به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۳

پیرامون یکی از پرگویی های کاشف سکولاریسم نو (۳)

هر بیشه گمان مبر که خالی است
شاید که پلنگ خفته باشد
سعدی
 پیرامون یکی از پرگویی های کاشف سکولاریسم نو (۳)
 ع. ش. زند

بخش سوم
از شاه اسماعیل،
 یکپارچگی ایران
و منشاءِ سوگواری های تشیع

نویسنده آنگاه چنین می نگارد:
«در عين حال، مگر می شود نتايج از پيش انديشيده نشدهء يک اقدام تاريخی را دليلی برای صحت و سقم نيت و مقصود پشت آن اقدام دانست؟ مثلاً، ادعا کرد که آلمان امروز حاصل کاری است که هيتلر و حزب نازی انجام داده اند. معنای اين سخن آن خواهد بود که هيتلر همين آلمان امروز را در نظر داشته و در راستای رسیدن به چنين آلمانی آن اقدامات فجيع را کرده است. اينکه بگوئيم شاه اسماعيل صفوی قصد احياء تماميت ارضی ايران را داشت و به اين خاطر به مذهب شيعهء اثنی عشری (که چيزی از آن نمی دانست) درآويخت يک شوخی بی مزهء تاريخی است.»

از مقایسه ی مغرضانه، بل جاهلانه ی شاه اسماعیل با هیتلر، و تشیع با نازیسم، و به عبارت دیگر مقایسه ی یک واقعه ی تاریخی دوران جنگ های مذهبی و قومی رایج در تمام اروپا و آسیا، با یک ایدئولوژی توتالیتر مدرن و نظام توتالیتر آن، که بنا به قول همه ی کارشناسان پیش از قرن بیستم سابقه ای نداشته، یعنی کاری که  مورخان آن را مقایسه ی اموری نا متجانس و مربوط به دو زمان نامتجانس می دانند و«آنا کرونیسم» یا «زمان ناخوردی» می نامند، مشکل می توان گذشت. هیتلر در قرن بیستم جنگی برپا کرد که بیش از پنجاه میلیون تلفات داشت، و در یک قلم آن هم شش میلیون یهودی و کولی و اسلاو را با قتل صنعتی به آغوش مرگ فرستاد. پس باید کسی از جنگ های مذهبی قرون میانی، خواه در دنیای اسلام و خواه در دنیای مسیحی، که ما در بخش نخست این مقاله شمه ای از آن را، در مورد فرانسه و اسپانیا نوشتیم، چیزی نداند تا کشتار های شاه اسماعیل را که حتی با جنایات مسیحیان اروپا هم قابل مقایسه نیست، با هیتلر مقایسه کند. از این تحریف یا جهل تاریخی که بگذریم، می ماند مسئله ی رابطه میان نیت سازندگان تاریخ و نتایج کار آنان.
آقای برومند در آن اطلاعیه نوشته بود « به ویژه در باره دین مبین اسلام و تشیع و امامان این مذهب کمال احترام را ملحوظ می دارد زیرا تمامیت ارضی ایران وامدار تشیع است و شاه اسماعیل صفوی با رسمیت دادن این مذهب ایران را یکپارچه کرد واز تسلط امپراتوری عثمانی رهائی داد.»
البته یک دموکرات هوادار حقوق بشر، میان مبتدی و خبر این جمله، به خبر آن «زیرا تمامیت ایران وامدار ...»، نیازی ندارد، اما در مبتدای آن« درباره ی دین ... کمال احترام را ملحوظ می دارد...» نمی تواند بحثی داشته باشد؛ گیرم می تواند بگوید این اصل باید شامل همه ی ادیان و مذاهب و حتی ایرانیان لامذهب نیز باشد. و این همانست که نخست وزیر ملی، دکتر مصدق، در پاسخ فلسفی واعظ که از او تضییق علیه بهاییان را خواسته بود، با این پاسخ که آنان هم ایرانی و هموطنان ما هستند، چرا باید مشمول رفتار دیگری شوند(نقل به مضمون)، گفته بود. ضمناً این جمله خود به تنهایی برای خود کافی است و نیازی به استناد به کارهای شاه اسماعیل، اعم از خوب یا بد، ندارد. آقای برومند اگر آن جمله را، و حتی کامل آن را که ما اینجا آوردیم، نوشته بودند هیچ مسئله ای پیش نمی آمد. اما ایشان خواسته اند آن را با استناد به تشیع ترویج شده ی شاه اسماعیل، و یکپارچه شدن ایران به عنوان نتیجه ی آن، قوت ببخشند، در  حالی که آن اصل به هیچ توجیهی نیاز نداشته و ندارد، و هر توجیهی حتی آن را خدشه دار می کند. اما این نقص را پیراهن عثمان کردن و از آن سوی بام افتادن به این صورت که شاه اسماعیل هم اگر توانست بر ایرانی متمرکز سلطنت کند این نتیجه ی نیت قبلی او نبود و او نیز مانند هیتلر از نتایج بعدی کار خود بیخبر بود، یک مغالطه ی رسواست. برخلاف هیتلر ـ که قبلاً گفتیم چرا نباید وارد این قیاس مع الفارق شود ـ ، نیات شاه اسماعیل هرچه بود، او این نتیجه ی مثبت را در زمان حیاتش به دست آورد، اعم از اینکه از ابتدا از همه ی جزئیات این نتایج خبر داشت یا نه1.
این فرض که نیت شاه اسماعیل از ترویج تشیع بنای ایرانی یکپارچه بوده یا نه، پاسخ مسلم ندارد، اما برپاکردن جنبشی سیاسی با اعتقاد به یک مذهب، یا به دستاویز آن، منحصر به شاه اسماعیل نبوده است. مگر نه اینکه بخش اعظم نهضت های ایرانی بعد از اسلام، بلکه همه ی آنها، علیه سلطه ی عرب و بیگانه شکل مذهبی، و دست کم ظاهر مذهبی داشته است. نهضت سیاه جامگان با اینکه برای رهایی ایرانیان بود شکل مذهبی داشت. حال می توان پرسید آیا ابومسلم آن نهضت را به نیت برپایی خلافتی به راه انداخت که سرانجام باید خود او را به قتل می رسانید، یعنی خود از همه ی نتایج آن با خبر بود؟ البته، مانند پرسش مربوط به هیتلر در بالا، پرسش ابلهانه ای خواهد بود. مگر نهضت خرمدینان علیه سلطه ی عرب نبود؟ آن هم شکل مذهبی داشت. و این نهضت های به این دو ختم نمی شوند؛ رساله ی دکترای قطور دکتر غلامحسین صدیقی مربوط به این نهضت های دینی ایرانیان در قرون دوم و سوم بعد از اسلام است. پس آن شوخی بیمزه که مقاله نگار ما می گوید سخنان نسنجیده ی خود اوست. پس این ادعا که شاه اسماعیل نمی توانسته نتایج توسل به تشیع در یکپارچه کردن ایران، یعنی آنچه را خود او آغاز کرد و به انجام نیز رساند، از پیش بسنجد، هیچ منطقی ندارد. استاد فقید نصرالله فلسفی نویسنده ی تاریخ سلطنت شاه عباس بزرگ در این باره از جمله چنین می نویسد:«دین تازه [منظور اسلام است]یکچند ملیت ایرانی را تحت الشعاع خود ساخت. اما روح آزادمنش و استقلال جوی ایرانی نمرد. پس از آنکه چندی حکام  تازی بر جای شهرداران ایران نشستند، و از نیروی دشمن، به علت بسط متصرفات اسلامی در مشرق و مغرب کاسته شد، ایرانیان باز به جنبش و کوشش برخاستند و با تدبیر و شمشیر به تجدید استقلال سیاسی و ملی خود کمر بستند. گروهی دست به سلاح دین بردند و با ایجاد اختلافات مذهبی و آوردن ادیان نو، قدرت روحانی و معنوی دشمن را شکستند. گروه دیگر... مانند ابومسلم با هواداری از دشمن ضعیف حریف قوی را ناچیز کردند... (نصرالله فلسفی، زندگانی شاه عباس اول، مجلد یکم، صص. 1ـ2.). و اندکی دورتر می نویسد«از این زمان... وحدت سیاسی و مذهبی بار دیگر وحدت ملی ما را بارز و آشکار ساخت و بدان شخصیت و نیرو بخشید. از این تاریخ ... وجود این دولت نقشه ی سلاطین عثمانی، مخصوصاً سلطان سلیم خان اول را، که می خواست بر تمام کشورهای اسلامی فرمانروا باشد، و گذشته از قدرت سیاسی، به نام خلیفه ی مسلمین بر همه ی ملل مسلمان نفود روحانی و مذهبی داشته باشد، باطل ساخت. مردم ایران هم که چندین قرن حکومت فرمانروایان ترک و تاتار را تحمل کرده بودند، ...، حکومت شاه اسماعیل را با امید و رضا و رغبت پذیرفتند؛ چه این پادشاه، اگر هم به ادعای خود از نژاد ایرانی نبود، تربیت یافته ی ایران و علاقمند به ایران بود و اجدادش قرن ها درین کشور بسر برده بوده، مورد ستایش و احترام و علاقه ی ایرانیان بودند. شهریار صفوی با برانداختن دولت های ترک از ولایات ایران آرزویی را که مردم این سرزمین قرنها در انتظارش بودند به حقیقت نزدیک می کرد و دولت واحد صفوی، با آنکه به دست حکام ترک اداره می شد، تجدید استقلال ملی ایران و آرامش و آسایش دیرپایی را نوید می داد، که پس از انقراض دولت ساسانی به آرزویی دیریاب مبدل شده بود... هنگامی که شاه اسماعیل در جنگ چالدران از سلطان سلیم خان اول شکست خورد بیم آن بود که سلطنت نوبنیاد او برافتد و ایران نیز ضمیمه ی امپراطوری عثمانی شود... سلطان سلیم خان دو سال بعد سراسر شام  و مصر را نیز گرفت، و المتوکل سوم، آخرین خلیفه ی عباسی مصر را کشت و به قولی عنوان خلافت بر خود نهاد، ولی به علت وجود شیعه ی صفوی که بین النهرین و بغداد مرکز خلافت عباسیان را نیز در تصرف داشت نتوانست تمام ممالک اسلامی را در قلمرو نفوذ و قدرت روحانی و سیاسی خود درآورد.»(همان، صص. 8ـ9)[ت. ا.].

