ترجمه روح انگیز پورناصح
روح انگیز پورناصح پنی فینی
داستان کوتاه «ملکه ی برفی»[1] نوشته «پنی فینی» را با ترجمه روح انگیز پورناصح در زیر می خوانید:
ميدانيد چه چيزهاي پاتيناژ برايم دوست داشتني است: صداي تيز تيغهي كفشهايم روي يخ؛ آن لحظه از صبح كه پیست پاتيناژ با شفافيت بلورينش در انتظار من است؛ چرخشها، منحنيها و خطوط كج و كولهاي كه با كفشهايم در آخر هر ساعت روي يخ نقش ميزنم؛ سرعت، قدرت، تسلط و نيز احساس اين كه ميتوانم چنان بروم كه هيچ كس نتواند بهم برسد.
اما چيزهايي كه برايم ناخوشايند است: وقتي مادرم به خاطر تمرینات صبح زودم مرا از رختخواب بيرون ميكشد و فرصت نميكنم صبحانه بخورم. آن طوری که به ميلههاي پيست تكيه ميدهد و داد ميزند: مارپيچ سهقسمتي نرو. بايد چرخشهاي درجا بكني؛ همانطور كه روی يخ تمرين می كني دستهايت را فراموش نكن. دستهايت را با ــ زكن، بكش. چهرهاش طوري كبود ميشود كه مربي كمحرف من ميترسد مادرم دچار حمله قلبي شود. اما هرگز چنين اتفاقي نميافتد. به خانه بر ميگردد؛ روي كاناپه دراز ميكشد و آبنبات ميخورد و اصلاً اهميت نميدهد كه قوزك پاهايش ورم كرده. خیس عرق پيست را ترك و تمام روز را در مدرسه با خميازه سر ميكنم. منتظرم كه دِيو را ببينم.
اما چرا دِيو را دوست دارم: چون وقتی با هم هستیم احساس ميكنم در تاريكي شناور هستم. در پاتيناژ نور زياد چراغها، درخشندگي و تلألو چيزهايي كه آنجاست چشمم را آزار ميدهد. تاريكي براي چشمهايم مثل مرهم است. دوست دارم او را، وقتي با لباس كار پوشيده از لكههاي سياه روغن و گريس از زير ماشين بيرون ميخزد، تماشا كنم. لکه ها و تاريكي را با وجود تضادش با سفيدي، به هر ملكه برفي سفيد رنگي كه گمان ميكنم من هم بايد يكي از آنها باشم، ترجيح ميدهم.
مادرم در مورد دِيو چيزي نميداند. دست کم از جزئياتش خبر ندارد. نميداند بعضي شبها براي ديدن او از خانه ميزنم بيرون يا از مدرسه درميروم. مسئولان مدرسه هميشه از غيبت من شكايت دارند اما فكر ميكنند بهخاطر تمرينات پاتيناژ است. چرا كه هميشه نامهاي در اين باره به آنها ميدهم. مادرم ميگويد، اگر بتوانم توي مسابقه مقامي كسب كنم، به آنها نشان ميدهيم كه هر کسی نمی تواند مقام بیاورد!
دور مقدماتی مسابقات منطقه ای در «بلكپول» است. مجبورم هر روز تمرين كنم. تمرين، هر روز تمرين، تا جايي كه احساس ميكنم انگار ماهیچه های پايم را ميكشند. آن ها به شدت كوفته ميشوند.
مادرم ميگويد: «اين درد عضلاني طبيعي است؛ براي همه ی دخترها پيش ميآيد.»
رقابت های بلک پول از زمان پاتیناژ مادرم بوده است. وقتي به او نگاه ميكنيد اصلاً نميتوانيد تصورش را بكنيد زماني قهرمان پاتيناژ بوده است. آنقدر چاق است كه موقع حركت لق ميزند. اما با مدالها و كاپهاي نقرهاياش ميتواند آن را ثابت كند. مادرم جايزههاي من و خودش را در صندوقچه ی كوچكي قايم كرده است. نميدانم چرا خودش را اذيت ميكند. آنها فقط ورشوی آبکاری شده اند. وقتي بعضيها ميخواهند جوايزمان را ببينند، با تلاش زيادي قفل رمزي صندوقچه را باز ميكند؛ مثل اينكه داخل آن تاج جواهر نشان است.
