به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۳

آیا وقت آن نرسیده بود که همه فریاد زنند: زنان جهان! متحد شوید!؟

 اشرف علیخانی (ستاره.تهران)
عطر شکوفه های درخت به
مادر بزرگ درحالیکه چادر گلدار با زمینه ای سرمه ای را سر کرده بود، کنار آخوند روی ایوان نشسته و با او پچ پچ حرف میزد. با اینکه برخلاف معمول ؛ در حضور آخوند رویش را حسابی گرفته و فقط چشمهای سرمه کشیده و دماغش پیدا بود ولی معلوم میشد زیاد هم سن و سال بالایی ندارد. درواقع بیش از۵۵ سال هم نداشت اما حدود سی سال از مرگ شوهرش میگذشت. او سه فرزند کوچک را بتنهایی بزرگ کرده بود.
شوهر فقیدش یک نظامی بود که در ارتش رضاشاه کار می کرد ولی نه در یک مکان ثابت بلکه اغلب ماههای سال را در ماموریتهای کاری در شهرهای مختلف می گذراند و هرگاه به خانه و پیش همسر و فرزندان قد و نیم قدش به آن روستای دورافتاده  برمی گشت، بجز تفنگ و قدری پول مچاله شده در جیبش، سوغات دیگری نداشت. البته هیچ معلوم نشد که  چرا و چطور بیمار شد و از دنیا رفت ، فقط یکروز با اسب به خانه  پیش همسرش برگشت 
با تبی شدید و رنگ و رویی زرد و پریده ، و بعد از چندروز که در بستر بیماری، داروهای حکیم باشی برای بهبودی و بازگرداندن سلامتش فایده ای نکرد، دست زن جوان را گرفت و بوسید و بعد چشمهایش را بست و رفت. آری خیلی ساده و زود از این دنیا رفت  اما مرگ او روی زندگی همسر جوان و سرنوشت فرزندان کوچکش تاثیر بسیار عمیق و بدی داشت. تنها ارثیه ای هم که از خود بجای گذاشت، نه آن اسب که متعلق به دولت بود، بلکه خاطره ی پاک کردن تفنگش بود که مادربزرگ آنرا با آب و تاب و با لبخندی پر حسرت و نگاهی پرغرور اما دردمند، برای همسایه ها و هم ولایتی ها و بعدها برای نوه هایش تعریف می کرد.
حالا مادربزرگ، از آن زن جوان زیبای بیوه با بچه هایی کوچک، به مادر بزرگی تبدیل شده بود که تقریبا" هر سه فرزندش از آب و گل درآمده و دوتا ازدواج کرده و آخری هم که دختری محصل بود، در آستانه ی ازدواج بسر می برد. مادربزرگ طی این سالها هرگز نه به فکر ازدواج دوباره افتاده بود و نه اصلا" جامعه ی سنتی آن روستای عقبمانده، پذیرای ازدواج دوباره ی زنان شوهر مرده ای بود که از همسر خود، بچه مخصوصا" پسر داشتند. مادربزرگ هم که آن سالها جوان و زیبا بود، به حکم همان فرهنگ فقیر و درمانده ، محکوم به تنهایی ، و بزرگ کردن بچه هایش بود. یک نوع فداکاری نا سالم و خودکشی نامحسوس که در جوامع فقرزده، مردم به اشتباه برایش ارج و بها قائلند. از خودگذشتگی و ایثاری که تنها قربانیانش زنان جوان و نتیجه اش نابودی زندگی فکری و احساسی و عاطفی آنها و حتی نادیده گرفتن نیازهای طبیعی آنهاست. شگفت آنکه این فداکاری، هرگز برای مردان توصیه نشده و نمی شود و فقط مختص به زنان بوده و هست . نیاز عاطفی و طبیعی به داشتن همدمی که مرد باشد و زن بتواند پابه پایش پیشرفت کند و همراهش بیندیشد و با او از هرچه در جهان می گذرد حرف بزند  و در کنارش دنیا را تجربه و لمس کند و با وی به بحث بنشیند و بگوید و بخندد و شبهای زمستان وقتی بچه های کوچک دور کرسی که لحافی با ساتن قرمز آنرا پوشانده، کم کم رخوت خواب میگیردشان، به مرد تکیه کند و بگوید که: « ببین... بچه ها دارند بزرگ میشوند. دارند برای خود خانمی میشوند. آقایی میشوند. مگرنه»؟ و نگاه مرد بسوی تک تک بچه ها بنشیند و بعد به گرمی زن را تماشا کند و بگوید: « اما تو هنوز همان عروس کوچولوی خودمی... با گذشت این سالها هیچ فرقی نکرده ای و همچنان همان رفیق و همان زن رویاهایم هستی که بودی» . و یا مثلا" مردی دیگر که پدر بچه ها نیست اما در فقدان پدر، برای بچه ها پدری میکند، و همدم و همراه و همگام زن است، بچه ها را نگاه کند و بگوید: « عشق من! بچه ها بزرگ میشوند و زندگی مستقل خود را خواهندداشت، زندگیهایی جدا از ما، و اما من و تو ، من و تو همدیگر را داریم. مگرنه؟ » و  زن بازوی قوی مرد را بگیرد و به چشمان پرفروغش نگریسته، سپس سر را به سینه ی مرد بگذارد و شادی اش را به صدای قلب تپنده ی مرد بهم گره بزند. اما افسوس. افسوس که فرهنگهای سنتی که همگی زن ستیز هستند، به زندگی درونی و فکری و شخصی زنان اهمیت قائل نیستند و قوانین نانوشته شان همه حکم به فداکاری های دور از خردی میدهند که در آن جز ایثاری یکسویه و تهی از معنا و منطق، چیزی بچشم نمی خورد. ایثاری نه فقط مادی و جسمی بلکه مهمتر از فدا کردن جسم و کمیت سالهای جوانی، کشتن درونمایه ی زنان و نابودی جوانی و سرکوب کردن شور زندگی ، و ویرانی دنیای زنانه ایست که باید همواره توانا و پویا باشد. حال آنکه با سرکوب این جوشش و پویایی، « زنده گی زنان» مسدود و متوقف میشود و با سد کردن هیجانات و خواستهای طبیعی زنان، غلیان کاذبی از عواطف نه چندان اصلی، براه می افتد که فاقد ارزش حقیقی ست. طغیان عواطفی نسبت به فرزندان یا در سالهای بعدتر، نوه ها، که در نهایت هم اغلب با سرخوردگی مواجه میگردد. فرهنگ نابسامان و عقبمانده ی جوامع رشد نیافته
( که صرفا" مختص به جهان سوم نیست بلکه در کشورهای پیشرفته هم وجود دارد) آنچه را نمی خواهد و نمی تواند ببیند، زنده بودن زنان و دختران و زندگی آنها برای «زنده گی کردن و لذت بردن از زندگی» است. فرهنگ زن ستیز قادر به پذیرش هویت زنان نیست.
 جامعه ی مردسالار، تنها به ابزار قرار دادن و فدا کردن زنان ، و پله کردنشان برای اهداف مردسالارانه می اندیشد که تمام اینها در تبدیل ساختن زنان به کارخانه ی تولید و بزرگ کردن بچه، خلاصه می شود و بس. در فرهنگ خودکامه و ارتجاعی مردسالار، بخصوص جوامع سنتی ، جایگاه زن بعنوان یک انسان فارغ از باروری و زایندگی، و بدون در نظر گرفتن و حتی نظرخواهی از تمایل وی به باروری، جایگاهی سست و تماما" متکی به کانون خانوادگی و زناشویی است و بصورت مستقل ارزشی برایش قائل نمیشوند. در جوامع سنتی حتی یافتن و داشتن رفیق و همراه و همدم برای دختران و زنان، از دید کلی جامعه اعم از مرد و زن ( آری حتی از نظر خود زنان) پذیرفته شدنی نیست مگراینکه در نهایت به تولیداتی آنهم مطلقا" قانونی و مذهبی، برای کارخانه ی آدمسازی بیانجامد. ورای دستورالعمل های  کارخانه ی آدمسازی و رختخوابی و آشپزخانه ای، زندگی دیگری برای زنان نه متصورست و نه ممکن و نه قابل تأیید. یک زن مجرد از بخش بزرگی از حقوق انسانی و اجتماعی خود محروم و تمام موجودیتش در شکل خانه و خانواده متحقق میشود که این شکل از نابرابری، از مشخصه های ارتجاع مذهبیست.
