به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۱

دردا كه جز به مرگ نسنجند قدر مرد
با دو موضوع ناگفته آغاز مي‌كنم: سال  ۱۳۵۲ من را به ساواك احضار كرده بودند زيرا در تب و تاب دستگيري چريك‌هاي فدايي خلق و وابستگان‌شان «منوچهر يزديان» دوست و همكلاسي من نيز بود و هرچه جست‌وجو كرده بودند ارتباط سياسي بين من و او نيافته و دست آخر بازجويي مستقيم را ترجيح داده بودند.
بازجو به درستي من و خانواده‌ام را چنان مي‌شناخت كه مات و متحير شده بودم. بعدا نشاني داد كه سال‌ها در محل جورآباد- ظلم‌آباد- چه اسم جالبي است، مگر نه؟! - بله.
در انتهاي محله جورآباد سنندج ساكن بوده و تمام رفت و آمدهاي من را رصد مي‌كرده است.
خلاصه پس از يك بازجويي طولاني اين هم‌محله‌اي ساواكي غيركرد دستگيرش شد كه من از فعاليت چريكي و ترقه‌بازي‌هاي دلخوش‌كنك بيزارم و عشق اول و آخرم تئاتر است...  
از اتاق تمشيت كه بيرونم آوردند، بازجو گفت: مثل استادت «سمندريان» باش كه ناهار را با هويدا مي‌خورد و شب «كرگدن» را روي صحنه مي‌برد! ... اين گفته تخريب بود يا تشويق نمي‌دانم اما او گفت و با تاكيد هم گفت. انقلاب فرهنگي كه شد بسياري از استادان را پاك‌سازي كردند. از جمله حميد سمندريان را و او به ناچار رستوراني باز كرد كه خودش و چند نفر از دانشجويانش اگر نه از طريق تئاتر بلكه از راهي شرافتمندانه زندگي كنند. آن روزها من مورد وثوق بعضي از دوستان بودم كه به كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان وارد شده بودند. من به مهندس «ب. ش» آدم نازنيني كه اهل نماز و روزه بود و اسمش را هم به مناسبت اوضاع به اسمي عربي تغيير داده بود، ماجراي پاكسازي استاد سمندريان را گفتم و او بلافاصله گفت: «خب معلومه كه بايد پاك‌سازي بشه. چونكه كمونيسته» و دليل آورد كه «دايره گچي قفقازي» نوشته نمايشنامه‌نويس كمونيست را ترجمه كرده است و... و ناگهان به ياد آن بازجويي افتادم و ماجرا را شرح دادم كه مي‌توانست نمونه ديگري از داوري ناسنجيده نسبت به استاد سمندريان باشد. قسم خوردم كه سمندريان كمونيست نيست و حاضرم دست‌نوشته‌اي بدهم كه اگر شما كوچك‌ترين سندي پيدا كرديد كه او وابستگي حزبي و گروهي دارد بي‌محاكمه اعدامم كنيد و مطابق معمول و هنگام فشار بيش از حد بغضم تركيد و ب. ش چنان جا خورد كه بدون گرفتن نوشته و شايد به حرف آن اشك‌هاي باورپذير حرفم را پذيرفت و قرار شد سمندريان به خانه هميشگي‌اش –دانشكده هنرهاي زيبا- برگردد... و اما امروز، امروز كه او از ميان ما دل‌مشغولان به داوري‌هاي سطحي پر كشيده و رفته است: تماشاخانه‌اي به‌نام سمندريان در قلب تهران است. همه سايت‌ها و برنامه‌هاي فرهنگي تلويزيوني و راديويي در رثاي او گفته و خواهند گفت سمندريان عزيزم كه تا چندين ماه پيش از مرگ با او در ارتباط بودم و دريغم مي‌آمد كه چهره تكيده و سمعكش را ببينم حاضر نخواهم شد زيرا او براي من هميشه زنده بوده است و زنده خواهد بود چراكه در طول عمر بابركتش به هيچ قيمتي و با هيچ بهانه‌اي وجدانش را نفروخت. درحالي كه شاگردانش را مي‌ديد كه به بهانه‌هاي واهي، از يك سو داعيه تئاتر روشنفكري را دارند و از سوي ديگر هر شب در مبتذل‌ترين سريال‌ها عرض اندام مي‌كنند؛ امري كه او به‌درستي و با صداقت و با تمام قلب و تا لحظه پرواز به آن باوري نداشت. او اهل هيچ دارودسته‌اي و هيچ حزبي نبود. او اهل انديشه‌اي عميق و انساني بود و حاضر بود هر كار شرافتمندانه‌اي بكند اما صحنه و باورش را به توبره شهرت و پول هبه نكند.

مزارت را مي‌بوسم اي استاد صادق

بهروز غريب‌پور