چنانکه پیش از این بارها یادآور شدیم هیچیک از این اطلاعات تاریخی در زمانه ی ما توجیهی برای تبعیض دینی و مذهبی میان هموطنانمان فراهم نمی کند، اما این اصل درست نیز نباید بهانه ای باشد برای انکار واقعیت های تاریخی، خلط مبحث و تکفیر غرض ورزانه ی ملیون ایران.
هم آنجا، باز چنین می خوانیم:
«در واقع اين کوشش زيرکانهء دربارهای واتيکان و ونيز و انگليس، برای ايجاد درباری دشمنخو با دربار عثمانی (که لشگريان اش تا شهر وين اطريش رسیده بودند)، آن هم در جبههء شرقی عثمانی، بود که موجب شد هم دربار صفوی پا بگيرد و هم بر روی نقشهء جغرافيا خط کشی هائی پديد آيد که کشور ايران (آن هم نه به نام ايران که به نام فرنگی ساختهء پرشيا) مطرح شود.تمام مفاهيم کشور، ملت، مرز شناخته شده بوسيلهء ديگران، تماميت ارضی، حاکميت ملی و منافع ملی پديده های اصل نوين اند که با انقلاب مشروطه در ايران تثبيت شدند و ربطی به روزگار صفويان (بخصوص در عهد شاه اسماعيل) ندارند.»

ما در مقاله ی قبل به این ادعا پاسخ داده بودیم. اما اینجا مقاله نگار صریحاً می گوید «کوشش ... دربار های واتیکان و ونیز و انگلیس ... بود که موجب شد دربار [یعنی سلطنت] صفوی پا بگیرد» و معنی این جمله این است که «پاگرفتن» این سلطنت نتیجه ی کار آن دربار ها بود. وی دلیل آن را چنین شرح می دهد « برای ا یجاد درباری[یعنی سلطنتی] دشمنخو با دربار عثمانی که لشکریانش تا شهر وین اطریش رسیده بودند.» آیا لازم است بار دیگر یادآوری کنیم که زمانی که شاه اسماعیل به سلطنت رسید، یعنی در 1502، تازه 49 سال بود که قسطنطنیه به دست آل عثمان(سلطان محمد فاتح) گشوده شده بود و امپراتوری عثمانی در حال تکوین بود نه مشغول لشکر کشی به وین؟ و اینکه این لشکر کشی نخستین بار در سال 1529، یعنی پنج سال پس از درگذشت شاه اسماعیل و سالها پس از جنگ چالدران او با ارتش عثمانی رخ داد! در این تاریخ 27 سال از تشکیل سلسله ی سلطنتی صفوی می گذشت؛ آیا ادعای مقاله نگار به این معنی نیست که هنگام لشکر کشی عثمانی به سوی وین، سیاستمداران اطریش و واتیکان و ونیز می توانستند تاریخ را 27 سال به عقب برگردانند و برای پیشگیری از موفقیت عثمانی در این تاریخ، در 27 سال پیش از آن سلطنتی را خلق کنند که 27 سال بعد به کمک آنان بشتابد؟! آیا اینگونه تاریخ نویسی جز یک چشم بندی چیز دیگری است؟ درباره ی ادعای مربوط به کوشش دربارهای واتیکان و ونیز و انگلستان هم چون پیش از این ناهمخوانی آن با زمان بندی تاریخی وقایع را نشان دادیم، به تکرار نمی پردازیم.
اما این ادعا هم که: «...اقدام شاه اسماعيل (که نوهء امپراطور روم شرقی بود) و سياست اش در مورد آمدن دينکاران امامی (از لبنان تحت تصرف روميان) به سرزمين ما خود بخشی از تلاش اروپائيان برای جلوگيری از پيشروی قوای عثمانی به سوی ايتاليا بود و ربطی به احياء ايران نداشت؟»[نک. بخش دوم این مقاله]

باری، اینگونه ادعاها نیز از نوع به هم بافتن آسمان و ریسمان است. اسماعیل صفوی نه نواده ی امپراتور روم شرقی، که نواده ی  اوزون حسن، پادشاه آق قویونلو بود و این پادشاه بود که دختر کالو ـ یوآنس، آخرین امپراتور ترابوزان را به زنی گرفته بود، زنی که نیای مادری اسماعیل صفوی بود و ترابوزانی که مقاله نگار ما آن را با روم شرقی (بیزانس) خلط کرده است. بنا بر این مادر شاه اسماعیل نواده ی پادشاه ترابوزان بود و نه نواده ی امپراتور روم شرقی. در زمان تولد وی سی و پنج سال از سقوط امپراتوری روم شرقی و نزدیک به سی سال از سقوط سلطنت ترابوزان، که آخرین پادشاه آن نیای مادر وی بود، می گذشت، و در زمان جلوس او چهل و نه سال از واقعه  اول و چهل و یک سال از واقعه ی دوم، و شخص اسماعیل صفوی نمی توانست ارتباطی نه با طرابوزان و نه، به طریق اولی، با روم شرقی داشته باشد. و ادعاهای مقاله نگار ما همان است که در مثل می گویند «خسن و خُسین هر سه دختران مغاویه». بی حاصل ماندن کوشش شاه اسماعیل برای نزدیکی با ماکزیمیلیَن، امپراتور اتریش و عهدنامه های بی ثمری که همگی حدود صد سال پس از مرگ شاه اسماعیل یعنی در عهد شاه عباس بزرگ یک بار در سالهای 1599ـ1602 و بار دیگر در سالهای 1609ـ1625، میان صفویان و خاندان هابسبورگ امضاء شد، بی ارتباط بودن کلیه ی این قضایا با شاه اسماعیل را نشان می دهد. و جمهوری ونیز هم، به عکس ادعای مقاله نگار ما در جنگ های فرانسه با اتریش ـ اسپانیا، در سالهای بیست قرن شانزدهم، یعنی پایان عمر شاه اسماعیل، متحد فرانسه بود یعنی در آن زمان با عثمانی، متحد دیگر فرانسه، مشکلی نداشت1! می بینیم که کار مقاله نگار نوعی از کیمیاگری کسی است که به شعبده از ترکیب مشتی غلط، بناگه، از کلاه خود یک «حقیقت» محیرالعقول بیرون می آورد!  
 برای تکمیل موضوع، اینجا، تنها به این یادآوری بسنده می کنیم که درباره ی سفر برادران شرلی و کمک آنان به شاه عباس برای تجهیز ایران به اسلحه ی گرم و خاصه به توپخانه، گفته شده است که این کار بر اساس یک نقشه ی غربی برای افزایش فشار بر عثمانی بوده است؛ اما از سوی دیگر می دانیم که این دو برادر حتی مورد سوء ظن دربارهای غربی بخصوص دربار انگلستان نیز بوده اند و هنگامی که شاه عباس یکی از آن دو، رابرت شرلی را، به عنوان سفیر خود به غرب می فرستد او مورد بدگمانی و بی مهری واقع می شود و چون به عنوان نماینده ی تجاری برای بازار کالاهای ابریشمین ایران اعزام می شود مورد خشم کمپانی هند شرقی قرار می گیرد. از اینها مهم تر اینکه شخصی که به قول خودش به جمعه گردی عادت کرده و سخن دیگران در باره ی ازدواج احتمالی یک شاهزاده ی ساسانی با حسین ابن علی را، علی رغم ذکر آن در منابع ایرانی قدیمی که یک نمونه ی آنرا در بخش دوم این مقالات ذکر کردیم، افسانه ای بی اعتبار و بدون مأخذ می خواند هرگز خود را در برابر خواننده مکلف به این نمی داند که برای هر ادعای شاخداری دست کم یک منبع ذکر کند. وی به عنوان مأخذ همواره به یکی دیگر از مقالات پیشین خود ارجاع می دهد که وقتی به آن رجوع کنید مأخذی نمی یابید و این دور تسلسل همچنان ادامه می یابد.