از مسابقات منطقه اي هراس دارم. ميدانم سهلانگاري كردهام. به جاي حركات موزون، بيشتر وقتم صرف حركات آزاد شده است. ماهيچههاي پايم گرفتگي دارند. نوبت به من ميرسد. احساس سنگيني و كندي ميكنم. هيچ شباهتي به تكهاي الماس، قطعهاي كريستال يا هر چيز ديگري كه داورها را مبهوت كند، ندارم. دوست دارم زير لحاف به خوابي طولاني بروم اما مادرم آنجاست، درست پشت سرم. مرا از نردهي گردان ورودي هل ميدهد. بازوهايش را بغل كرده و پاهايش مثل ريشهي درخت، ثابت مانده. هيچ راهي براي فرار از دست او ندارم.
مسخره است؛ وقت كمي براي گرم کردن خودمان داشتيم و درست همان موقع سكندري خوردم و صورتم زخم عميقي برداشت. مادرم از دست و پا چلفتي بودنم عصباني شد و مرا به اولين اتاق كمكهاي اوليه كه فقط يك كمد و دو تا صندلي پلاستيكي داشت، برد. صورت مرا پانسمان نكرد بلكه جعبه ی وسايل آرايشاش را درآورد و با پنكيك صورتم را چنان پوشاند كه نه تنها زخمم، بلكه صورتم هم دیده نمی شد. مثل هلوي كمرنگي شده بودم كه رويش دو تا چشم و يك دهان قرمز گشاد كشيده باشند. بعد به اتاق انتظار رفتيم. همه در آنجا ميلرزيدند و در عين حال زير بغلشان خیس عرق بود.
وقتي شماره ی مرا خواندند، وسط پیست پاتيناژ رفتم؛ وانمود کردم كاملاً آرامش دارم؛ با اين اميد كه حركاتم موزون و روان خواهد بود. فقط يك كمي بدشانسي آوردم. به دليل اشكال در پخش موسيقي، شروع بدي داشتم و یک حركت بد ديگر. بعضي حركاتم مثل چرخش سهگانه و پرش هایم عالي بودند. وقتي پرشورترين پرشم را با حركات آزاد اجرا كردم، براي چند ثانيه احساس كردم كه تا بالاي ابرها اوج ميگيرم و همچون پَر فرود ميآيم. واقعاً هم حركات پايانيام خيلي خوب بود. قطرههاي اشك مادرم را كه بر صورتش جاري بود، در پايان برنامهام ديدم. او به من افتخار ميكرد.
اما كافي نبود. ميدانستم اصلاً كافي نیست. وقتي نتايج را در پايان برنامه اعلام كردند تنها به خاطر سه امتياز نتوانستم به دور نهايي مسابقات كه در لندن بود، راه یابم. نتوانستم موفق بشوم. صورتم را به كت مادرم و انگار به بالش پشمی بزرگی چپاندم و تمام پنكيك صورتم پاك شد. زخم بزرگ و قرمز روي صورتم طوري مشخص شد كه انگار كسي ميخواسته چشمم را دربياورد. طبق معمول پشت صحنه پُر بود از اشكهای فراوان. بچههايي كه كارشان را با موفقيت گذرانده بودند، بعضيهاشان بيتفاوت بودند و بعضيهاشان مثل قورباغه جست و خيز ميكردند.
بسياري از والدين داد ميزدند و مادر من بلندتر از همه. او داد می زد: «اين مايه ی ننگ شماست. موسيقي را خراب كرديد. چه كسي مسئول اين خرابكاريه؟ ميخواهم بدانم.»
