بیست سال پیش در ۱۸ سنبله (شهریور) ۱۳۸۰ برابر با ۹ سپتامبر ۲۰۰۱ احمدشاه مسعود در خواجه بهاءالدین، یکی از شهرستانهای ولایت تَخار در شمال شرق افغانستان، در حملۀ انتحاری دو تروریست تونسیتبار القاعده کشته شد. به رغم تحقیقات دامنه داری که تاکنون دربارۀ چند و چون آن رویداد انجام گرفته، هنوز پرسشهای فراوانی دربارۀ آن بیپاسخ مانده است. بسیاری از کارشناسان کشته شدن مسعود را در ۹ سپتامبر ۲۰۰۱ چرخشگاهی تاریخی میدانند. با کشته شدن او موج تروریسم اسلامی با ابعادی بیسابقه در بسیاری از کشورهای جهان به ویژه کشورهای غربی آغاز میشود. در بیست سال گذشته کتابها و مقالههای بسیاری دربارۀ آن رویداد تاریخی به چاپ رسیده است. مستندترین و معتبرترین آنها بیشک کتابها و مقالههایی است که نزدیکان مسعود منتشر کردهاند و یا روزنامه نگاران و پژوهشگران جدی با استناد به گفتههای آنان نوشتهاند.
خاطرات صدیقه مسعود یا «پری گل»، همسر احمدشاه مسعود، را که تاکنون به چندین زبان ترجمه شده از روی مصاحبههایی نوشتهاند که «مَری فرانسواز کوُلوُمبانی»، روزنامه نگار فرانسوی، و «شکیبا هاشمی»، سیاستمدار افغان و نمایندۀ پیشین ولایت قندهار، پس از کشته شدن مسعود با او کردهاند. متن فرانسوی این کتاب زیر عنوان «به عشق مسعود» در سپتامبر ۲۰۰۵ منتشر شده و متن فارسی آن زیر عنوان «احمدشاه مسعود، روایت صدیقه مسعود» در ۱۳۸۸ شمسی (۲۰۰۹ میلادی) به چاپ رسیده است.
هنگامی که پری گل با مسعود ازدواج کرد، طبق سنت خانوادگی نام صدیقه را برای او انتخاب کردند. اما مسعود او را همیشه «پری» صدا میزد. هنگام ازدواج پری گل ۱۷ ساله بود و مسعود ۳۴ سال داشت. حاصل آن ازدواج یک پسر و پنج دختر است. احمد متولد ۱۹۸۹، بزرگترین فرزند خانواده، چندی پیش پس از بازگشت طالبان به قدرت رهبری جبهۀ مقاومت در برابر آنان را در درۀ پنجشیر به عهده گرفت.
اینک بخشهایی از خاطرات پری گل که شرح پیشامدهای روز یکشنبه ۱۸ سُنبله ۱۳۸۰ برابر با ۹ سپتامبر ۲۰۰۱ است، روزی که مسعود در وُلُسوالی (شهرستان) خواجه بهاءالدین که پایگاه فرماندهیاش بود، در حملۀ انتحاری دو تروریست تونسیتبارِ القاعده کشته شد:
یکشنبه صبح یکی از محافظان «آمر صاحب» [آمر صاحب معادل «فرمانده» یکی از لقبهای احمدشاه مسعود بود] به ما خبر داد که او برای ناهار به منزل خواهد آمد. در آن زمان طالبان مرتب به دشت شمالی حمله میکردند. بسمالله خان، فرمانده دشت، از شوهرم یاری خواسته بود و مسعود قصد داشت پیش از ملحق شدن به او به دیدن ما بیاید.
اما سپس از طریق مجاهدینی که نگهبان خانه بودند مطلع شدیم که تغییری در برنامه پیش آمده است. بسمالله خان در لحظهای که مسعود پایتخت تاجیکستان را ترک میکرد از او میخواهد که به خواجه بهاءالدین برگردد. در آنجا مسعود تصمیم میگیرد مستقیم به پنجشیر نزد خانوادهاش برود. اما در راه به او خبر میدهند که طالبان عقبنشینی کردهاند. وقت زیادی از دست رفته بود و او یکباره تصمیم میگیرد به پایگاهش در خواجه بهاءالدین برگردد و سفرش را به پنجشیر دو روز به عقب بیندازد.
