به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۳

قصه مادر ریحانه به‌مناسبت شب یلدا

از شعله پاکروان مادر ریحانه جباری
پیشاپیش یلدا را تبریک میگویم . ناگفته پیداست که سوم آبان طولانی ترین شب زندگیم بوده و تاکنون ادامه دارد . با این همه آرزو میکنم زندگی همه زنان و مردان باشرف در سراسر جهان ، سرشار از شادی و جشن و طرب باشد .

تمام سعی ام را میکنم که چند روز آینده ، قصه ای بنویسم . قصه ای برای نوه هایی که در آینده خواهم داشت . اگر شب یلدا به خانه ام آمدند و با خود شوق کودکانه آوردند ، نمیخواهم دستم خالی باشد . باید برایشان قصه بگویم . قصه خاله جوانمرگشان که مثل سرو آزاده ، ایستاد و به جلادش یک نه تاریخی گفت . نه ریحان چنان سنگین بود که جلاد و زنان همدستش با گریه از زیر بار نگاه معصومانه اش فرار کردند .

نه پاره تنم چنان قاطع بود و برنده که سایه های پنهان ، پشت سر هم بیانیه دادند و خود را مبرا دانستند از همدستی در یک جنایت . چنان اثیری بود که هزار همایش و سمینار نمیتواند رنگ و لعاب بدهد به حکم شنیعی که یک شعبده باز صادر کرد و جمعی را درگیر ننگ اجرای حکم قتل فرزندم . هرگز اجازه نخواهم داد که فرزندان و نوادگانم از یاد ببرند دختری را که تسلیم مرتضای هرزه نشد .

شنل قرمزی نوزده ساله ی من تصور میکرد پایان قصه ، گرگ به سزای عملش میرسد . ولی با مرگش ، ثابت کرد که در این زمان باید قصه ها را زیر و رو کرد و طرح نو در انداخت . چرا که کودکان امروز ما از ورای قصه های کودکانه ، زندگی آینده شان را ترسیم میکنند . شنگول و منگول هم باید بدانند اگر گرگ خودش را به شکل دکتر متدین دراورد ، ذات درنده اش را تغییر نمیدهد و گاه شاخ مامان بزی قادر به شکافتن شکم آقا گرگه نیست تا آزاد شوند و آخر قصه زیبا تمام شود . چند روز آینده را یکسره در اختیار آیندگان قرار میدهم . قصه هایی برای فردا . برای یلدای طولانی که مادرانی چون من اسیر آن هستند . 
برای جشن هایی که برگزار خواهند شد . برای زمستان و بهار .

بسا تیر و دیماه و اردیبهشت ........ بیاید که ما خاک باشیم و خشت



اما فرزندان من باید بشنوند قصه ی خاله ریحانی که هرگز خاله نشد . هرچند در زندان ، نقش مادر و خواهر و خاله و حتی مادربزرگ دختران بی پناه و زندانی را بازی کرد . زندانیانی که یکی پس از دیگری برایم قصه های زندان را میگویند و هر چه به یاد دارند از ریحان را بر لوح قلبم حک میکنند .


زنبورهای باغچه ای کوچک در بهشت زهرا ، در حال پراکندن گرده گلهای زیبایی هستند که در آینده ی نه چندان دور به شکوفه مینشینند .
و من همچنان میگویم که چند روز آینده را به نوشتن قصه ی کودکانه ای مشغول خواهم بود .

یک دنیا بوس و بغل برای همه ی دخترکان و پسرکان کوچکی که شب یلدا به خانه مادربزرگ میروند . انار و هندوانه میخورند و با شیطنت بازی میکنند و قصه میشنوند . و مادران و پدرانشان که فال حافظ میگیرند شاید جواب نایاب سوال های مهم زندگیشان را پیدا کنند .
یلداتان خوش . تنتان سلامت . لبتان پر از شکوفه ی تبسم باد .

شعله پاکروان