به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۹۶

شیرین سمیعی، من و رئیسم

 من و رئیسم
شیرین سمیعی
رابطه ی من و رئیسم شبیه رابطه ای که سایر مرئوسین با رؤسایشان دارند، نبود و همکاری ما از همان روز اول ساخت و بافت دیگری یافت. خوشبختانه که این طور شد، چراکه اگر غیر از این می بود کار من در آن اداره دوامی نمی یافت و هردو از نعمت کشف یکدیگر و از لذت سپری کردن آن ایام خوش در جوار هم محروم می شدیم، و من نیز امروز داستانی از برای حکایت نداشتم.
اولین باری که به حضورش بار یافتم و چشمم بر او افتاد، دانستم که رئیس مورد نظر خودم را یافته ام و چنانچه دراین اداره به کار گمارده نشوم، در هیچ کجای دیگری ماندگار نخواهم شد.
من از همان نگاه اول او را پسندیدم. جوان بود و باسواد، زیبا و رعنا، باهوش و زبر و زرنگ. با خود اندیشیدم، چنین موجودی بی تردید بی عقده هم هست وآدم بی عقده طبعاً حرف حساب سرش میشود. به همین خاطر، من پسندش کردم و او را به عنوان رئیس خود پذیرفتم. از دیدگاه من، نصف عمده مسئله که از قضا مهمترین بخش آن بود حل شده بود. آن نصف دیگرش، اشکال چندانی نداشت و بسته به رفتار وکردار خود من بود و در اراده و توان من، که چه کنم، چه نکنم و چگونه خود را بنمایانم تا او نیز مرا بپسندد وبه خدمت خود برگزیند.
میدانستم که از امتحانات، سربلند و سرافراز بیرون خواهم آمد. همانطور هم شد و از امتحانات سرفراز و سربلند بیرون آمدم و بلافاصله، به ریاست قشونی گمارده شدم که به دستور او زیر نظر من قرارگرفت. از همان روز اول ما مکمل یکدیگر شدیم.
آمر او بود و مجری من. خوشبختانه رئیسم با فراستی که داشت، زود دریافت که من به خاطر نشستن بر مسند قدرت و به دست آوردن مقام کسی چنگ و دندان تیز نکرده ام ومطلقًا کاری به این کارها ندارم، خمیره دیگری دارم وسرشتی دگر، چرا که از وجناتم هویدا بود برای ریاست خلق نشده ام و آنچه را که لازمه پیشرفت کار است، سوای اندکی از خودِ کار، نمی دانم.
خود من هم میدانستم که ورزشکار نیستم و پشتک و وارو نیاموخته ام، و اگر دراین میان معلقی بزنم مسلماً سرنگون خواهم شد و دست و بالم خواهد شکست. تیزهوشی و شناخت او کار مرا در آن اداره آسان کرد. آنقدر آدمها دو پشته در انتظار عنایتی، پشت در اطاق رئیس صف کشیده بودند که کس کاری به کار من نداشت. البته من هم کاری به سایرین نداشتم و سرم به کار خودم گرم بود. روزها می شد که رئیس نازنینم را نمی دیدم. می دانستم دیگران شیدا و مفتخر و دست به سینه، به گردش حلقه زده اند و لحظه ای تنهایش نمی گذارند، لابد نیازی به حضور من نمی بود که احضارم نمی کرد. اما دیری نپایید که رابطه ی من و او به خاطر یاران مشترکی که داشتیم، دگرگون شد و ُبعد دیگری یافت. دوستان، هردوی مارا به دور از چشم اغیار به ضیافت می خواندند وما بیشترِ شبها به اتفاق درمحفل انان گل می گفتیم و گل می شنیدیم. طبیعتا در بزم دوستان، جاه و مقام ناپدید می شد و از یاد می رفت.
