مسعود عطائی
چنان کوه
من یاغی ی بیدارم ،
عمریست گرفتارم
حلاجِ سر دارم ، بی باکم و دیوانه
من آتش جان سوزم ،
تا شام شود روزم
می سوزم و می سوزم ،
همچون پر ِ پروانه
من عاشق بی تابم، هم صحبت مهتابم
هُشیارم
و در خوابم ، دُردی کش و دُردانه
من شاعر گُم نامم ،
در جنّت و ناکامم
گًه دام و گهی رامم ، سرگشته به میخانه
من وصله ی ناجورم
، از مصلحتم دورم
افتاده چنان مورم ، امّا
چه جسورانه
با این غم ِ انبوهم ، با اینهمه اندوهم
پیروز چنان کوهم ،
با دغدغه بیگانه
پندم چه دهی عاقل ؟
این حل نکند مشکل
هرگز نشوم همدل ، با
زاهد و
فرزانه
"من مست و تو
دیوانه، ما را که برد خانه ؟
صد بار تو را گفتم ،
کم زن دوسه پیمانه "
مسعود عطائی
۲ دسامبر ۲۰۱۴