«مادر، خواهش ميكنم اين كار را نكنيد.»
هر چه بيشتر اعتراض ميكرد، كارمندها و گردانندگان برنامه بيتفاوتتر ميشدند. به مادرم گفتند اعتراضش را كتبي بنويسد و برگردد. اما او همچنان با عصبانيت داد و بيداد ميكرد و هر چه دلش می خواست می گفت.
وانـمود ميكردم، با او نيسـتم. در تصـورم خـود را با دِيـو در سينما ميديدم، با بازوهاي در هم گره خورده و يك بسته ذرت بوداده ی گرم در دستمان. فكر ميكردم چهقدر خوب ميشد اگر صبحها ميخوابيدم و بعد سر ميز آشپزخانه يك پياله گندم پخته ميخوردم. تصور می کردم چه خوب ميشد كه به جاي نيمتنههاي كوچك نمدي، گلدوزي شده و توري، كمدم پر از دامنهاي ساده و شلوارهاي برمودا بود و فكر ميكردم چه خوب است آدم پاهايش درد نكند و انگشت های پایش سرمازده نباشد.
مادرم گفت: «هميشه فرصت هست.»
در حالي كه با انگشتان كرختم بند پوتينهايم را باز ميكردم، گفتم: «آيا مجبورم؟»
كاملاً حيرتزده گفت: «عزیزم ميدانم كمي نااميد شدهاي اما پاتيناژ زندگي توست. چه كار ديگری ميخواهي انجام بدهي؟»
شانههايم را بالا انداختم: «ميتوانم تو مغازه كار كنم.»
جدي نگاهم كرد و با صدايي خشن گفت: «ميخواهي اين بيخيالي، نشاط و سبكباليِ پرندگان بزرگي چون قو را از دست بدهي.» صورتش دوباره در اشك گم شد و البته ميدانستم موضوع اصلي چه چيز است. روزي دوبار با ماشين مرا به پیست پاتيناژ ميبرد. برايم دامنهاي كلوژ كوتاه ميدوخت و سرم داد ميزد كه از دستهايم استفاده كنم. پاتيناژ همهي زندگي او بود. وجود پدر، داشـتن شـغل، خـانه و آن كمر پت و پهنـش او را راضی نمـی کـرد. مجبور بودم من هم مال او باشم. مال او. فقط با شانس بيشتري.
نامه برايمان كاملاً غيرمنتظره بود. هيچ يك از ما انتظارش را نداشتيم. حتي من هم چيزي در بارهاش نميدانستم. با كلي تكاليف علوم كه خيلي مشكل بودند و نميدانستم چهكارشان كنم از مدرسه برگشتم.
مادر در حاليكه كاغذ آرمدار را تكان ميداد فرياد زد: «شكارچيان استعدادها تو را خواستهاند. تو را در بلكپول انتخاب كردهاند تا براي تماشاگران برنامه ی نمايشي پاتيناژ اجرا كني.»
«كجا؟»
صورت مادرم از شادي برق ميزد. از شدت هيجاني كه او را در برگرفته بود، نميدانست چهكار كند.
«همه جا برنامه خواهي داشت. به اروپا خواهي رفت.»
ديو گفت نظري ندارد اما ميدانستم او را از دست خواهم داد. پدرم موافق رفتنم نبود. ميگفت براي اين كار كوچك ام. مدرسه هم همين نظر را داشت.
مادرم با دیدی مثبت گفت: «همهي آنها را ول کن دختر! اين بهترين فرصت براي توست.»
