سهیلا گلستانی / شعر استاد شفیعی کدکنی
جاودان خرد
بزرگا! جاودان مردا! هُشیواری و دانایی
نه دیروزی که امروزی، نه امروزی که فردایی
همه دیروز ما از تو، همه امروز ما با تو
همه فردای ما در تو، که بالایی و والایی
نه دیروزی که امروزی، نه امروزی که فردایی
همه دیروز ما از تو، همه امروز ما با تو
همه فردای ما در تو، که بالایی و والایی
جاودان خرد
جاودان خِرَد
محمدرضا شفیعی کدکنی
بزرگا! جاودان مردا! هُشیواری و دانایی
نه دیروزی که امروزی، نه امروزی که فردایی
نه دیروزی که امروزی، نه امروزی که فردایی
همه دیروز ما از تو، همه امروز ما با تو
همه فردای ما در تو، که بالایی و والایی
همه فردای ما در تو، که بالایی و والایی
چو زینجا بنگرم زان سوی دَه قرنت همی بینم
که می گویی و می رویی و می بالی و می آیی
که می گویی و می رویی و می بالی و می آیی
به گِردت شاعران انبوه و هر یک قلّهای بشکوه
تو اما در میان گویی دماوندی که تنهایی:
تو اما در میان گویی دماوندی که تنهایی:
سراندر ابر اسطوره، به ژرفاژرف اندیشه
به زیرِ پرتوِ خورشیدِ دانایی چه زیبایی!
به زیرِ پرتوِ خورشیدِ دانایی چه زیبایی!
هزاران ماه و کوکب از مدار جانِ تو تابان
که در منظومۀ ایران، تو خورشیدی و یکتایی
که در منظومۀ ایران، تو خورشیدی و یکتایی
زدیگر شاعران خواندم مدیح مستی و دیدم
خرد مستی کند آن جا که در نظمش تو بستایی
خرد مستی کند آن جا که در نظمش تو بستایی
اگر سرْ نامۀ کار هنرها دانش و داد است
تویی رأسِ فضیلتها، که آغاز هنرهایی
تویی رأسِ فضیلتها، که آغاز هنرهایی
سخنها را همه، زیبایی لفظ است در معنی
تو را زیبد که معنی را به لفظ خود بیارایی
تو را زیبد که معنی را به لفظ خود بیارایی
گهی در گونۀ ابر و گهی در گونۀ باران
همه از تو به تو پویند جوباران که دریایی
همه از تو به تو پویند جوباران که دریایی
چو دستِ حرب بگشایند مردان در صفِ میدان
به سانِ تُندَر و تِنّیِن همه تن بانگ و هرّایی
به سانِ تُندَر و تِنّیِن همه تن بانگ و هرّایی
چو جای بزم بگزینند خوبان در گلستانها
همه جان، چون نسیم، آرامشی وَبریشم آوایی
همه جان، چون نسیم، آرامشی وَبریشم آوایی
بدان روشن روان، قانونِ اشراقی که در حکمت
شفای پورسینایی و نور طور سینایی
شفای پورسینایی و نور طور سینایی
پناه رستم و سیمرغ و افریدون و کیخسرو
دلیری، بخردی، رادی، توانایی و دانایی
دلیری، بخردی، رادی، توانایی و دانایی
اگر سهراب، اگر رستم، اگر اسفندیار یل
به هیجا و هجوم هر یکی شان صحنه آرایی
به هیجا و هجوم هر یکی شان صحنه آرایی
پناه آرند سوی تو، همه، در تنگناییها
تویی سیمرغ فرزانه که در هر جای ملجایی
تویی سیمرغ فرزانه که در هر جای ملجایی
اگر آن جاودانان در غبار کوچِ تاریخاند
توشان در کالبد جانی که سُتواری و برجایی
توشان در کالبد جانی که سُتواری و برجایی
ز بهر خیزش میهن دمیدی جانشان در تن
همه چون عازَرند آنان و تو هم چون مسیحایی
همه چون عازَرند آنان و تو هم چون مسیحایی
اگر جاویدی ایران، به گیتی در، معمایی است
مرا بگذار تا گویم که رمز این معمایی:اگر خوزی، اگر رازی، وگر آتور پاتانیم
تویی آن کیمیای جان که در ترکیبِ اجزایی
تویی آن کیمیای جان که در ترکیبِ اجزایی
طخارستان و خوارزم و خراسان و ری و گیلان
به یک پیکر همه عضویم و تو اندیشهی مایی
به یک پیکر همه عضویم و تو اندیشهی مایی
تو گویی قصه بهر کودکِ کُرد و بلوچ و لُر
گر از کاووس می گویی ور از سهراب فرمایی
گر از کاووس می گویی ور از سهراب فرمایی
خردآموز و مهرآمیز و دادآیین و دین پرور
هُشیوار و خرد مردی، به هر اندیشه بینایی
هُشیوار و خرد مردی، به هر اندیشه بینایی
یکی کاخ از زمین افراشته در آسمان ها سر
گزند از باد و از باران نداری کوهِ خارایی
گزند از باد و از باران نداری کوهِ خارایی
اگر در غارت غُزها، وگر در فتنۀ تاتار
وگر در عصر تیمور و اگر در عهدِ این هایی،
وگر در عصر تیمور و اگر در عهدِ این هایی،
هماره از تو گرم و روشنیم، ای پیر فرزانه!
اگر در صبح خرداد و اگر در شام یلدایی
اگر در صبح خرداد و اگر در شام یلدایی
حکیمان گفتهاند:«آنجا که زیباییست،بشکوهیست»
چو دانستم تو را دیدم که بِشکوهی که زیبایی
چو از دانایی و داد و خرد، دادِ سخن دادی
مرنج ار در چنین عهدی، فراموشِ بعمدایی
مرنج ار در چنین عهدی، فراموشِ بعمدایی
ندانیم و ندانستند قَدرت را و میدانند،
هنر سنجانِ فرداها، که تو فردی و فردایی
بزرگا! بخردا! رادا! به دانایی که میشاید
اگر بر ناتوانیهای این خُردان ببخشایی.
اگر بر ناتوانیهای این خُردان ببخشایی.