و نیز همانجا:
« و حيرت من از اين است که چگونه رهبرانی چون آقای اديب حاضرند شاه اسماعيل صفوی خونريز را بخاطر «احياء تماميت ارضی ايران« تحسين کنند اما نوبت به رضاشاه پهلوی که می رسد او را دچار هزار لعن و نفرين سازند؛»
شاه اسماعیل هم خونریزی کرد و هم مردم آذربایجان را از اردوکشی های عثمانی و کشتار ها و زبان بریدن های آن نجات داد. کشتار های او قابل تحسین نیست، هر چند، چنان که در بالا دیدیم، در عصر او در همه ی جهان، خاصه در اروپا، که جنگ های مذهبی میان کاتولیک و پروتستان و نیز برای جهانگشایی و گسترش قلمروهای سلطنتی که روز به روز بیشتر از یوغ واتیکان آزاد می شدند، شروع می شد، تا چند قرن همراه با همان کشتارها و قساوت ها و گاه شدید تر و به اشکال هولناک تر ادامه داشت. این واقعیت برای هیچ جنایتی عذری فراهم نمی کند اما موضوع را تاریخی ساخته  به زمان خود می برد. و همه ی اینها نه دلیلی برای ستایش امروز ما از شاه اسماعیل می شود، نه باید بهانه ای برای جار وجنجال دشمنان جبهه ملی و ستایشگران رضاشاه قلدر، آزادی کش، و طماع، و قاتل همه ی مردان سیاسی استخواندار کشور گردد. پاسخ ادعای توطئه ی قدرت های غربی برای به  راه انداختن یک سلطنت قدرتمند در شرق عثمانی را در بالا دادیم. این پندار پوچ قدرقدرتی غربیان که، بر اساس آن، آنها حتی در قرن شانزدهم میلادی، که هنوز همگی سلطنت های نوخاسته و جوانی بودند، می توانسته اند سلطنت قدرتمندی چون حکومت صفوی را در خاک ایران خلق کنند بیشتر به هذیان می ماند تا به پژوهش تاریخی. تازه از کجا که آنها به چنین کار عظیمی، آن هم فقط با توطئه ای  از راه دور که چیزی از آن بر ما روشن نیست، قادر بودند اما یک سردار تربیت شده ی ایرانیان با نبوغ استثنائی او اگر این کار را در سرزمین نیاکانش کرده باشد باید او را با هیتلر مقایسه کنیم که نتیجه ی نقشه هایش را نمی توانسته پیش بینی کند؟

و سپس به این مقدمه برای ستایش از رضاشاه می رسیم:
«حال آنکه اگر شاه اسماعيل بفکر تماميت ارضی نبود و نتيجهء عمل اش بصورتی انديشیده نشده به شکل گرفتن ايرانی در شرق عثمانی انجاميد، رضاشاه و روشنفکران اطراف اش دقيقاً برای ايجاد دولت ـ ملت ايران و تعيين خطوط مرزی اين کشور و سرکوب تجزيه طلبان اقدام کردند و در اين راه يک هزارم شاه اسماعيل هم خشونت و خونريزی براه نيانداختند. آيا اگر جبههء  ملی قصد تجليل حافظان تماميت ارضی ايران را دارد اولويت اش نبايد در تجليل از رضاشاه باشد؟»
در حالی که کشمکش های مرزی ایران با قدرت های همسایه بعد از مشروطه و در زمان رضاشاه شروع نشد؛ در تمام طول تاریخ ایران این امر سابقه داشته است؛ کافی است به جنگ های ایران و روم در دوران اشکانی و ساسانی و توافقنامه های صلح میان آن دو قدرت ایرانی و رومی، که هر بار مرز ها را به این سو یا آن سو جابجا می کرد، رجوع کرد. در دوران نادر نیز وی جنگ های متعددی با عثمانی و روسیه کرد که هدف اصلی آنها تعیین حدود میان ایران و آن کشورها بود. این وضع در دوره ی قاجار بارها تکرار شد؛ چه با روسیه و چه با عثمانی، و حتی با قدرت استعماری انگلستان که برای جدایی هرات جنگی علیه ایران در جنوب و در هرات به راه انداخت. در  زمان صدارت امیرکبیر بار دیگر مرزهای ایران و عثمانی مورد توافق قرار گرفت؛ همچنین در زمان مظفرالدین شاه با نمایندگی هیئتی به ریاست احتشام السلطنه از طرف ایران. اینکه چنین قضایایی با رضاشاه شروع شده یاوه ای بیش نیست.

و باز چنین ادامه می یابد:
«مضحک ترين سخن اما همان است که در بند نهم مطالب بالا ذکر شد: «عزای شهیدان بزرگ شیعه تایید کنندهء وحدت ملی نیز هست». اين گزافه ای نابخشودنی است که اينگونه عزاداری فرقه ای و تفرقه انگيز را عامل وحدت ملی ايرانيان بدانيم.
در همان صدر تاريخ، پيدايش شيعه اولين اقدام برای ايجاد تفرقه در بين مسلمانان بود...»
اول اینکه معلوم نیست برای کسی که همه ی تاریخ اسلام را برابر اسارت و خرابی ایران می داند، اینکه «پیدایش شیعه اولین اقدام برای تفرقه در بین مسلمانان» بوده باشد چه نگرانی و ایرادی می تواند داشته باشد، بخصوص اگر، آنطور که خواهیم دید ایرانیان آگاهانه از این تفرقه به نفع رهایی خود بهره برداری می کردند؟