بعد از ناهار من و دو نفر از زنان دهکده به سالن رفتیم تا تشک جدیدمان را بدوزیم [...]. مشغول کار بودیم که برادرم «راشدین» به همراه بچهها از راه رسید. کمی تعجب کردم. چهرۀ عجیبی داشت. هنوز ساعت پنج نشده بود. راشدین گفت: «پری بلند شو باید برویم.» میدانستم پدر و مادرم گوسفند قربانی کردهاند. فکر کردم دنبال من آمدهاند تا به اتفاق آن را بخوریم.
جواب دادم: «حاجی کمی صبر کن، الان باهم میرویم.» [...] با حرف من باز خطوط چهرهاش درهم رفت و از اتاق بیرون رفت. وقتی برگشت یک باره با صدای بلند گفت: «تو را به دوشنبه میبرم.»
به دوشنبه؟
توی دره درگیری است.
چطور ممکن است؟ هیچ سر و صدایی نمیآید. اولین بار است که پس از مدتها هیچ خبری از بمبارانها نیست.
بالاخره از بگومگو خسته شد و گفت: آمرصاحب این را از تو خواسته است.
در این لحظه، بی آنکه از چیزی خبر داشته باشم، فهمیدم اتفاقی افتاده است. به چه دلیل شوهرم از من خواسته است که به تاجیکستان بروم در حالی که خودش در خواجه بهاءالدین است. مگر ما قرار نگذاشته بودیم که من به تاجیکستان برنگردم؟ به حمام کوچک طبقۀ همکف رفتم و آبی به صورتم زدم تا بتوانم روشنتر فکر کنم. برگشتم و به او گفتم: «در دره جنگی وجود ندارد.»
خبر نداری؟ طالبان در دشت شمالی در حال پیشرفت هستند. آمرصاحب برای جانتان نگران است. وسایلت را جمع کن فوراً باید از اینجا برویم. این دستور خود آمرصاحب است.
برای اینکه اطلاعات بیشتری به دست آورم، پرسیدم: چه وسایلی بردارم؟ آیا فقط چند روز در آنجا خواهیم ماند یا تا باز شدن مدارس آنجا میمانیم؟
هرچیزی که صلاح میدانی با خودت بردار!
وسایل پدر احمد را هم را بردارم؟
آنها را هم بردار!
وقتی فهمیدم قرار است شوهرم به ما ملحق شود، کمی مطمئن شدم. به اتاق بالا رفتم. چند دقیقه بعد برادر دیگرم «شاهدین» وارد خانه شد. صدای پایش را که چهار تا چهار تا پلهها را بالا میآمد، شنیدم. به در کوبید و گفت: «پری زود باش باید برویم.» به همریخته و پریشان به نظر میرسید. در این میان، آنچه بیش از همه مرا تحت تأثیر قرار داد چهرۀ پسرم احمد بود که در کنارش ایستاده بود. رنگش پریده بود.
وقتی محافظان مسعود پدرم را در جریان قضایا قرار داده بودند، احمد پیش پدرم بوده است و جزئیات گفت و گوی آنها را شنیده و شاهد تمام اتفاقات پشت پرده بوده است.
من که ترسیده بودم، پرسیدم: «چه شده است؟ اتفاق بدی افتاده است؟ پدر احمد کجاست؟»
اما احدی به من جواب نمیداد. تنها به من میگفتند که عجله کنم. برادرم گفت: « سر و صدا نکن جنگ دارد شروع میشود. اگر همسایهها تو را ببینند یا صدایت را بشنوند وحشتزده میشوند.»
وسایلم را جمع کردم. چمدان شوهرم را برداشتم و لباسهای اتوکردهاش را در آن گذاشتم و به طرف هلی کوپتر راه افتادیم. احمد ساکت بود. دخترها پشت سرهم سؤال میکردند و نسرین (کوچکترین دختر خانواده) گریه میکرد زیرا او را از خواب بیدار کرده بودیم. بیشتر حیرتزده بودم تا نگران. به حدی که وقتی از هلیکوپتر دود بلند شد، تقریباً احساس آرامش کردم. [...] هلیکوپتر از کار افتاد و ما به خانه برگشتیم.
میدانستم که بعد از خراب شدن هلیکوپتر برادرانم به چاریکار، در نزدیکی دشت شمالی رفتهاند. منتظر بودم از آنجا خبرهایی برایمان بیاورند [...].
در سالن بودم که مادرم آمد و روی بالشها در کنارم نشست. ناگهان دنیا روی سرم خراب شد.
«پری، برای آمرصاحب اتفاقی افتاده است!»
