاهی به من بياندازد زير لب زمزمه کرد: «از ديــو و دَد ملــولام و حيوانم آرزوســت!»
ارواين - مارچ 2002
پانويس ها:
1 ـ سخنرانی
2 ـ ترس ناگهانی که حالتی شبيه به سکته ی قلبی در انسان ايجاد می کند.
3 ـ هنر نکردی، کار بزرگی نکردی
4 ـ خرگوش در زمره حيواناتی است که Territorial اند يعنی که بايد مکان ويژه خود را داشته باشد و از جا به جايی رنج می برد و به اشيای اطراف خود به طوری اُنس می گيـرنـد که با کوچک ترين تغيير در دکوراسيون يا محيط اطـراف دچـار سـر درگمی و فشـار اعصـــاب می شوند به همين دليل آنها را برخلاف سگ نمی توان به ميهمانی و مکان های ناشناس برد.
5 ـ خرگوش ها با هر بار آميزش دارای چند قل می شوند. بوپی در عرض 6 ماه 24 خرگوش به دنيا آورد.
6 ـ فروشگاهی که برخی از حيوانات خانگی ، غذای آنها و نیز وسايل مورد نياز آنها را می فروشند.
7 ـ بی همتا، بی نظير.
8 ـ خرگوش عرق نمی کند و تاب گرما را ندارد از اينرو از پوشاک بيزار است چه رسد به لحاف گرم.
9 ـ دامپزشکی.
10 ـ دندان های جلوی خرگوش ها چهار عدد بيشتر نيست که گاه نامرتب رشد می کنند و بايد هر هفته آنها را کوتاه کرد و همين باعث می شود که 28 دندان ديگر آنها آسيب ببينند و در سنين پيری باعث بيماری های دندان و فک شوند.
11 ـ هر يک سال عمر خرگوش همتراز ده سال انسان است. عمر خرگوش ها اگر از نژاد اروپايی باشند تا 8 سال بيشتر نيست و اگر باشد استثنايی و از نژاد آميخته است.
12 ـ شبيه سازی انسان و يا حيوان که در حيوانات با موفقيت انجام شده اما هنوز قانونی نيست.
13 ـ مزرعه يا خانه های بزرگ با منطقه ای وسيع برای نگهداری اسب و حيوانات اهلی ديگر.