البته می توان گفت حتی اگر در این نکته ای که بر قلم آقای برومند جاری شده، کمترین بهره ای از حقیقت موجود باشد در دوران کنونی هیچ نیازی به تأکید بر آن نیست. اما این ادعا که نکته ی بالا «گزافه ای نابخشودنی است» خود گزافه ای بزرگ است. مراسم سوگواری برای کسانی که به هر انگیزه، و از همان آغاز هم با یاری فعالانه ی ایرانیان، علیه قدرت اموی می جنگیدند و با یاران ایرانی خود  در این راه از پا می افتادند یا به قتل می رسیدند، از همان قرن اول هجری وجودداشته است. و شرکت در این جنگ ها، یا کوشش ایرانیانی را که از کین تازیان خونخوار و به عشق رهایی و استقلال به این راه می رفتند، تنها از راه نادانی و کوشش در راه بازنویسی تاریخ می توان تفرقه افکنی خواند. آنان در سوگواری های مربوط به کشتگان این نبردها نیز از دل و جان فعال بودند. نمونه ای از آن عزاداری هایی است که پس از قتل یحیی ابن زید برای او و پدرش زید ابن علی نواده ی حسین ابن علی در خراسان برپا گردید: «مرگ یحیی که در هنگام قتل ظاهراً هجده سال بیش نداشت و رفتار اهانت آمیزی که با کشته ی او کردند شیعیان خراسان را سخت متأثر کرد. از این رو ابو مسلم صاحب دعوت از این امر استفاده کرد و کسانی را که با او بیعت می کردند وعده می داد که انتقام خون یحیی را از کشندگانش بازخواهد. در حقیقت خون یحیی، مثل خون ایرج و سیاوش بهانه ی جنگ ها شد و بسیاری از مردم خراسان را به کین توزی واداشت و بر ضد بنی امیه همداستان ساخت. مردم خراسان هفتا د روز بر یحیی سوگواری کردند و در آن سال چنانکه مسعودی نقل می کند هیچ کودک نزاد الا که او را یحیی یا زید نام کردند. « (نک. عبدالحسین زرین کوب، دو قرن سکوت، ص. 105؛ ت. ا.). اینگونه مراسم از همان زمان برپا می شد و کتاب روضه الشهداءِ ملاحسین کاشفی، دانشمند و فقیه قرن نهم و صاحب فتوت نامه ی سلطانی و آثار متعدد دیگر، که در سال 910، هشت سال پس از جلوس شاه اسماعیل و در آغاز کار او  درگذشته است، سالها پیش از ترویج شیعه ی امامیه از سوی شاه اسماعیل نگاشته شده بود زیرا اینگونه اشعار و سرودها بنا به دلائلی که ذکر شد از دیرباز در ایران خواستاران بسیار داشت.

با اینهمه، حتی این نوشته ی سفیر فرانسه در دربار ناصرالدین شاه، لوکنت دو گوبینو، که مراسم عزاداری و تعزیه ی محرم را که در همان دربار دیده، با تراژدی های دوران کلاسیک در یونان قدیم مقایسه کرده و حتی از آنها بالا تر دانسته بود نیز ما را بر آن نمی دارد تا امروز برپایی این مراسم به صورت کنونی را که در خدمت تحمیق مردم و اسارت آنان به دست نظام کنونی بکار می رود تأیید کنیم. اما باز هم نمی توانیم و نباید ا ز راه غرض و برای تسویه ی حساب با جبهه ملی ایران حقایق تاریخی را انکار کنیم.

از این گذشته کسی که ادعای تخصص در جامعه شناسی سیاسی دارد ظاهراً از جامعه شناسی دینی هیچ نمی داند و گرنه می بایست می دانست که در این رشته ی علوم انسانی و شاخه ی خاص آن "مردمشناسی دینی" هیچ سخنی از سوی معتقدان به ادیان درباره ی دینشان را «گزاف» نمی دانند؛ در پژوهش های این رشته این باورها و سخنان را تا جایی که به فرهنگ قوم و ملتی مربوط می شود، موضوع پژوهش برای فهم معتقدان و جامعه ی آنان می شمارند، بی آنکه آنها را موضوع رد یا تأیید بدانند و در فلسفه ی آلمانی، در حوزه ی هرمنوتیک(تأویل) «فهم» (verstehen) آنها، به معنی فنی کلمه، موضوعی اصلی است. البته جنبه ی سیاسی موضوع برای مبارزان سیاسی امر دیگری است که نظرمان درباره آن را هم گفتیم.
باری، حال که همه ی ادعا ها از سر راه روبیده شد آنچه می ماند آثار غرض ورزی است، و مولانا می فرماید« چون غرض آمد هنر پوشیده شد.»

«و همچنين است خطری که شيعی گری برای تماميت ارضی ايران دارد.»
این هم باز خود گزافه ی دیگری است. مگر می توان از مردم خواست به این عنوان که گویا «این مذهب برای تمامیت ارضی ایران خطرناک است» از مذهب خود دست بکشند. زیرا مردم خواهند گفت کجای مذهب ما برای آنچه می گویید خطر است؟ و این پرسش عین عقل است. و اساساً ضدیت با یک مذهب یا دین همانقدر مستبدانه است که تحمیل آنها زورگویی بشمار می رود. اگر منظور این است که برتری بخشیدن به یک مذهب، یا سبّ و شتم سه خلیفه ی اول، و حتی اولویت دادن به یک دین بر دیگر ادیان چنین خطری را در بر دارد این سخنی است درست؛ اما این خود سخن دیگری است؛ پس باید آن را درست ادا کرد، نه اینکه به عمد و برای خلط مبحث و عوامفریبی حقیقتی را که می شود صحیح بیان کرد با خطا درآمیخت، تا بتوان کسی را که دوست نداریم بکوبیم!

«شاه اسماعيل شمشير کشيد و از بخشی از سرزمين ایران (یعنی آن قسمت از آذربايجان که در آن سوی رود ارس قرار داشت و آران خوانده می شد و سرزمين مادری او محسوب می شد) به قلب سرزمين ايران زد تا آنان را از مذهب سنی بگرداند و شيعهء امامی کند. اما شمشيرش بيش از هر کجا خون ايرانيان مرکز اين سرزمين را به قتل عام و غارت بر زمين جاری ساخت...»
این سخنان دیگر تکراری و پرگویی است. و به جبهه ملی ایران نیز ارتباطی ندارد. مثل آنچه به دنبال آن آمده و ما خواننده ی عزیز و صبور را از رنج خواندن آن معاف می داریم!
ضمن این یادآوری لازم که نه آقای عبدالعلی برومند خود را رهبر جبهه ملی ایران خوانده است نه نامبرده، با همه ی احترام لازم برای ا یشان، واقعاً رهبر جبهه ملی ایران اند. این سازمان هرگز جز دکتر مصدق رهبری نداشته است و هم اکنون نیز بسیاری از اعضاء آن افرادی با سنین بالاتر از هفتاد و هشتاد اند، یعنی سنینی رهبرناپذیر.  اینکه نویسنده ی مقاله ی مورد بحث دائم از آقای برومند با عنوان رهبر جبهه ملی نام می برد پیداست که نه از روی بی اطلاعی، بل به منظور تحریک است و از روی غرض و بدخواهی.

«جبهه ملی سال ها از داغ این کودتا بخود می پیچید»
حال که نشان دادیم که هدف نویسنده ی خطابه ی خمینیه نه خدمت به فرهنگ آزادیخواهی، بل عوامفریبی بوده است به خود اجازه ی این کنجکاوی را نیز می دهیم که اگر راز مگویی نیست بدانیم نامبرده، که در زمان تشکیل دولت ملی مصدق هفتساله بوده و به هنگام کودتای 28 مرداد کمتر از نه سال داشته، و بنا به همه ی قرائن موجود در سخنان و رفتار او بخوبی پیداست که بعد از سن رشد هم از ضربه ی هولناک کودتا به ملت ایران هرگز نه هیچ شینده و نه چیزی دستگیرش شده، چگونه می تواند به خود اجازه ی نوشتن این جمله ی شگفت را بدهد که: «جبهه ملی سال ها از داغ این کودتا به خود می پیچید». وی می نویسد:

«آمریکا جنایتکار است چرا که شصت سال پیش علیه مصدق کودتا کرده است و ما هم نباید به روی خودمان بیاوریم که تا پیش از این واقعه همه ی امید  ملیون ما، و از جمله شخص دکتر مصدق، به همین امریکای جنایتکار بود تا بیاید و کمک مان کند تا بتوانیم پوزه ی شیر بریتانیا را به خاک بمالیم. جبهه ملی سال هاست که از داغ این کودتا بخود می پیچید تا اینکه «الاهه ی رحمت» را با ارفرانس به ایران آورد تا دولت موقت آنها...»