پدرم از مادرم خواسته بود که از قبل به من خبر دهد تا فردا در هلیکوپتر یا جلو مردم از حال نروم. [...] اتاق روی سرم چرخید و افتادم. وقتی به هوش آمدم [...] مرا روی صندلی نشاندند و من توانستم سؤالاتم را بکنم. مادرم توضیح داد که تمام چیزی که میدانم همان است که پشت تلفن به من گفتهاند. دو نفر عرب که خود را خبرنگار جا زده بودند، بمبی را که به شکم خود بسته بودند روی او منفجر کردهاند.
همسر مسعود به جزئیات ماجرا بعدها پی میبرد:
صبح روز ۹ سپتامبر ۲۰۰۱ دو خبرنگار قلابیِ مراکشی که از روزها پیش خواستار مصاحبه با مسعود بودند، سرانجام اجازۀ مصاحبه با او را به دست میآورند. مصاحبه در خواجه بهاءالدین در مهمانسرایی در نزدیکی وزارت امور خارجۀ «آمرصاحب» برگزار میشود. عاصم سهیل، مترجم مسعود، و فهیم دشتی، برادرزادۀ او که خبرنگار بود و قرار بود از مصاحبه فیلم بگیرد و دوست مسعود، مسعود خلیلی، سفیر افغانستان در هند، حضور داشتند. محمد عالم، محافظ مسعود، به درخواست او از اتاق خارج میشود.
مسعود میخواست پیش از مصاحبه متن سؤالات را ببیند. در آغاز پرسشهای پیش پا افتادهای در بارۀ وضعیت کشور، نبردها، پاکستان و جز اینها مطرح میکنند. اما رفته رفته پرسشها فقط به شخص «اسامه بن لادن» مربوط میشود. مسعود ساکت به سؤالات گوش میدهد. یکی از تروریستها از او میپرسد: «اگر در جنگ پیروز شوید، با اسامه بن لادن چه خواهید کرد؟»
مسعود میگوید: «حالا میتوانید ضبط را شروع کنید.»
در این لحظه کمربند انفجاری یکی از خبرنگاران قلابی که گویا وظیفۀ فیلمبرداری را به عهده داشت منفجر میشود. عاصم سهیل، مترجم جوان، در دم جان میبازد و مسعود خلیلی به شدت زخمی میشود. فهیم دشتی از چشم آسیب میبیند و دستانش سخت میسوزد [او که اخیراً سخنگوی جبهۀ مقاومت شده بود، شامگاه یکشنبه ۵ سپتامبر ۲۰۲۱ در حملۀ طالبان به درۀ پنجشیر کشته شد]. و اما احمد شاه مسعود، به گفتۀ همسرش، ترکش باران میشود. یک تکه آهن در نزدیکی قلبش فرورفته بود. او پیش از آنکه به درمانگاه برسد از شدت زخمهایی که برداشته بود در اتومبیل جان میسپارد.
پنهان داشتن موقت مرگ احمدشاه مسعود
خبر مرگ مسعود را چند روز پنهان نگه داشتند. این تصمیم را نزدیکان و همرزمان او گرفته بودند تا جنگجویان ائتلاف شمال روحیۀ خود را نبازند.
احمد رشید، نویسندۀ پاکستانی، در کتاب «سقوط در هرج و مرج: ایالات متحد و شکست ملت سازی در پاکستان، افغانستان و آسیای میانه» مینویسد: «مسعود به قتل رسیده بود، اما چندین روز شایع بود که او همچنان زنده است و این برای حفظ روحیۀ جنگجویان ائتلاف شمال بود که از حملۀ مشترک طالبان و القاعده هراسان شده بودند.»
امرالله صالح، معاون اول رئیس جمهوری افغانستان که از نزدیکان مسعود بود، در کتابش زیر عنوان «پس از مسعود» مینویسد: «در آن زمان دو مسئولیت به عهدۀ من گذاشتند. نخست اینکه مرگ مسعود را به آمریکاییها اطلاع دهم و دیگر اینکه از جسد مسعود در یک درمانگاه ویژه حفاظت کنم. به آمریکاییها گفتم که در نبود مسعود ما نیازمند کمک شما هستیم.»
زلمی خلیلزاد، سفیر پیشین آمریکا در افغانستان، نیز در کتابش به نام «فرستاده» مینویسد: عبدالله عبدالله روز نهم سپتامبر ۲۰۰۱ به من زنگ زد و من بیدرنگ فهیمدم که مسعود کشته شده است. به گفتۀ خلیلزاد: صدای عبدالله میلرزید که نشاندهندۀ تغییری در آرامش معمولی او بود. عبدالله گفت که مسعود به شدت زخمی شده، اما زنده است. پس از مدت کوتاهی دوباره زنگ زد و تایید کرد که مسعود کشته شده است.