ازهمین رو بود که وقتی مادربزرگ ، آنوقتها که جوان و خوش بر و رو هم بود، با مرگ شوهر جوانش نه اندیشه ی ازدواج بسرش زد و نه کسی چنین پیشنهادی به او داد. برای مادربزرگ در آن سالها، همه چی بپایان رسیده بود. همه چی یعنی عشق. عشق هم یعنی داشتن رفیق. داشتن همصحبت و همفکر و همپای. داشتن یک زندگی مستقل شخصی – عاطفی در کنار مسئولیتهای دیگر.
وقتی مادربزرگ، آنروزها که جوان بود، در آن روستای دورافتاده همراه با دیگران برای کارهای کشاورزی به سر ِ زمین ، و به دشت و صحرا می رفت و چنانچه تصادفا" مرد عابری حتی ناشناس آنگونه که در روستاها متداول و عادیست، به وی سلام میداد و خسته نباشیدی می گفت، و یا در جشنهای محلی و عروسیها اگر مردی نگاهش می کرد، بویژه اینکه همیشه تمیز و مرتب و بسیار خوش لباس هم بود و نگاهها و حسادتها را تحریک می کرد،  جوانترهای روستا به هم لبخند و چشمک میزدند و اگر کسی از سر خیرخواهی و منطق ، جرأت می کرد که حرف از ازدواج او بزند، ریش سفید های مذکر و مونث میگفتند: «دیگر شوهر می خواهد چکار؟ بچه که دارد! بنشیند پای بچه هاش و آنها را بزرگ کند»! آری. زن بودن در سیستم مردسالار یعنی همین. یعنی بچه ساختن و بزرگ کردن و تحویلش به دیگران و اما خود در این میان چه میشود... مهم نیست! چه بر او می گذرد و چه می فهمد و چه درک میکند و چه می خواهد و... ، اینها برای یک فرهنگ مرتجع، مهم نیست.
زن جوان بیوه، چه لبخندهای معنادار و چشمکها و اشاره هایی را دیده، اما نادیده انگاشته بود و چه شوخی ها و متلکها و گاه پیشنهادهای سخیفی را شنیده ، و ناشنیده رها کرده بود ، و چه تلخی ها بر او گذشته بود... کسی نمی دانست... فقط وقتی پسر بزرگش که حالا نوجوانی بالابلند و جذاب شده بود، در تهران برای خود کاری پیدا کرد و به مادر پیشنهاد داد که به تهران بروند، ابتدا کمی غرغر کرد و بعد (البته به زبان ترکی) گفت: « تن بابای خدا بیامرزت را اینجا در خاک تنها بگذارم و به تهران بیایم»؟ اما بعد از اصرار پسر و با تشویق عموزاده ها و عمه زاده هایش که اغلبشان در تهران زندگی می کردند، تسلیم نظر آنها شد و دست دو فرزند دیگر که حالا آنها هم کمی بزرگتر شده بودند را گرفته ، به همراه پسر بزرگش به خانه ی اجاره ای در جنوب شهر تهران، مهاجرت کرد. خانه ای که بعدها با پول دسترنج همان پسر بزرگ، خریداری و به منزل دائمی شان تبدیل شد و حالا مادربزرگ پس از گذشت چندین و چندسال، روی ایوان نشسته بود و با آخوندی که به «سیدعقیل» معروف بود و هر پنجشنبه صبح ها برای روضه خواندن به آن خانه می رفت، گفتگو می کرد.