و اینهمه دروغ و تقلب کسی است که لابد درباره ی سیاست خارجی مصدق و نهضت ملی هیچ نمی داند و هرآنچه می نویسد یکسره از خود می بافد؛ شصت سال پس از شعارهای حزب توده درباره ی سرسپردگی مصدق به آمریکا این شعارها بار دیگر از زبان شخصی تکرار می شود که بعد از انقلاب مکرراً زیر نامه های پشتیبانی آن حزب از «حضرت امام»، یا پشتیبانی از اشغال سفارت آمریکا(مردم، دوره ی هفتم شماره ی 94) امضاء می داد3، آن هم در زمانی که حزب توده نظام را به کشتار هرچه بیشتر مخالفان تشویق می کرد و برای  کاندیدایی شیخ خلخالی امضاء منتشر می ساخت. نویسنده ی خطابه ی خمینیه سیاست حسن روابط دولت ملی با همه ی دولت ها را، که اولین و عاقلانه ترین اصل دیپلماسی و مهم ترین شرط برای موفقیت در صحنه ی سیاست خارجی است، و تا حد مقدور حتی با خود انگلستان هم که دائم در حال توطئه علیه مصدق بود رعایت شد، «امید بستن مصدق به آمریکا» می نامد. نام این کار تحقیق و روشنگری است یا شعار دادن به سبک حزب الهی؟  آیا دلیلی بود که مصدق در مشکلی که با شرکت نفت و کشور متبوع آن بریتانیا داشت، با دیگران، و از آن جمله با آمریکای ترومن و دین آچسن وزیر خارجه، که در برابر زیاده خواهی های وزیر خارجه ی انگلستان مقاومت کرده بود. (نک. دکتر مصطفی عِلم، نفت، قدرت و اصول، ترجمه ی غلامحسین صالحیار، تهران 1373)
نیز درآویزد؟ شخصی که نه در زمان دولت ملی در سن فهم این مسائل بوده و، پیداست، نه در سنین بالاتر درباره ی طرز کار  آن دولت تفحصی کرده می خواهد بگوید از همه بیشتر می فهمد؛ و بیشتر از همه ی پژوهشگرانی که عمر خود را صرف این کار کرده و کتاب ها درباره ی آن نوشته اند اما هرگز چنین یاوه هایی بر قلم جاری نساخته اند؛ و اگر در این باره جز این گفته شده حق این است که مدعی نمونه ای از آن را نشان دهد. آیا هیچ معلوم است که مدعی ما اینهمه دانش و معرفت را در کجا یافته که دیگران همگی از آن محروم مانده اند؟ حتی محققان آمریکایی بلا استثنا و زعما و زمامداران معاصر آن کشور نیز حق را به مصدق داده اند؛ و حالا  بجای آنان که گویی صغیر و درمانده اند، این حضرت آقا وکیل بی جیره و مواجب آنان می شود! برای اصطلاح کاسه ی داغتر از آش مصداقی بهتر از این نمی توان یافت. رفتار ظالمانه و کودتایشان را توجیه می کند، آن هم در دنیایی که، اگر هنوز بسیاری حاضرند برای وطنشان ازخودگذشتگی کنند، هیچ کس نیست که به  بیگانگان خدمت کند، و به رایگان؛ مگر آنکه ما همه چیز را ندانیم. 

آیا حقاً ارتکاب کننده ی تقلباتی چنین زمخت می تواند شخص قابل اعتماد و قابل احترامی باشد؟  

این شخص وقتی درباره 28 مرداد می نویسد «جبهه ملی سال هاست که از داغ این کودتا بخود می پیچید» آیا هیچ متوجه قبح سخن خود هست، یا در نظر او قبح سخن معنایی ندارد؟ باید پرسید او خود آزادیخواهی را در چه مکتبی آموخته، که بتواند چنین جمله ی شرم آوری را بر قلم جاری کند، و نیز، مبارزه در راه آزادی را در چه تاریخ و از چه راهی آغاز کرده، که در سال1357 از خمینی یک «عالم ارشد » و یک الهه رحمت بتراشد و در پاسخ به نامه ی سرگشاده ی شیرزنی چون مولود خانلری و دوستان جهاندیده اش حسین ملک و امیر پیشداد که به ملت ایران درباره ی خطر دیکتاتوری دینی هشداری تاریخی می دهند، او ناگهان وظیفه ی تاریخی خود می بیند که در مقام پاسخگویی به آنان برآید و خمینی را  برای رهبری ملت کشف و پیشنهاد کند؟ ایکاش این مدعی بزرگ که از فروتنی به قدر جُوی بهره نبرده بجای حملات مکرر به جبهه ملی یک بار هم که شده خود به این عمل خویش باز می گشت و از بابت آن از ملت ایران پوزش می طلبید.

 آیا، کودتایی به دست بیگانه و ایادی داخلی آن، که طومار آزادی های مندرج در قانون اساسی را در هم می پیچد، و دیکتاتوری برآمده از آن خفقان مرگ را بر کشور مسلط می سازد، نخست وزیری قانونی و آزادیخواه را در سن کهولت به محاکمه و زندان می کشد، وزیر خارجه ی او را در حال تب تیرباران می کند، شمار بزرگی از همکاران دولت ملی را زندانی یا خانه نشین یا وادار به جلای وطن می سازد، گروه بزرگی از افسران جوان ایران را به صرف اتهام تعلق به حزب توده به دستگاه شکنجه و سپس به جوخه ی آتش می سپارد، روزنامه نگاران مستقل را به زندان می افکند و یکی از آنان موسوم به کریمپور شیرازی به دستور خواهر شاه در زندان آتش زده می شود بطوری که جان می بازد؛ انتخابات را به نمایشی شرم آور تبدیل می کند، نفت را بار دیگر با قراردادی تحقیرآمیز، و به منظور چپاول ملت ایران به دست غارتگران خارجی می سپارد، بساط فساد دربار را پهن تر می گسترد، احزاب و مطبوعات آزاد و نیمه آزاد را می بندد، سانسوری مهلک بر هر نگارشی بر قرار می سازد، تنها به مطبوعاتی راه می دهد که امثال نویسنده ی ما چون به سن قلم زدن می رسند در آنها احساس کمال آزادی را می کنند، برخلاف اصل حرمت حریم دانشگاه ها در سراسر جهان  سربازان را به درون دانشگاه می فرستد تا در راهروها و کلاس های دانشگاه دانشجویان بیگناه را به مسلسل ببندند؛ کودتایی که پس از انجام آن آنتونی ایدن وزیر خارجه ی انگلستان در خاطرات خود می نویسد که چون به هنگام گردش تعطیلاتی بر آبهای مدیترانه خبر پیروزی آن به من رسید پس از مدتها بالاخره توانستم یک شب سری راحت بر بالین گذارم، کودتایی که بجز خود ایرانیان پژوهشگران بیگانه نیز صدها کتاب و هزاران مقاله درباره ی آن نوشته اند، و نیم قرن پس از آن حتی سران یکی از دو کشور کودتا کننده از اینکه دولتشان با این کار به قوام دموکراسی در ایران لطمه ای جبران ناپذیر زده است از ملت ما پوزش خواسته اند، باری، آیا به دنبال چنین کودتایی جبهه ملی ایران و آزادیخواهان کشور باید جشن شادمانی برپا می ساختند، و نمی بایست مانند ملت شکست خورده، تحقیر شده و مغبون خود احساس دردی عظیم می کردند؟ ؟ و آیا ملت ایران نبود که به دنبال آن ضربه ی مهلک و تحقیر و خواری بزرگ یک ربع قرن از درد «به خود می پیچید»، تا جایی که دست به نوعی خودکشی زد ؟

و درباره ی نقش روزافزون کسانی که مدعی ما به شبه واژه ی من درآوردی «دینکاران» از آنان نام می برد، آیا مگر کسی جز محمد رضاشاه بود که به آخوندها هر روز میدان بیشتری می داد؟ دیکتاتوری که به گفته ی خودش حفظ جانش را در گرو معجزات حضرت عباس قرار داده بود و هربار که احساس خطری می کرد باید«آن بزرگوار» به نجاتش می شتافت؛ پادشاهی که، با از دست دادن مهر و حمایت مردم، هرکجا که کمیتش لنگ می ماند به آخوند ها متوسل می شد؛ از همان ابتدای سلطنتش با ابراز ضعف در برابر سران روحانیت صحنه ی جامعه را چنان به جولان ملایان سپرده بود که عمله ی جری شده ی آنان به خود اجازه دادند مورخ و محقق وطنخواهی چون احمد کسروی را در صحن دادگستری به قتل رسانند و با نجات از مجازاتی که درخور هر جنایتکاری هست حتی دست به قتل هژیر نخست وزیر او نیز زدند، و در دوران حکومت ملی به جان دکتر حسین فاطمی وزیر خارجه ی او نیز سوء قصد کردند، و بالاخره چندین سال بعد به قتل حسنعلی منصور نخست وزیری دیگر نیز دست زدند(برای پی بردن به میدانی که محمد رضا شاه بعد از شهریور بیست و سقوط پدرش برای جلب حمایت ملایان به آنان داده بود نک. ناصر پاکدامن، قتل کسروی، چاپ دوم، پاییز 2001، انتشارات فروغ، آلمان)؛ پادشاهی که برای جلب حمایت ملایان و فریب عوام الناس مدت سه روز در مسجد سپهسالار مجالس روضه خوانی برپا می داشت و با سعی در نمایش حضور خود در جای مخصوص می نشست تا ملایان متنفذ و توده ی پیرو آنان او و سوگواری و اندوهش را بخوبی ببینند؛ در همان حال که دست همه ی سازمان های سیاسی آزادیخواهی را که بر خلاف میل خود می دید بسته و هر زمان خواسته بود رهبرانشان را روانه ی زندان کرده بود، و در عوض دست آخوند ها را که حافظ سلطنت خود می پنداشت از هر جهت باز گذاشته همه نوع امکانات از کمک مالی تا مجراهای تبلیغاتی گوناگون برای ترویج نظریات و پیشرفت کارشان در اختیار آنان گذاشته بود تا باشد که هرجا پایش لغزید زیر بالش رابگیرند؛  سفر خود به مکه و احرام بستن و زیارت هایش از مراقد امامان و امامزادگان به همراهی همسرش را هر چه بیشتر به معرض دید مردم قرار می داد.