به نوشتۀ امرالله صالح، خبر کشته شدن مسعود را آمریکاییها فاش کردند و از آن پس، پنهان داشتن آن برای نزدیکان مسعود دشوار بود.
قتل مسعود و حملات به برجهای دوقلوی تجارت جهانی در نیویورک
دو روز پس از کشته شدن مسعود در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ تروریستهای القاعده دو هواپیمای مسافربری را به برجهای دوقلوی تجارت جهانی، نماد قدرت و عظمت ایالات متحد آمریکا، کوبیدند و آنها را در برابر دیدگان حیرت زدۀ جهانیان فروریختند و با خاک یکسان کردند. بسیاری از کارشناسان کشته شدن مسعود را در نهم سپتامبر پیش درآمد آن حملۀ حیرتانگیز و سرآغاز موج گستردۀ تروریسم بنیادگراییِ اسلامی در جهان غرب میدانند.
هنگامی که مسعود کشته شد، طالبان پنج سال بود که با حمايت پاكستان، عربستان سعودی و بعضی از كشور های خلیج فارس بیش از ۸۰ درصد خاك افغانستان را به زیر نگین خود درآورده بودند. ائتلاف شمال زیر فرماندهی احمدشاه مسعود تنها نيرويی بود كه در برابر طالبان مقاومت میکرد. پس از پنج سال درگيری و ايستادگی سرانجام مسعود در نخستین حملۀ انتحاری در افغانستان جان باخت.
دربارۀ چگونگی آمدن تروریستهای القاعده به افغانستان و نزدیک شدن آنان به احمدشاه مسعود، تحقیقات بعدی پلیس افغانستان و کمیتۀ حقیقت یاب به نتیجهای نرسید. مسعود بزرگترین دشمن «اسامه بن لادن» در افغانستان بود. او پیش از کشته شدنش به اروپا آمده بود و از اروپاییان برای برچیدن بساط طالبان و القاعده در افغانستان کمک خواسته بود. کارشناسانی معتقدند که به همین سبب «بن لادن» کشتن او را در سرلوحۀ برنامههای خود قرار داده بود و آن را چنین دقیق برنامه ریزی کرده بود. آمریکاییها پس از ۱۱ سپتامبر بود که به اهمیت یاری رساندنِ به احمد شاه مسعود پی بردند.
پس از کشته شدن مسعود و برافتادن طالبان در رسانههای جمهوری اسلامی ایران گفته شد که احمدشاه مسعود در اواخر عمرش بسيار به ايران نزديک شده بود. ماهوارهاش روی شبکههای ايرانی تنظيم شده بود و در کتابخانۀ بزرگش مجموعۀ آثار مطهری و شريعتی راه يافته بود. با این حال، ایوُنیک دوُنوئل، مورخ دستگاههای اطلاعاتی و جاسوسی، در کتاب «جنگهای سرّی موساد» مینویسد که برپایۀ تحقیقات اف بی آی، سفارت ایران در بروکسل تسهیلاتی برای تهیۀ گذرنامههای بلژیکی قاتلان مسعود فراهم آورده بود. فراموش نباید کرد که روابط میان امارت اسلامی طالبان و جمهوری اسلامی ایران از فوریۀ ۱۹۹۹ رو به بهبود گذاشته بود. به همین سبب، بلافاصله پس از کشته شدن مسعود، محمد خاتمی، رئیس جمهوری اسلامی ایران، از راه دیپلماتیک به جرج دبلیو بوش اطلاع داد که ایران با این ماجرا بیگانه است.
از آنجا که بسیاری از جنبههای آن رویداد تاریخی به ویژه چگونگی نزدیک شدن تروریستها به احمدشاه مسعود در پردۀ ابهام باقی ماند، بعدها کسانی به ویژه در ایران کوشیدند نزدیکان او را متهم کنند و گفتند: سرسختی مسعود در راه جهاد سبب شد که بعضی از نزدیکانش از او روی گردانند و احتمالاً آنان در جریان آن نقشۀ شوم بودند. اما تاکنون کسی برای چنین ادعایی سندی ارائه نکرده است.
جدا از هرگونه حدس و گمان دربارۀ نقشۀ ترور، چگونگی راه یافتن تروریستها به افغانستان و نزدیک شدنشان به احمدشاه مسعود، در این شکی نیست که مسعود میهنپرستی استوار و دلاوری کمنظیر بود و آرزویی جز بیرون آمدن کشورش از گردونۀ بیثباتی، تعصب و خشونت نداشت.
رادیو بین المللی فرانسه