شبها دو یار موافق بودیم و از رئیس ومرئوس خبری نبود، و روزها او حاکم بود و من در خدمت او، و کسی هم از این رابطه دوگانه و شبانه ما خبر نداشت. گاه دلی به دریا می زدیم و دو به دو، برای صرف نهار به رستوران دنجی که نزدیک اداره بود، میرفتیم و آنجا را پاتوق خودمان کرده بودیم. و اما ما دو تن، به رغم این که در یک محل خدمت میکردیم و از یک تیره و طایفه بودیم، نه انگار که همکاریم و رفیق. پنداری سرمایه دار مرفهی، «پرولتر» ناچیزی را به دنبال خود به یدک می کشد. چراکه من مدام گرسنه بودم و او سیر. من از ساعت هشت بامداد، با عمله و اکره سروکله زده، ظهر خسته و کوفته، نا نداشتم. و او چو همیشه، آراسته و پیراسته، ساعت ده صبح به اداره رسیده بود و قهوه ای نوشیده، اشتهای چندانی برای خورد و خوراک نداشت. یک روز که طبق معمول در رستوران، پس از بازی با چنگالش، بشقابش را پس زده بود، من که هنوز سیر نشده بودم، بی درنگ، بشقابم را با بشقاب او جا به جاکردم و در برابر چشمان حیرت زده اش مشغول خوردن بقیه اسپاگتی های او شدم! طاقت نیاورد و بی اختیار رو به من کرد و گفت:  ــ وای ماشاالله! بنازم به این اشتهای تو! به من نگو که هنوز گرسنه هستی!
ــ چه جور هم، بخصوص امروز. میدانی، من اهل صبحانه نیستم و ظهر حتمًا باید یک چیزی بخورم والا غش میکنم. همچنان حیرت زده گفت:
 ــ‌یک چیزی که چه عرض کنم! ماشاالله دو تا بشقاب غذا میخوری. اگرغش کنی مسلمًا از پرخوری است! خوشا به حالت که این همه میخوری و چاق نمیشوی.
البته نکته ای را هم باید یادآوری کنم: من پیرو هیچگونه رژیم غذایی نمی بودم، در حالی که او سخت پرهیز میکرد و از بخت نیک من، تمام لباسهای تنگ و پیراهن هایی را هم که به خیال خودش، اندامش را درشت نشان میداد، به من می بخشید، و من به خاطر این بذل و بخشش ها، صاحب مقدار زیادی از سوغاتی های فرنگش شده بودم. گنجه من پر بود از لباسهای رنگ و وارنگ زیبا، بطوری که رفقا برای رفتن به میهمانی، اغلب به سراغ من می آمدند و از من رخت و لباس به عاریه میگرفتند.
دیگر اینکه، سوای دوستان مشترک مان، نزدیکان او بیشتر دولتمرد و سرشناس بودند، و اطرافیان من، به قول خودشان مطرب و تارزن و به قول دیگران، هنرمند. روزی از روزها که با دوستی در همان پاتوق معروف خودمان نهار میخوردیم، رئیس نازنین من هم با یک تن ازملازمان رکابش سررسید. مرا دید، لطف کرد و یک راست بر سر میز ما ٓامد و در کنارمان نشست، و با ما به گفتگو پرداخت. همراه او هم که لابد ترجیح میداد به اتفاق رئیس درگوشه ی دیگری بنشیند، به ناچار در جوار ما نشست. پیشخدمت آمد، آنها دستور غذا دادند و رفت. در این هنگام رفیقی که در کار سینما بود، وارد رستوران شد، چو همیشه، ریش و پشم نتراشیده، لاتی پاتی و خمار و منگ.
جعفر، این رفیق شفیق ما، بعد از اینکه فیلم آخرش جایزه ای برد، ناگهان گل کرد. تمام روزنامه ها از او نام می بردند وکسی نمانده بود که آخرین فیلمش را ندیده باشد، حتی فرنگی مآب هایی هم که به ندرت فیلم فارسی می دیدند، به تماشای ان رفته بودند و در محافلشان از آن داد سخن میدادند. و اما با وجود یک چنین شهرتی، سر و وضعش کوچکترین تغییری نکرده بود. با رفتن چندین سفر به فرنگستان، هنوز نه «کاردن» میپوشید، نه «دیور»، اگر هم میپوشید به هر حال نمایان نبود. این رفیق ما ریشش را هم هیچوقت درست حسابی اصلاح نمیکرد. با یک چنین شکل و قیافه ای، اگر کسی او را نمیشناخت و در خیابان میدید، به خیال اینکه معتاد مفلوکی است، یا بر حالش رقت می آورد و پولی کف دستش میگذاشت و یا از او میگریخت. باری او با چنین حال و روزی، یعنی حال و روز همیشگی اش  وارد رستوران شد. نگاهی به دوروبرش کرد و ما را دید، گل از گلش شکفت و یکراست به سوی ما آمد. سلامی به جمع مان کرد، و بدون اینکه ازکسی چیزی پرسد و رخصتی گیرد، یک صندلی از پشت میزی برداشت و درکنار دوستم نشست و انچنان مشغول گفتگو شد که گویی سالهاست آن دو یکدیگر را ندیده اند.