و همو بود که در اوائل سلطنتش در دیداری که یک بار خمینی به نمایندگی از طرف آیت الله بروجردی از او کرده بود با خواری و حقارتی که شایسته یک پادشاه نیست به او گفته بود«من هیچ قدرتی ندارم و حتی این وزیر دربارم هم از من حرف شنوی ندارد»(خاطرات دکتر مهدی حائری یزدی، مجموعه ی «تاریخ شفاهی ایران» به کوشش حبیب لاجوردی)،و با این سخن بیخردانه آن مرد قدرت طلب را از همان زمان بر ضعف شخصیت خود آگاه ساخته بود؛  آیا او نبود که در این راه چندان زیاده روی کرد که امر بر آخوند جماعت مشتبه شد؟
در حالی که حتی یک لحظه هم خیال حکومت و ولایت به مخیله ی شیخ فضل الله نوری، که مستقیماً زیر نظر درباریان به سرکردگی کامران میرزا عمل می کرد، خطور نکرده بود، محمد رضاشاه با ضعف ها و قدرت نمایی های ظاهری اش آخوند ها را به فکر حکومت انداخت، و برای مقابله با این خطر هم هیچ سازمان سیاسی را در صحنه ی جامعه باقی نگذاشته بود. زیرا علاوه بر مدیریت بر همه ی امور کشوری و لشکری می خواست حتی رهبری احزاب هم از آن او باشد. آیا این مدعی هیچ می داند که حزب توده که در سالهای نخست پس از شهریور به کمک روش های آزمایش شده ی احزاب کمونیست میدان فعالیت های حزبی را قبضه کرده بود بطوری که جوانان و کارگران دسته دسته به آن روی می آوردند، و دربار و ستاد ارتش و شهربانی شاه مذبوحانه می کوشیدند آن را از راه های امنیتی ضعیف و منزوی کنند با ورود مصدق به صحنه ی مباررزه و سپس با مبارزات او و جبهه ملی ایران به رهبری وی بود که نخستین بار توجه جامعه را، که روز به روز بیشتر بسوی ملیون معطوف شده بود، از دست داد بطوری که مصدق و دولتش می توانستند از آزادی عمل قانونی آن حزب بدون کمترین زیان و هراسی دفاع کنند؟ و شاه بود که با کودتا و از میان برداشتن ضمانت های قانونی برای مبارزه ی آزاد میان افکار و عقاید سیاسی و سرکوب بیرحمانه ی حزب توده و همه ی احزاب دیگر بار دیگر به این حزب چنان مظلومیتی بخشید که می توانست از آن نهایت استفاده ی تبلیغاتی را ببرد؟

مگر همین پادشاه نبود که جشن مشروطیت را، که می توانست به نشان دادن ارج و اهمیت آزادی و قانون اساسی در نظر همه ی مردم و بویژه جوانان کمک رساند، عملاً مدفون کرده بود و بجای آن جشن های دوهزار و پانصد سالگی سلطنت کورش را، که دردی از حقوق ضایع شده ی  مردم دوا نمی کرد، به راه انداخت؟

در سایه ی آن کودتا بود که دیکتاتور توانست بیست سال تمام در همین راستای آزادی کشی به پیش تازد تا جایی که نسل جوان پرشور و بیتابی را که هنوز به اهمیت و ارزش مبارزه ی مسالمت آمیز پی نبرده بود و زیر فشار خفقان از این راه قطع امید کرده بود به دست خود به سوی روش قهرآمیز سوق داد؛ و بعد هرجا توانست، به بهانه هایی چون کشته شدن در حال فرار از زندان(بیژن جزنی و یارانش)  و ... به مسلسل بست. و چون سکوت مرگ همه جا را فراگرفت امر چنان بر او مشتبه شد که سرانجام حزب رستاخیز را از کلاهش بیرون آورد: یک حزب واحد و اجباری به سبک احزاب فاشیستی؛ و فرهنگ تک حزبی را بدین صورت در جامعه ی ما بنا نهاد!

روزی که به هنگام سفر به ایران، در زمان انقلاب، نویسنده ی این سطور برای شنیدن یک سخنرانی به سوی شرکت نفت می رفتم و بر سر در این بزرگترین بنگاه اقتصادی کشور نوار پهنی دیدم که از دو سوی خیابان آویخته شده بود و بر آن نوشته بودند«ما کارگران، کارکنان و کارمندان شرکت ملی نفت ایران، همگی به فرمان امام خمینی به جمهوری اسلامی رأی می دهیم» آه از نهادم برآمد و بی اختیار به یاد حزب رستاخیز  شاه افتادم که فرهنگ تک حزبی و رأی دادن دستوری را به ایران آورده و به خورد جامعه داده بود.

و آیا همین پادشاه خودسر نبود که با اصلاحات ارضی بی رویه و جاهلانه ای که مصدق در مجلس شانزدهم نسبت به آن در شرایط ایران آن زمان اعلام خطر کرده بود(نک. مقاله ی نگارنده این سطور، زیر عنوان توتالیتاریسم و زمین لرزه های اجتناب ناپذیر آن) و حتی علی امینی هم که دولت وی مبتکر اصل قانون آن بود با انجام آن به شکل مورد نظر شاه مخالف بود، موجب یک مهاجرت روستایی بیسابقه و انفجار جمعیت عظیمی در شهرهای بزرگ کشور شد؟ جمعیتی که نسل جوان آن نه تنها از لحاظ فرهنگ سیاسی بکلی بکر و لاکتاب بود که از دین هم جز اللهُ اکبر  و یاحسین چیزی نمی دانست، و این شهر ها به انبار باروتی تبدیل شده بود که یک جرقه برای وقوع انفجار سیاسی در آنها کافی بود؟ پس، آیا بدون آن عوارض و دردهای سهمگینی که در سایه ی این خودسری و دیکتاتوری بانی کودتا جامعه ی ایران را از مدار تاریخی عادی خود به بیرون پرتاب کرده بود هرگز زمین لرزه ی هول انگیز و ویرانگری به نام انقلاب اسلامی امکان می یافت؟

در سراسر این مقاله هیچ جا قصد ما توجیه ضعف ها و اشتباهات جبهه ملی ایران، نه درگذشته و نه در حال حاضر نبوده است. اما نهایت کوته نظری و نادانی است که یک ربع قرن همه ی امکانات فعالیت سیاسی از سازمانی سلب شود، بطوری که آن سازمان به علت عدم امکان گسترش فعالیت خود در برقرار کردن ارتباط روزمره ی سیاسی با جامعه به حداقل توان تشکیلاتی و نظم دموکراتیک خود تنزل کند، و آنگاه از آن انتظار داشته باشیم که یکروزه در برابر فتنه ای که حزب الله چندین سال آزادانه و با کمک رژیم دیکتاتوری در تدارک آن بوده به مقابله برخیزد و دچار هیچ خطایی نگردد. حتی یک قهرمان المپیک هم اگر یک سال به زنجیر بسته شود در موفقیت در میدان های سال بعد ناتوان و بازنده خواهد بود. در  چنین اوضاعی حتی وجود مردی چون شاپور بختیار در سطح رهبری جبهه ملی ایران، و فقط هم در همین جبهه ملی ایران، خود یک اعجاز تاریخی بود که از هیچ دسته ی سیاسی دیگری سر نزد و نمی توانست سر بزند.