روژان چهار سال داشت و مادربزرگش را دوست داشت. اما از پچ پچ های مادربزرگ و آن آخوند، خوشش نمی آمد، بخصوص که وقتی از کنارشان رد شد، شنید که آنها در مورد مادرش حرف می زنند. چندهفته ای از رفتن مادرش می گذشت. مادرش بعد از دعوای مادربزرگ ، گفته بود که از اینهمه دعوا و ناسزا خسته شده و برایش قابل تحمل نیست و سپس خانه را ترک کرده و به منزل برادر و زن برادرش رفته بود و مدتها بود از وی خبری نبود. روژان به اتاقی رفت که عمه نگین در آنجا داشت کتاب می خواند، به عمه نگین گفت: « عمه ! بیا توی حیاط با هم طناب بازی کنیم». عمه نگین گفت: « بگذار سیدعقیل بره، بعد». روژان دوباره به ایوان برگشت و کنار ایوان ایستاد و باز گوش کرد. اما آنچه که دستگیرش شد فقط چند کلمه بود که بجز اسم مادرش ، مفهوم بقیه ی کلمات را نمی دانست: « گلین . قیز دوغان، دوعا ، طلاق، جهاز». آنها با هم به زبان ترکی حرف می زدند که روژان زیاد متوجه نمی شد اما دید که آخوند یک تکه کاغذ کهنه از جیبش درآورده و روی آن چیزهایی نوشت. بعد آن را لابلای پارچه ی کوچک سبز رنگی پیچیده، با یک تکه نخ آنرا محکم بست و به مادربزرگ داد. مادربزرگ هم  گره ی گوشه ی چارقدش را باز کرده و پول درآورده به آخوند داد و سپس داد زد که: « نگین. چای گتیر»! (نگین. چایی بیاور). مادربزرگ وقتی می خواست دخترش نگین را صدا بزند، سرش را بطرف راهرو چرخاند و در امتداد راهرو، گوشه ی ایوان چشمش به روژان افتاد. زیر لب غرغر کرد و بعد سیدعقیل هم گردنش را کج کرده و به روژان نگاه انداخت. روژان که از کل این ماجرا هیچ سردر نمی آورد اما احساس ناخوشایندی ، غمگین و ناراحتش کرده بود؛ و درحالیکه چند رشته از گیسوان پریشانش را در میان انگشتانش تاب می داد، بطرف مادربزرگ رفت و پرسید: «مادر بزرگ! مامانم چرا برنگشت»؟  مادربزرگ اخم کرده و به آخوند ناله  کرد: « بودا اولدو جانیمین بلاسی»! ( اینهم شده بلای جان من)  آخوند هم  سر تکان داده و بعد  به روژان گفت: « دختره. برو بازیت رو بکن! مادرت شاید دیگه برنگرده. برای بابات دعا نوشتم. دوست داری بابات برات مادرجدید بیاره»؟ سپس لبخند چندش آوری زد.
روژان جوابش را نداد. بنظرش رسید که هرگز هیچکس را به این بدقوارگی و پلیدی ندیده است. سرش را به زیر انداخته و از پله های ایوان به حیاط رفت. چند لحظه در وسط حیاط  کنار حوض شش ضلعی طلایی رنگ ایستاد. کنار حوض شیلنگ بلند و قرمزی وجود داشت که یکسرش به شیر آب وصل بود و سر دیگرش از داخل لوله ای که روی یک پایه ی فلزی کوتاه تعبیه شده بود، بیرون آمده بود. این پایه با فاصله ای نیم متری از حوض و نزدیک چاه آبرو، برای شست و شوی ظروف و لباس بکار می رفت. بقیه ی شیلنگ بصورت حلقه ، جمع شده و درست در نزدیکی و در انتهای پایه ی فلزی یک تکه آجر برای نگهداشتن و ثابت ماندن شیلنگ، روی آن قرار داشت. قسمتهایی از شیلنگ بر اثر تابش آفتاب، نارنجی و حتی زرد شده بود. رنگ زرد و نارنجی  و قرمزش همرنگ ماهی های کوچولوی داخل حوض بود. در آنسوی حیاط باغچه ای بود که در آن درخت « به » در کنار چند بوته گل، به شکوفه نشسته بود. عطر شیرین شکوفه های درخت به تمام حیاط و ایوان را پر کرده و گهگاه با نسیم به کوچه هم سرک می کشید. روژان خواست بطرف درخت به برود و شکوفه هایش را از نزدیک تماشا کند، و عطر شکوفه ها را در جانش بریزد، اما منصرف شد. ایوان را نگاه کرد...مادربزرگ هنوز داشت با سیدعقیل بدقواره حرف می زد. روژان  برگشت کنار حوض؛ پاره آجر را از روی شیلنگ برداشت. درحالیکه آجر را در دستهای کوچکش می فشرد، بسمت پایین ایوان رفت و فریاد زد: «من مامان جدید نمی خوام. من مامان خودمو می خوام»! بعد با تمام نیرو پاره آجر را بطرف آخوند پرتاب کرد. اما اندازه و وزن تکه آجر، برای دستها و زور کودکانه ی روژان، بزرگ و سنگین بود و متاسفانه به آخوند پیر اصابت نکرد، فقط در همان نزدیکی به پنجره ی زیرزمین خانه که حکم انباری را داشت، خورد و شیشه را درهم شکست....