احساس میکردم چنانچه دستور غذا نداده بودند، ملازم رئیس، بی درنگ دست رئیسم را میگرفت و او را به بهانه ای، یا بر سر میز دیگری مینشاند و یا به جای دیگری میبرد. چون امکان هیچ یک از این دو کار نمی بود، بی مقدمه، شروع کرد به فرانسه حرف زدن با او، و رئیس هم ناچار به پاسخگویی به همان زبان شد، و زبان بیگانه همچو کاردی جمع ما را از میان برید  به دو نیم کرد، دو دسته غریبه ای که بالاجبار، برگرد میزی نشسته بودند. عیان بود که ملازم از بودن در کنار یک چنین موجود نامرتب و پریشانی شرمنده است و میکوشد نشان دهد که چنین آدمیزادی جایی در میان گروه و طبقه اش ندارد و با او بیگانه است. زبان فرانسه را برای ترسیم مرزی بین خود و آن ناشناس به ظاهر بی سروپا  انتخاب کرده بود، و سعی اش بر این، تا رئیس را هم به درون قلمرو خود بکشاند و با خود و درکنار خود بدارد.
جعفر و دوستم آن چنان غرق در دنیای خودشان بودند وگوش به کلام هم، که برایشان مطرح نبود سایرین دراطرافشان چه میگویند و به چه زبان سخن میرانند، اما مرا این فضای ناهمآهنگ خوش نیامد. به میان حرف فرانسه زبانان دویدم، جعفر را نشان رئیسم دادم و آهسته به اوگفتم:  ــ انگار او را نمیشناسید.  ــ نه، کیست؟ ــ جعفر، کارگردان معروف فیلِم «دیو دو سر».  ــ‌ راستی؟ پس چرا زودتر نگفتی.  ــ میل دارید شما را به او معرفی کنم؟  ــ آره، حتمًا.  من رئیسم را به جعفر بی حال و مدهوش معرفی کردم. فورا مکالمه به زبان فرانسه قطع، و مرز بین دوگروه «متجدد » و «عامی» برچیده شد، و همه مان به گرد آن میز باری دگر یک زبان و همکلام شدیم. رئیسم را که محو سخنان جعفرشده بود، با دوستم گذاشتم و خودم با ملازمش که دمق و پکر مینمود، به اداره بازگشتیم.