و همانجا باز چنین می خوانیم:
« سی و شش سال پس از آن واقعه اکنون به مذهب و نقش آن در حکومت چگونه می اندیشند. این مطلب، در سی و شش سال اخیر به صورت نوعی بلاتکلیفی زیر پوست جبهه ملی وجود داشت و مدت ها بود که زدن نیشتری بر این پوست متورم و خارج کردن چرک و خونابه ای کهنه را ضروری ساخته بود. حال این نیشتر نه از جانب عناصر مترقی جبهه، که از سوی رهبری بسیار محافظه کار و اطرافیان وابسته به روحانیت و بازار سنتی ـ سپاهی آن زده شده است...»
آیا این ملامتگر مرموز دیگران، در برابر جوال دوزی که زدن آن به دیگران را تجویز می کند، سی و شش سال پس از خطابه ی خمینیه ی تاریخی خود، هرگز یک سوزن به زخم خطرناک خود، به زخم مغزی که این مدحنامه از آن تراوش کرده، زده است؟ یا تنها قادر است کینه توزانه واژگان زهرآگینی چون:« پوست متورم و خارج کردن چرک و خونابه ای کهنه» را از گنداب ذهن خود به روی کسانی پرتاب کند که به شهادت نوشته های خود در اولین روزها و ماههای این نظام، یک روز هم کودتا و خفقان و دیکتاتوری زاییده ی آن را برنتابیده اند؛ کسانی که، نه تنها مانند نویسنده ی  خطابه ی خمینیه با امضاء های مکرر خود به حزب توده خود را در صف حامیان «حضرت امام» و در سایه ی او جا نمی دادند، بلکه از همان ساعت نخست به افشاءِ ماهیت توتالیتاریسم دینی پرداختند؟(به عنوان نمونه نک. ایران آزاد، ارگان سازمان های جبهه ملی ایران در اروپا، دوره ی جدید، انتشار از اولین سال پس از انقلاب، و از جمله مقاله ی «وحشت خمینی، وحشت لنینی»، تیرماه 1360).

آیا نویسنده ی خطابه ی خمینیه سال 1357، که امروز نیز برای گریز از مفهوم روشن نظام لاییک ـ یا جدایی دین از حکومت ـ که دکتر بختیار پیش از همه صلای آن را درداد، به مفهوم گنگ و کشدار سکولار ـ یا دنیوی ـ متوسل می شود، با این کار همچنان به همان روش انحرافی خود ادامه نمی دهد؟

محافظه کارانی که مدعی بدانها اشاره می کند کدامند؟ آیا کسانی که در ماه ژوئن گذشته، مجلس بزرگداشت شاپور بختیار، به مناسبت صدمین سال تولد او را در شهر کلن آلمان برپا داشتند، کسانی که در سخنرانی های خود در آن مجلس کار دکتر سنجابی در نوفل لوشاتو را، با ارائه ی مدارک و ذکر ادله ی بسیار، خطا و غیردموکراتیک اعلام کردند، از آن «محافظه کاران» اند که وی بیشرمانه بدانها افترای وابستگی به روحانیت و بازار و سپاه را می زند؟ آیا آقای عبدالعی برومند که در مصاحبه هایش در ایران همین نظر را درباره ی عمل دکتر سنجابی در نوفل لوشاتو ارائه کرده است، نظری که در همان سخنرانی یادشده ی کلن به آن نیز ارجاع داده شده، از آن محافظه کاران وابسته به سپاه است؟ این این تحریفات مبتنی بر تجاهل، بخصوص افتراهای پلید سیاسی، از سرِ غرض ورزی نیست؟ آیا اینها همه نعل وارونه برای رد گم کردن درباره ی ماهیت سیاسی واقعی خود نویسنده نیست که به قصد تخریب در کار اپوزیسیون و به نفع دشمن صورت می گیرد؟ چه اگر گفته شود که روی بی اطلاعی صرف است این عذر بد تر از گناه محسوب می شود، زیرا شخص بی اطلاع اجازه ندارد خود را مدعی العموم تاریخ یک ملت کند و زشت ترین اتهامات را بدون هیچ مدرکی به دیگران وارد سازد!

ما که که هرگز حتی یک لحظه هم مشی و روش سیاسی دکتر سنجابی در نوفل لوشاتو و مخالفان دکتربختیار در جبهه ملی ایران را تأیید نکرده، از همان ابتدا فاصله ی خود با آن خط سیاسی را به دقت حفظ نموده ایم، می توانیم با وجدانی آسوده از خدمات جبهه ملی ایران در طول حیات آن دفاع کنیم؛ کسانی که به سرعت به مبارزات شاپور بختیار در خارج از کشور پیوسته و از همکاران نزدیک او بوده و پس از قتل ناجوانمردانه ی وی نیز یک روز از کوشش در شناساندن راه درست و خدمت بزرگ آن رادمرد تاریخ ایران نیاسوده، و حتی در جلسه ی یاد بود به مناسبت صدمین سال تولد وی در شهر کلن نادرستی موضع دکترسنجابی را با صراحت بیان کرده، به خیانت های بعضی دیگر نیز اشاره کرده اند، در بیان این حقایق از نیش های آشنای ستایشگران دیکتاتوری آریامهری و رضاشاهی باکی ندارند.

نگارنده ی این سطور نیز بنا به همین دلائل و اینکه برخلاف دروغ های شاخدار مدعی هرگز کلامی در دفاع از خمینی و نظام او  برزبان یا قلم نیاورده، از بیان خطای بزرگ دکتر سنجابی هم کوتاهی نکرده، و مبارزه با جمهوری اسلامی را زمانی آغاز کرده که صاحب دعوی سکولاریسم نو هنوز در پشتیبانی از "حضرت امام خمینی" به حزب توده امضا می داده،2 و تمام توش و توان خود را در جهت  افشای رژیم توتالیتر کنونی بکار برده، و هم در اولین فرصت به مبارزات شاپور بختیار در خارج از کشور پیوسته از همکاران نزدیک او بوده و پس از قتل ناجوانمردانه ی وی نیز یک روز از کوشش در معرفی راه خردمندانه و دلیرانه، و خدمت بزرگ آن رادمرد تاریخ ایران نیاسوده، البته که، وقتی کسانی چون نویسنده ی خطابه ی خمینیه ی غرّای 1357 در مدح خمینی، برای پرخاش به جبهه ملی ایران، به اولین دستاویز ممکن، مکارانه دست به خلط مبحث می زنند، می تواند با آرامش خاطر به یادآوری حقایق بپردازد تا اینگونه مدعیان کاذب آزادیخواهی میدان را خالی نپندارند.

در برابر واکنش های مفتضحانه و مذبوحانه ی نویسنده ی خطابه ی خمینیه به این مقالات ما هم هموطنان منصف را شاهد می گیریم که تا سه هفته پیش از این هرگز ما را با این شخص کاری نبوده و از ابتدا این جمعه گرد ولگو و «همسفر و همراه» اش بوده اند که از سر بیکاری و غرض بهانه ای جسته هر دو همزمان و همآهنگ پا در کفش جبهه ملی ایران کرده اند؛ آنان بودند که با مقاله هایی سبکسرانه به کسانی و سازمانی حمله ور شدند که در ایران زیر تیغ خونریز جمهوری اسلامی قرار دارند و نمی توانند در برابر یاوه گویی های اینگونه افراد از خود دفاع کنند، و اگر ما نبودیم که می توانستیم با برخورداری از آزادی بیان در خارج از کشور در مقام واکنش به این عمل زشت آنان برآییم،
باز هم ما را با امثال آنان همچنان کاری نمی بود. آنان از این جهت جری بودند که می پنداشتند چون آماج های تیرهای زهرآگینشان در ایران اند برای پاسخ بدیشان  کسی نخواهد بود. 

هر ایرانی متمدن و آزاده ای می داند که انتقاد سازنده از افکار و سازمان ها ی دیگران نه تنها آزاد بلکه سودمند و لازم است و نظر ما نیز جز این نیست. اما انتقاد سازنده یک چیز است و هوچیگری و دخالت مستقیم در امور داخلی دیگران، همراه با بی حرمتی، قلب حقایق، و افترا امر دیگری است که هر کس دیگری به جای ما نمی نمی تواند در برابر آن همواره خاموش بماند.