***
سی و سه سال از آن ماجرا گذشت. اما روژان همچنان صدای شکستن و خرد شدن و فرو ریختن شیشه را به یاد داشت. پس از آن واقعه، هر صدای شکستن شیشه ای ، به او آرامش می داد و عطر شیرین شکوفه های درخت به مشامش پر می کرد و لبخند را بر لبش مینشاند. سی و سه سال قبل، وقتی شیشه را شکسته بود، احساس ناخوشایند و غمگنانه و خشم فرو خورده اش، از وجودش دور شده و سپس آرامش یافته بود. البته حالا دقیقا" یادش نمی آمد که بعد از فرو ریختن شیشه، چه پیش آمده بود اما هرچه بود تردیدی نداشت که نه تنها تنبیه نشده بود بلکه مادرش هم برگشته بود و زندگی آرامتری را تجربه کرده بود.
آنچه که روژان بخاطر کودکی و درک بچگانه و گذشت زمان، فراموش کرده بود، این بود که بعد از شکستن شیشه، سیدعقیل بدون اینکه منتظر چای بماند که قرار بود نگین به ایوان ببرد، و بی آنکه دقیقه ای دیگر با مادربزرگ حرف بزند، از مادربزرگ خداحافظی کرده و رفته بود. چندساعت بعد هم تنگ غروب، پدر روژان که کارگر ساختمان بود به خانه برگشته و با شنیدن آنچه که مادربزرگ برایش سرهم کرده و تعریف نموده بود، عصبانی شده و به وی گفته بود: « مادر. بچه به مادرش احتیاج داره. تو چطور دلت میاد این بچه دور از مادرش باشه»؟ مادربزرگ هم جواب داده بود:« مادرش رو که طلاق دادی بچه رو هم بفرست پیشش»! پسر جواب هم داد زده بود:« مادر جان! تو هنوز که هنوزه پدر خدابیامرزم رو فراموش نکرده ای و تمام جوانیت رو بپای ما ریختی تا ما رو بزرگ کنی، حالا چطور انتظار داری که من زن جوان و بچه ام رو رها کنم»؟ مادربزرگ هم که از جنگ چهارساله خسته شده بود ، بعنوان آخرین اولتیماتوم به پسرش اخطار داد که:« یا من یا زنت»! پدر روژان هم دست دخترش را گرفته و به منزل برادر همسرش که زنش در آنجا بود، رفته و از همسرش خواسته بود که به خانه برگردد و قول داده بود که ظرف چندروز خانه ای اجاره کرده و مستقلا" زندگی خواهندکرد. روژان بعد از چند هفته از دیدن مادرش بقدری شاد شده بود که حد نداشت و مدام از آغوش دایی و زندایی به آغوش مادرش برمی گشت.
آنشب بعد از شام ، زندایی ، پدر روژان را کنار کشیده و به او گفته بود:« مژدگانی بده تا خبر خوش بدم». بعد هم فوری اضافه کرده بود که:«خانمت حامله است و ایشاللا ایندفعه بچه پسر میشه و دعوا و اختلافات هم تموم میشه. حاج خانوم هم وقتی ببینه نوه اش پسره از خر شیطون میاد پایین»!
پدر روژان با قدری مکث، پرسیده بود: « مطمئنی که حامله است»؟ و پاسخ مثبت شنیده بود.
پدر روژان وقتی به اتاق برگشته بود، نگاه و لحن کلامش پرمحبت تر شده و در گوش همسرش گفته بود: « برگرد خونه. وسایل و اسباب رو جمع کرده و میریم یک اتاق اجاره می کنیم، برای راحتی تو، بهتره یکمدتی از مادرم فاصله بگیریم. دیگه اجازه نمیدم مادرم اذیتت کنه و هیچی برات کم و کسر نمیزارم».