و اما از رئیسم بگویم که شهرت به سختگیری داشت. همیشه منتظر بود با یک چشم برهم زدنش، کارها مطابق میل او راست و ریس شود، که البته هیچ زمان این چنین نمیشد. اما همان سان که رفت، با معرفت بود و اگر میدید اشتباهی کرده است، فوراً عذر میخواست و ادا اطوار سایر رؤسا، به ویژه، زیردستان یک طبقه پائین تر از خودش را نداشت. مرور زمان، رفته رفته مرا نیز با خلق و خوی خاص او آشنا کرد و دیگر سرزنشهای بیهوده  اش را به دل نمیگرفتم. چون گاه و بی گاه، بدون آنکه ایرادی برکارم داشته باشد، نکوهشم میکرد. شاید به خاطر اینکه از یاد نبرم که او همچنان رئیس من است، بیشتر اوقات هم این ایرادها به خاطر نگرش و برخوردم با مسائل بود و این که اداری نیستم و پس از مدتها کار دراداره، هنوز اداری بودن را نیاموخته ام. البته حق با او بود، اما سرزنشش بی مورد، چراکه منش من ربطی به روند کارم نداشت و اموراداری به خواست خدا و به یاری همکاران کماکان پیش میرفت. البته، در اوایل خدمتم، گاه اتفاقات خنده داری هم از ندانم کاریهای من رخ میداد. به خاطر می آورم روزی راکه آقای صلح جو رئیس حسابداری ٓامد و گفت: باید یک آهو برای مهدکودک ابرقو بخریم. سندش حاضر است، چک خرید را امضاء کنید که هرچه زودتر آن را برایشان بفرستیم. دبیر استان امان نمیدهد و مرتب تلفن میکند. من که ازخریدن یک آهو اندکی جا خورده بودم، هنگامیکه چشمم به بهایش افتاد، یک باره هوش از سرم پرید. به او گفتم: این همه پول برای خرید یک آهو؟ با تعجب پاسخم داد: خوب بله، قیمتش همین است، و به تصویب شورا هم رسیده است. با خود اندیشیدم یقین خانمهای شورا به هنگام تصویبش مغز خر خورده بودند. با قاطعیت گفتم: من هرگز این همه پول برای خرید یک آهو نمیدهم، به جایش برای بچه های مهد کودک چیز دیگری بخرید، اگر این آهو از ختن هم آمده باشد ارزش این همه پول را ندارد. اصلآ آهو به چه دردشان میخورد؟ با بودجه محدود ما این ولخرجی ها بی مورد است. حسابدار مات و مبهوت لحظه ای به من نگریست وسپس شروع کرد قاه قاه به خندیدن.
گفت:  ــ‌ نکند شما خیال کرده اید که ما میخواهیم جدا یک آهو بخریم؟  ــ پس میخواهید چه بخرید؟ خودتان میگویید آهو!  ــ دوباره قاه قاه خندید و گفت:  مگر شما در مجلات این آگهی را ندیده اید: عروس خیابان آهوی بیابان؟  ــ نه، یعنی چه؟  ــ خانم، آهو اسم ماشین است.
نخیر، باید اقرارمیکردم که مِن جعفرخانِ ازفرنگ برگشته که درایران نیز همچنان روزنامه Le Monde و هفته نامه N. Observateur میخواندم، این  آگهی را در مجلات ایران ندیده بودم و نمی دانستم که این نوع خودروها نامشان آهوست! او رفت و مجله ای آورد و آگهی را نشانم داد. لابد کلی هم در حسابداری همگان به ریش من خندیده بودند!
ناگفته نماند که در آن ایام، کار من برای خودم بیشتر جنبه روان درمانی داشت. دردم را میدانستم و درمانش را تنها درکار می جستم. هرچه درد سخت تر، کارشدیدتر. در آن دوران، زخم هنوز ناسور بود و من بالطبع، از برای درمانِ خودم غرق درکار بودم و آگاهانه به خرکاری مشغول. به همین خاطر، به ایرادها وقع چندانی نمی نهادم، یک گوش در و یک گوش دروازه. نمیگذاشتم این سرزنشها، روزگارم را بیخود و بیجهت تلخ و خلقم تنگ کند. همچنان خودم بودم و به روال خودم گام بر میداشتم و کماکان، در راه شفای درونم تلاش میکردم، چراکه تنها به این خاطر به اداره میرفتم، نه  برای رتبه ومرتبه وشنیدن آفرین واحسنت، دراین حیص وبیص، گاه ِگِرهی هم به لطف پروردگار و نفوذ رؤسا، ازکارمان گشوده میشد و ما هم شکر خدا را به جا می آوردیم و رؤسایمان را دعا! و اما رئیسم، به رغم نکوهشها، هوای مرا داشت و درآن گیر ودار مسابقه و سبقت جویی، خودش به دنبال ترفیع من بود و اجازه نمیداد حق من در این میانه پایمال شود. وگاه و بیگاه هم برای اینکه کله ام باد و هوایی بخورد و تشویق بشوم، مرا به سفرهایی میفرستاد، و هر بارکه چنین اتفاق خوشی روی میداد من به خودم از انتخاب یک چنین رئیس با معرفتی تهنیت میگفتم!