اما حکیمان ما گفته اند:

هر بیشه گمان مبر که خالی است      شاید که پلنگ خفته باشد.   
پایان 
ع. ش. زند
۲۴ دسامبر ۲۰۱۴
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ابتدا باید یادآوری کرد که قیام صفویان برای صعود به قدرت پس از قتل شیخ جنید نیای پدری شاه اسماعیل آغاز شد. اسماعیل فرزند شیخ حیدر یا سلطان حیدر صفوی، و نواده ی این شیخ جنید، موسوم به سلطان جنید، بود. جنید پس از تهدید از سوی جهانشاه آق قویونلو و تبعید وی، باخواهر اوزون حسن ازدواج کرد. سپس هواداران خود را گردآورده قصد جنگ با مخالفان کرد. اما در حمله ی نیروهای شروانشاه شکست خورد و به قتل رسید. پسرش حیدر که خواهرزاده ی  اوزون حسن بود، با مرگ این پادشاه قدرتمند آق قویونلو، دختر اوزون حسن را بزنی گرفت و پس از مرگ اوزون حسن از مریدان خود لشکری گردآورده به خونخواهی پدر قصد تسخیر گرجستان و جنگ با پادشاه شروان کرد، اما در جنگ با شروانشاه کشته شد. قیام شاه اسماعیل نیز دنباله ی جنگ های پدر و نیای او بود و به همین دلیل نیز اولین جنگ را از شروان شروع کرد و پس از آن به تسخیر ایالات دیگر ایران پرداخت. ریاست نیای او در حدود 1350 میلادی یعنی سه سال پیش از سقوط قسطنطنیه و تشکیل سلطنت عثمانی رخ داد. قیام پسرش سلطان حیدر چندسال پس از مرگ اوزون حسن در1482 بود و در این زمان نیز از تشکیل عثمانی کمتر از سی سال می گذشت.  سلطان سلیم اول که اواسط سلطنتش مقارن جلوس شاه اسماعیل بود در تمام بخش اول سلطنت سخت سرگرم فتح مصر و سوریه و حجاز و جنگ با شاه اسماعیل بود و هنوز عثمانی کمترین فرصتی برای تهدید اروپای مرکزی نیافته بود.
بطورکلی در میان قدرت های اروپایی آنکه بیشتر به مسئله ی عثمانی توجه داشت سلطنت فرانسه بود که در 1500 اولین عهدنامه ای را که جنبه ی صرفاً دیپلماتیک داشت با عثمانی امضاء کرد. این کشور در نیمه ی اول قرن شانزدهم، در زمان فرانسوای اول بود که با سلطان سلیمان قانونی امپراتور عثمانی، پدر سلیم اول، اتحادی طولانی را علیه اسپانیا و اتریش آغاز کرد. جنگ های ناشی از این اتحاد از میانه ی دهه ی بیست این قرن تازه آغاز می شد، و فرانسه برای ادامه ی مقابله با اسپانیا و اتریش به اتحاد نظامی با عثمانی تمایل داشت. سه سال پیش از مرگ شاه اسماعیل، در 1521 عثمانی تازه بلگراد را فتح کرد. اما اولین حمله ی عثمانی به مجارستان در 1926 که طی آن در موهاچ پادشاه مجارستان را شکست داد، در نتیجه ی تشویق پادشاه فرانسه بود! و نیز، به خواست و اصرار پادشاه فرانسه بود که عثمانی از سال 1536 رسماً با فرانسوای اول و علیه خاندان هابسبورگ وارد یک اتحاد نظامی شد که بیش از ده جنگ بزرگ را، که چون بیشتر دریایی بود، که مقاله نگار ما جنگ علیه ایتالیا پنداشته، به دنبال داشت و مدت سه قرن هم ادامه یافت. در این درگیری ها انگلستان هم به دلیل منافع دریایی و هم بعد به دلائل مذهبی بیشتر در برابر اسپانیا و اتریش قرار می گرفت و نه در برابر عثمانی بطوری که در زمانی که پاپ لئون دهم که  از 1511 تا 1521 در این مقام بود،  فرانسه و انگلستان را به اتحاد علیه عثمانی دعوت کرد، و نتیجه ای هم نگرفت، دیگر سلطنت شاه اسماعیل رو به به پایان بود.

2 آیا کاشف «سکولاریسم نو» می داند که فیزیکدانانی که پیشنهاد ساختی بمب اتمی را در نامه ای خطاب به پرزیدنت روزولت و به واسطه ی آلبرت آینشتاین، دادند هیچیک نمی توانستند نتایج هولناک پیشنهاد و کار خود را پیش بینی کنند و تقریباً همگی پشیمان شده در صدد جلوگیر از استعمال آن بمی علیه ژاپن شدند؛ و اوپنهایمر سرپرست گروه سازنده ی بمب دچار چنان احساس گناهی شد که از آن پس به آیین بودا و تأملات معنوی روی آور شد؟ و آیا نویسنده ی خطابه ی خمینیه هیچ می داند که آلبرت آینشتاین بهنگام ساختن نظریه ی نسبیت عمومی خود نمی توانست تصور کند که کیهانی که تا آن زمان در نظر او ایستا، یعنی فاقد تاریخ تکوین بود دارای تاریخ پیدایشی باشد که با آنچه امروز «بیگ بانگ» می خوانند آغاز شده، و وجود چنین تاریخی را، درعین ناباوری و شگفتی خود او، دیگران از معادلات بنیادی خود او استنتاج کردند!؟ هیچ کس نتیجه ی همه ی ابتکارات خود را نمی تواند پیش بینی کند، خواه شاه اسماعیل باشد، خواه اوپنهایمر و خواه آلبرت آینشتاین. 

 3نمونه ای از امضاء های نگارنده ی مقاله به نفع حزب توده و در حمایت از خمینی
تلگرام پشتیبانی از امام خمینی، مردم، دوره ی هفتم، شماره  91:
پشتیبانی از اشغال سفارت آمریکا،مردم، دوره هفتم، شماره ی 94:

مردم شماره ٩٣ ، پنج شنبه ٢۴ آبان ماه ١٣۵٨
پشتيبانی نويسندگان متعهد ازمشی ضد امپرياليستی وخلقی امام گسترش می يابد

پشتيبانی خودراازمشی ضدامپرياليستی وخلقی امام اعلام داشته وازاشغال سفارت امريکا
حمايت کرده اند.
www.iran-archive.com
- 48 –
اسامی ۴٠ نفرازاين نويسندگان متعهد همراه بامتن تلگرام، روزپنج شنبه در نام « مردم » به چاپ رسيد.
اسامی ١٣ نفرديگری که متن را تائيد کرده اند، به اطلاع خوانندگان گرامی ميرسد.
محمد پورهرمزان؛ منوچهرشيبانی، محمدزهری، محمدرضا اصلانی، محمدرضا فشاهی، حسن اصغری، جلال علوی نيا، حسن غلامعلی پور، کامبيزصديقی، عبدالله عسگری، فرهاد عابدينی، مجيد دانش آراسته، اسمعيل نوری علا.


مردم شماره ٨٧ ، پنج شنبه ١٧ آبان ماه ١٣۵٨
برپشتيبانی اعضای کانون نويسندگان ايران ازتلگرام ۵ عضو سرشناس کانون
محموداعتمادزاده'ED( به آذينسياوش کسرائی  اميرهوشنگ ابتهاج( سايهفريدون تنکابنی  محمدتقی
برومند، به امام خمينی  افزوده ميشود.
طبق اطلاع رسيده آقايان زير نيز پشتيبانی خودراازتلگرام ۵ عضو سرشناس کانون نويسندگان ايران به امام
خمينی اعلام داشته اند.
اميرحسين آريان پور، ناصرايرانی، اصغرالهی ، محمدرضا اصلانی، محمدپورهرمزان، ناصرپورقمی،
جعفرجهانبخش، بهرام حبيبی ، بهاالدين خرمشاهی ، بهرام داوری، رکن الدين خسروی، محمد زهری،
منوچهرشيبانی، احسان طبری، نازی عظيمی، محمد رضا فشاهی، کامران فانی ، بهزاد فراهانی ، جعفرکوش

آبادی، پرويز مسمجدی، محمدعلی مهميد، کيومرث منشی زاده، نصرت الله نوحيان  نوح) اسماعيل نوری علا.)