همسرش هم پذیرفته و آخرشب به خانه ی خودش برگشته بود. اما طی چند روز که پدر روژان دنبال اجاره کردن خانه ای مناسب بود، مادربزرگ باز هم دست از آزار و اذیت عروسش برنداشته و با توهین به او می گفت:« جادوگر! چطور باز پسرم رو جادو کردی و بطرف خودت برش گردوندی»؟ وقتی هم که این حرفها به گوش پسرش رسید و پسر نزد مادر رفت و خواهش کرد دو سه روز دندان به جگر بگیرد تا اتاق خالی پیدا کرده و اسباب کشی کنند و بروند ، مادربزرگ شیون سر داده بود که :« ببین چطور پسرمو جادو جنبل کرده»!!! پسر باز تذکر میداد که همسرش باردارست و نباید اذیتش کرد چون شاید اینبار بچه پسر باشد، اما این حرفها بگوش مادربزرگ فرو نمی رفت و به زبان ترکی می گفت:« چقدر ساده ای! بهت دروغ گفته ! اینطور گفته که تو رو خر کنه و طلاقش ندی! کو؟ اگه حامله است چرا نه عق میزنه و نه ورم کرده و نه کک و مک داره؟ چه ساده ای. ای خدا! ببین جوونیمو پای کی ریختم»؟! بعد هم تا نیمه شب به نماز و دعا پرداخته و بلند بلند عروسش را نفرین کرده بود و به خود و پسرش ناسزا و فحش داده بود و نالیده بود که کاش قلم پایشان خرد می شد و به خواستگاری این دختر نمی رفتند و عروس دخترزای جادوگر نصیبشان نمی شد!! حتی در خلال ناله ها و نفرین هایش  به روژان کوچولو هم رحم نمی کرد و نوه اش را بخاطر دختر بودن، فحش میداد.
بهرحال دو سه روز بعد روژان به همراه پدر و مادرش به منزل جدید در طبقه ی دوم یک خانه ی کلنگی اسباب کشی کردند و شش – هفت ماه آنجا بودند. بعد از اینکه مادر روژان زایمان کرد و از بیمارستان به خانه برگشت، مادربزرگ هم از خر شیطان پیاده شد و به سراغ عروسش رفت ، با یک جعبه شیرینی. نگین را نیز به همراه خود برده بود. بعد از دیدن عروس و نوه ی تازه متولد شده اش که پسری بسیار ضعیف و نحیف بود، از مادر روژان خواسته بود که به منزل قبلی که درواقع منزل خودشان بود، برگردند و بیخودی در این خانه، اجاره پرداخت نکنند!
بعد از تولد برادر روژان، آنها تا چند سال دیگر را هم در همان خانه که حوض شش ضلعی طلایی داشت زندگی می کردند و اما پس از تولد چند فرزند دیگر، خانه ای بزرگتر خریداری کرده و به محله ی تازه ، نقل مکان کردند. عمه نگین هم ازدواج کرده و منزلش در همان محله ای بود که آنها بتازگی در آنجا ساکن شده بودند. در طول آن سالها، اگرچه جنگ و دعواها بین مادربزرگ و مادرش بپایان رسیده بود، ولی علت آن جنگ و خصومتها برای روژان همیشه گنگ و مبهم بود و چرایی آن اتفاقات، بیشتر اوقات ذهنش را درگیر می کرد تا اینکه او بزرگتر شد و فهمید.... روژان متوجه شد که وی تنها قربانی اینگونه تفکرات نیست. او دانست که نه فقط خودش، بلکه حتی همان مادربزرگ و مادرش نیز جزو قربانیان هستند به همراه تمام زنان در کشورهای عقب نگهداشته شده، بعدها هم فهمید که تمام زنان حتی در کشورهای پیشرفته ، قربانیان نظام اسثمار و بهره کشی هستند. تا وقتی سیستم سرمایه داری پابرجاست، برابری غیرممکن است! آری روژان همه چی را متوجه شد و با خودفکر می کرد:« چه وقت همه ی زنان خواهند دانست که قربانی هستند و چه وقت بر علیه این سیستم به مبارزه ی جهانی برخواهند خاست»؟ البته اگرچه اغلب ناامید میشد ولی گهگاه که به زنان آزادیخواه و برابری طلب برمی خورد آتش شوق و امیدش شراره می کشید و امیدهایش دوباره جان می گرفتند. آیا وقت آن نرسیده بود که همه فریاد زنند: زنان جهان! متحد شوید!؟

ستاره.تهران

(اشرف علیخانی)