درجریان کارهای یکنواخت جاری، گاه حوادث جالبی هم رخ میداد. چه بسا چنین رویدادهایی برای سایرکارمندان عادی مینمود اما برای منی که تماشاچی بودم و از دور دستی بر آتش داشتم، جالب بود و آموزنده؛ حوادثی که قابل پیش بینی نبود و نمیدانستیم چگونه تعبیر کنیم. آیا خواسته بود یا ناخواسته؟ روزی یکی از دوستان جزو ملتزمین رکاب شد تا به همراه هیئتی به یکی ازکشورهای افریقای سیاه سفرکند. در چنین مواقعی، همیشه هدایایی برای میزبانان تهیه میشد، از نوع قالیچه، کتاب پل فیروزه، جعبه خاتم و محصولات دیگری از صنایع دستی کشورمان. چون قرار بود که هیئت، شبی نیز از میزبانان سیاه پوستش در سفارت ایران پذیرایی کند، از وزارت فرهنگ و هنر خواسته شد چند نوار محلی شاد تهیه کنند و بفرستند. آنها هم به ذوق و سلیقه خودشان آن را مهیا نمودند و ارسال داشتند. هیئت با تدارکات لازم و سلام وصلوات به راه افتاد. کشور میزبان از ایرانیان پذیرایی گرمی به عمل ٓاورد و هیئت ایرانی هم شبی میزبانان سیاهش را به شام در سفارتش خواند. نواری گذاشتند تا آنان را با آوازهای محلی کشورمان آشنا کنند. موسیقی اوج گرفت و دود از سر ایرانیان برخاست! صدای خواننده ای بلند شد که به گویش گیلکی، در جمع سیاه پوستان میخواند: «بشو بشو، تره نخوام، توسیایی تره نخوام، بیا بیا، تره خوایم، توسفیدی تره خوایم، تی خاطرخوایم …»۱ (برو تورو نمیخوام، توسیاهی ترو نمیخوام، بیا، تو سفیدی تو رو میخوام، خاطرخواه توام) مهمانان که از ِرنگ و آهنگ این آواز بسیار خوششان آمده بود،  کنجکاو بودند بدانند خواننده چه میگوید و چه می سراید، البته در آن جمع، کسی جرآت نکرد شعر خواننده را برایشان ترجمه کند و با وجود این که رسم بر این بود که نوارهای مورد پسند را هدیه کنند، این آواز بخصوص را به کسی ندادند و به همراه خود بازگرداندند.
در آن روزگارفرخنده، روزی رفیقی بزرگواری کرد و نام مرا هم در گروهی که به چین میرفت، گنجاند، رئیس نازنین من نیز اجازه سفر داد و من شاد و شادمان عازم آن دیار شدم. هر زمان که پا به یکی از این کشورهای اختناق زده دنیا می نهادم، بی اختیار از خود می پرسیدم: چرا حکومت مانع سفر ایرانیان به این کشورها میشود؟ چه بساکه چنین سفرهایی سبب میشد ملت قدر عافیت را بداند و به مصداق در جهنم مارهاییست که به عقرب پناه میبرند، مردم هم با دیدن این نوع حکومتها احتمال داشت که به عقربشان دل خوش کنند و بیهوده به دنبال مارهای خوش خط و خال به راه نیفتند. ان دوران، دوران «مائو»ای بود که جوانان در خارج از چین آن همه سنگش رآ به سینه می کوفتند. باری ما به پکن رسیدیم و به محض ورود، کتاب معروفش را به دست هر یک از ما دادند و وارد مهمانسرای بزرگ ویژه خارجیها شدیم که در هر طبقه اش، در راهرو، میزی نهاده بودند که یک ِبپای ترش رویی هم پشتش نشسته بود و مراقب مسافران آن طبقه، که دست از پا خطا نکنند. از بخت بد، اتاق من نه تنها پنجره اش باز نمیشد بلکه طوری بود که از ورای ان بیرون را هم نمیدیدم، گویی در زندان بسر می بردم و از خود می پرسیدم در آن سوی پنجره چه خبر است که این سان از دیده نهانش میدارند. هراسان بیرون دویدم که هر طور شده جا به جا شوم. به من قول دادند فردای آن روز اتاقم را عوض کنند و من ناچار شب را در همان محبس بی روزن سرکردم.
