گفتوگو با تختي
صبح از كران سر برزد
باز اين فلك ميچرخد
باز اين زمين ميلرزد
در سكر رؤيا راهي
تا گور تو طي كردم
بر خوابگاهت دستم، انگشت غم بر در زد
برخيز و اين مردم را راهي به كارستان كن
وقت سفر شد آنك خورشيد غمگين سرزد
از اشك و از همدردي يك كاروان در پي كن
فرش و گليم و چادر چيزي اگر ميارزد
من، خفتهي سيساله؟ سنگم بسي سنگين است
برجاي مغزم اينك ماري سيه چنبر زد
آيا به يادم داري؟
آن روز؟ آري، آري
روزي كه مهرت مهري
بر صفحهي دفتر زد
ميرفتي و دنبالت يك كاروان همدردي
مرغ دعا از لبها
تا آسمانها پرزد
دستان مرد از ياري
جوينده در هميان شد
زن آتش بيزاري
در طوق و انگشتر زد
بر دردها درمانها
از سوي ياران آمد
بر زخمها مرهمها
دستان ياريگر زد...
اي خفته سيساله
برخاستن نتواني
بايد دم از اين معنا
با تختي ديگر زد
اي تختيان برخيزيد
با روح تختي همدل
وقتي هزاران كودك
درخون خود پرپرزد...
سيمين بهبهانی