آيدا سركيسيان
گفتم: تو مثل اقيانوسي...
حيرتانگيز بود. من هميشه به پشتكار و ممارست او غبطه ميخوردم. احمد بيرحمانه خودش را مصرف ميكرد، در مريضي، در درد. شما نميتوانيد تصور كنيد كه در چه وضعيتهاي جسمي او چه سخت كار ميكرد، هرگز به پايان كار قانع نبود، ميگفت: «انسان هر روز چيز ياد ميگيره!»
او انساني بود نكتهبين و كمالطلب، آثاري را ترجمه ميكرد كه از آدمهاي معروفي نبودند. چون آثار آدمهاي معروف را همه ترجمه ميكنند. آن ناشناختهها هستند كه هيچكس سراغشان نميرود. هيچ فرصتي را براي آگاهي دادن و روشنگري از دست نميداد.
ما به همراه هم و در كنار يكديگر، تلخيهاي زندگي را توانستيم به بركت شعر از سر بگذرانيم. فضاي زندگي هر كس به قدر نيازهايش است، يعني چيزي كه حد و مرز ندارد. اينچنين بود كه حتي از تنگناي مشكلترين مضيقهها آسان گذشتيم. از شاملو به راحتي حرف زدن سخت است، از «خورشيد» حرفزدن كار آساني نيست. بايد نزديكش شد تا زندگي ببخشد، دور شد، تا عظمتش را دريافت. پر از شور و زندگي بود، سرشار از مهرباني و مهرورزي، سختترين انضباط را بر خود تحميل ميكرد، حتي در مريضي، ميگفت: «اگر كار نكنم ميميرم!» و همينطور هم شد. احمد، قلمرو خاصي از روح بشر را كشف كرده بود كه در آن ژرفا غوطهور ميشد و عظمت جهان هستي و آلام و شادمانيهاي انساني، شكوهمند و بيپروا به شعرش راه مييافت. در عين حال كه در جمع حضور داشت، در اقيانوس درونش غوطهور ميشد، آدم غريبي بود. هميشه از ابتذال به كار پناه ميبرد. به تدريج پي بردم كه وقتي احمد ميخواست شعري بنويسد چند روزي «خودش» نبود، با من بود ولي ضميرش نبود، هر دو بوديم، ولي او نبود. ناگهان از خواب بيدار ميشد و شروع به نوشتن ميكرد، ميگفتم: تو مثل اقيانوسي... بيكرانهاي كه هيچوقت نميتوان به نهايت آن رسيد. شاملو در سينهاش قلبي بزرگ و بخشنده داشت كه مشتاقانه ميخواست همه هستي و زيبايي را بين انسانها تقسيم كند.