از فردای ورودمان، برنامه های بازدید آغاز شد. صبح کله سحر به راه می افتادیم و شب آش ولاش باز میگشتیم، و به نطق و خطابه هایی که بر سر میز شام رد و بدل میشد  و به دور پیشرفت و ٓازادی در کشور آنها و دوستی بین دو کشور میچرخید گوش فرا میدادیم و دیر وقت می خوابیدیم. تنها از پشت شیشه ی اتوبوسهایی که ما را برای بازدید از مکانهای مختلف میبرد، میتوانستیم مردم کوچه بازار را تماشا کنیم که با کنجکاوی به ما مینگریستند؛ راهنمایی هم مدام مراقب ما بود. ناگفته نماند که در دانشگاه پکن نیز که خود شهری در شهر پکن است، محض رضای خدا یک دانشجو ندیدیم که با او به گفتگو بنشینیم، به ما گفتند همه شان برای تعطیلات به منازل خود رفته اند! ده روزی از این برنامه گذشته بود، شبی پس از صرف شام، من که خسته تر و کوفته تر از روزهای پیش بودم، به نزد آدم نازنینی که مسٔول روابط عمومی هیئت ما بود و ضبط و ربط مان میکرد، رفتم و از او خواستم مرا از بازدید فردا معاف دارد. دلیلش را پرسید، گفتم: راستش دیگر نای گشت وگذار ندارم، میخواهم فردا تمام روز تخت بخوابم و همین جا بپلکم. گفت:  حیف است با ما نیایید، برنامه فردا خیلی جالب است، به دیدار دیوار معروف چین میرویم. گفتم:  از خیر هر چه دیوار است میگذرم. هزار بار فیلمش را دیده ام. باورکنید هیچ دیواری جای خواب صبح فردای مرا نمی گیرد. خندید و گفت:  هر طور میل شماست. از او خداحافظی کردم و به اتاقم رفتم، و آماده خوابیدن شدم. تازه به درون رختخوابم خزیده بودم که شنیدم آهسته به در اتاقم میکوبند. در را بازکردم و دیدم همان آدم نازنین پشت در است. به من گفت: ببخشید مزاحم شدم، هرچه فکر میکنم می بینم صلاح نیست شما فردا تنها بمانید، برای هردوی ما اسباب زحمت میشود. هیچکس باور نخواهد کرد که شما مانده اید که فقط بخوابید و استراحت کنید. البته من باور میکنم ولی دیگران باور نخواهندکرد. هم امنیتی های هیئت ما و هم چینی ها مشکوک خواهند شد. منکه دلم را برای یک روز خوش تنبلی صابون زده بودم، از هم وا رفتم و با ناامیدی گفتم:  مشکوک چی؟ این جا که نمیشود دست از پا خطاکرد.  ــ ملاقات که میشود داشت، اینها هزار جور فکر و خیال میکنند.  ــ به شما قول میدهم که از هتل پا به بیرون نگذارم. ــ نه خانم جان بهتر است از خر شیطان پایین بیایید و کار دست ما ندهید. ما فردا ساعت پنج حرکت میکنیم، من چهار و نیم صبح شما را بیدار خواهم کرد. ً ــ پس لطفا ده دقیقه به پنج بیدارم کنید. ــ میدانید که سر ساعت به راه میافتیم و نمیتوانیم معطل بشویم.  ــ میدانم، به شما قول میدهم سر ساعت پنج درون اتوبوس نشسته باشم.
گذارمان به شانگهای افتاد، هنگامی که دیگران سرگرم خرید در مغازه ی ویژه خارجیان بودند، به یک تن از راهنمایان گفتم: عوض معطلی درکنار خیابان میخواهم پیاده به مهمانسرا بازگردم، ازوقتی که رسیده ایم پیاده روی نکرده ام و شدیدآ نیاز به ان دارم. کمی مِن و ِمن کرد و گفت: ــ راه دور است، خسته خواهید شد. گفتم:  ــ نگران نباشید، من عادت به راه رفتن دارم. از او ابرام و ز من اصرار، خلاصه کلی چانه زدیم و او گفت باید از رئیس اش اجازه بگیرد. رفت و آمد و گفت: نمیتوانم تنها بروم و او هم باید همراه من بیاید.گفتم: هیچ اشکال ندارد، و دو به دو در خیابانهای شهر به راه افتادیم و ازکنار کوچه های تنگ و باریکی گذشتیم که از این سو به آن سویش رخت های شسته آویخته بود. من برای اولین بار در این سفر، سیاحت دل سیری کردم و توانستم ساعتی از کنار حقیقت زندگی روزمره مردم آن دیار بگذرم. پس از نیم ساعت  راه پیمایی، همراهم شهامت یافت و شروع به پرس و جوکرد در باره خارج و نحوه زندگی مردم، به ویژه چینی ها، درکشورهای دیگر. در پایان سفر، درکانتن، باری دگر شبی از مسئول روابط عمومی هیئت مان خواستم که اجازه دهد برای صرف شام نروم، در اتاقم بمانم که موهایم را بشویم و زود بخوابم. این بار مانعی ندید و اجازه داد. من هم به اتاقم رفتم. مدتی زیر دوش ماندم و خستگی راه را از تن زدودم. سرم را شستم، داشتم خودم را خشک میکردم که به در اتاقم کوفتند. فرصتی نبود، حوله ای به دور خود پیچیدم و در را گشودم. شگفت زده، مسؤل مربوطه را دیدم که شتاب زده گفت:  ــ لطفآ عجله کنید، ببخشید، من اصلآ حواسم نبود، شما امشب حتمآ باید برای شام حضور داشته باشید چون جای شما سر میز، درکنار شهردار این شهر است. ــ با این موهای خیس! یک نفر دیگر را عوض من سر میز شهردار بنشانید.  ــ مگر میشود.  ــ چرا نمیشود، او که مرا نمیشناسد.  ــ چه حرفها میزنید، شما انتخاب شده اید، راهنماها که شما را میشناسند، اگر نیایید خیلی بد میشود. همه توی اتوبوس نشسته اند و منتظر شما هستند. من ده دقیقه مهلت خواستم و حرکت را به تعویق انداختم که شما خودتان را برسانید، خواهش میکنم عجله کنید. من هم تند و تند خودم را خشک کردم و لباسی بر تن. موهای خیسم را در دستمالی پیچیدم و دوان دوان، برای صرف شام با شهردار شتافتم.
به هنگام خروج ازکشور چین، در فرودگاه تنها درکنجی نشسته بودم و کتابی را ورق میزدم که یکی از راهنمایان آمد و درکنارم نشست. هنگامیکه مطمٔئن شد من و او تنهاییم وکسی به حرفمان گوش نمیدهد، جراًتی یافت و سٔوال پیچم کرد، از ناگفتنی ها پرسید، مطالب ساده ای که در آن دیار مطرح کردنش ظاهرآ جایز نمی بود. گویی در بی خبری مطلق بسر میبردند و سوای کتاب مائو و تبلیغات حزبی، خواندنی دیگری در دسترس شان نبود.
در آن روزگارکشور ما چهار نعل به سوی تمدن بزرگ می تاخت و ارج نهادن به زنان پسندیده بود و نشانه تمدن وروشنفکری گردانندگان چرخ حکومت. روزی دری به تخته خورد و یکی از همکاران ما به مقام شامخی ارتقاء یافت. همگی از این رویداد شاد و شادمان شدیم و به او تهنیت گفتیم، اما چشمتان روز بد نبیند که این آدمیزاد، بعد از ترفیع مقام، آن چنان دگرگون شد و باد کرد که بادش با سوزن که هیچ، با جوال دوز هم خالی نمیشد، بطوریکه رئیس ما را هم به زور تحویل میگرفت چه رسد به خود ما. اما خوشبختانه طولی نکشید رئیس ما به مقام شامختری نایل شد و باد آن دیگری خود به خود خوابید. کارمندان اداره، جملگی خرسند از یک چنین رخداد فرخنده ای سر برافراشتند، شادی ها کردند و به یکدیگر تبریک گفتند، بعد هم سرشان را به زیر افکندند و مشغول کار خود شدند. و اما بادمجان دور قاب چین ها در این فکر، که چه سان داستان را مهم تر از آن چه که هست جلوه دهند. دستورالعمل صادرکردند که از این پس در حضور و غیاب یک چنین مقام عالی رتبه ای باید چنین و چنان کرد و بدین شیوه سخن گفت. دست به سینه ایستاد و دست از پا خطا نکرد. و رئیس نازنین ما از امروز به فردا تبدیل به هیولای ترسناکی شد و غوغایی پشت سرش برپاکردند که بیا و ببین. همه به جنب و جوش افتادند که چه کنیم، چه نکنیم، چرا و از برای چه؟ و صفا از آن میان برخاست. سرهیچ و پوچ، قمر در عقرب شد و آب و هوای اداره ی ما مغشوش. در این گیر و دار، امر بر تعدادی ازکارکنان نیز مشتبه شد، به این خیال که آنها هم به همراه رئیس، ترفیع مقام یافته اند. از جمله مستخدم در اتاق او هم آمد و تقاضای اضافه حقوق کرد که من از این پس حافظ جان یک چنین شخصیت شاخصی هستم و مواجه با خطر! مقام عالیرتبه هم بی خبر از آتشی که بیخود و بی جهت پشت سرش افروخته بودند، همچنان به رتق و فتق امور مشغول بود و سرش به کار خودش گرم، تا اینکه خوشبختانه، دفتر کار او به محل دیگری انتقال یافت و سر و صداها خوابید، و ما خلاص شدیم. همانطور که رفت زنان را به هر شغل و مقامی میخواندند، از جمله شماری هم در شهربانی، در اداره راهنمایی و رانندگی استخدام شدند. درکشور سوییس، زنانی را دیده بودم که به تنهایی بر سر چهاراه ها برای بر قراری نظم در رانندگی ایستاده بودند و راننده ای هم جرآت تخلف و سرپیچی از فرمان شان را نداشت. در حالیکه در تهران، هیچگاه آژدان زنی را تنها بر سر چهارراهی نمی دیدید، همواره یک پاسبان مرد درکنارش ایستاده بود و اغلب یک افسر راهنمایی هم درگوشه ای، مبادا که گزندی به وجود مبارکش برسد. و راننده بی اختیار از خود میپرسید: پس این زن چه کاره است و در این خیابان چه میکند؟ اگر به تنهایی از پس اینکار بر نمیٓاید چرا او را به یک چنین سمتی گمارده اند؟ چرا او را پشت میزی نمی نشانند که لااقل دفتر و دستک شان را تنظیم کند و نیازی نباشد که دو نفر دورش بگردند و مراقب او باشند. بعد از ظهر روز جمعه ای که از جاده قدیم شمیران میگذشتم، نزدیک قلهک، تراکم ماشینها بیش از همیشه بود. با خود اندیشیدم: لابد تصادفی رخ داده است. هنگامیکه پس از معطلی زیاد، به چهارراهی رسیدم، برای اولین بار خانم آژدانی دیدم که زیبا و رعنا بود و راهبندان به خاطر او! رانندگان جملگی محو تماشای او بودند و سرشان به متلک پرانی گرم. شاد و شادمان از دیدار یک چنین صنمی، میخندیدند و قربان صدقه اش میرفتند و از جایشان تکان نمیخوردند! طوری میخکوب شده بودند که پاسبان و افسر راهنمایی که هیچ، نیاز به فوجی سرباز بود که بتوان از پس شان بر آمد و تکان شان داد!
صحنه جدآ تماشایی بود و خنده دار. و اما در همان کشور، در جاده قزوین به رشت، شیر زنی به تنهایی قهوه خانه ای را میچرخاند. نه اونیفورمی بر تن داشت و نه محافظی درکنار. جوان بود، ریزه اندام و لاغر و نحیف، اما پرجذبه و تند و تیز و جسور. در آن کنج دور افتاده، برای حفظ احترام خود و پذیرایی از مشتریانش نیازی به کسی نداشت و خود به تنهایی از پس همه شان بر می آمد. بیشترین مشتریانش مرد بودند، متشکل از راننده و شاگرد راننده. این زن در میان شان آن چنان می چرخید و فرمان میبرد که هیچکس جراًت هیچگونه جسارتی را به او نداشت.
ادامه دارد