برنامه در مونيخ آلمان شروع شد. مونيخ را مانند آگهيهاي مواد شوينده شسته و برق انداخته بودند. اصلاً ذرهاي به بلكپول شباهت نداشت. ساختمانهاي سنگي شگفتآورش با اتاقهاي زيرشيرواني يادآور قصه هاي پريان بود. در يكي از مهمانخانههاي حومه ی شهر اقامت داشتيم. جايي كه بسياري از مليتهاي ديگر هم بودند. در ساعات غذا مثل برج بابل ميشد. مادرم خوشحال بود، چون اينجا احساس ميكرد اندامش طبيعي است. زمان تمرين من، در كافيشاپي، كه خيلي از خانمهاي آلماني ميآمدند و كيكهایي با چند لايه خامه ميخوردند، مينشست و عصرها در بار، با گيلاس بزرگي از آبجو كفكرده ی طلاييرنگ، منتظرم ميماند.
به نظر ميرسيد يك برنامه ی خانوادگي بر اساس داستان گانگستر سوارکار است كه در جوار آن برنامههاي متنوعي براي جلب رضايت تماشاگران انجام ميدهند. در گروه كر هستم. شنل ساتني می پوشم كه حاشيه ی خز دارد، با جوراب شلواري توري. البته برای گرم نگه داشتن، جوراب شلواري رنگ پاي ضخيمي هم از زير آن ميپوشم كه احتمالا خيلي سکسی ديده ميشود. عكسي براي ديو فرستادهام و او آنرا در گاراژ زده است. دوستانش به او ميگويند چهقدر خوششانس است كه چنين دختری را لمس كرده است.
هر روز بعد از ظهر قبل از اجرا دستهاي گل رز سفید با كارت «تقديم به ملكههاي برفي كوچولو» در رختكن ميبينيم. دوازده نفريم و هر كدام از ما گل رزي برميداريم و سعي ميكنيم بفهميم چه كسي آنرا فرستاده است. تنها كار بعضي از منحرفهاي پير است كه در جايگاه نشسته اند و به مسايل حيواني فكر ميكنند اما ما ترجيح ميدهيم او را شخصي رمانتيك و اسرارآميز تصور كنيم.
آن شب كه مادرم به دنبالم آمد، با عشوهگري رفتار ميكرد. مردي بلندقد و اسرارآميز پشت سرش بود. گفت كه با او در بار آشنا شده است. كت و شلوار و جليقه ی طوسي كمرنگی پوشيده و غنچه ی رز سفیدی را به يقه ی كتش سنجاق كرده بود. خيلي لاغر بود. پيشاني بلند و لبهاي نازكي داشت كه مدام آنها را ميليسيد. واقعاً جذابیت يك شاهزاده را نداشت اما آنقدر پولدار بود كه وقتي پيشنهاد كرد با او شام بخورم، قبول كردم.
البته مادرم هم آمد. لباسي نو و چسبان پوشيده بود. سينهاش مانند بالشتك از بالاي پيراهنش بيرون زده بود. او زياد صحبت نميكرد و اجازه ميداد مادرم حرف بزند. در تمام مدتی که سوپ ميخوردم و استيك ميبريدم، به من نگاه ميكرد و لبهايش را ميليسيد و باز نگاه ميكرد. بعد ما را به كلوپ شبانه برد. در ميان پردههاي سنگين پُرزدار نشستيم. صندليهاي بزرگ و وسايل دیگر، روكش مخملی داشتند. همه چيز نرم بود و وسوسه انگیز برای لمس کردن. گارسونها او را عاليجناب[2] ميخواندند و طوري رفتار ميكردند كه انگار آدم مهمي است. روبه روي ما نشست و نوشيدنيهاي خوشرنگ در گيلاسهاي بلند سفارش داد. توجهي به ساز و آواز نميكرد و پيوسته نگاهش به من بود.
به مادرم گفتم نميدانم آيا ميخواهم دوباره با او بيرون بروم يا نه، اما باز هم هر شب و هر شب آن جا، با ما بود.
مـادرم گفت: «آدم مهـمي است. آشناهاي زيادي در شركـتها دارد. كـلوپ شـبانهاي كـه ديـدي مـال اوسـت. بايـد هـر دو بـا او خوب باشيم.»
وقتي او را در ردیف اول ميان تماشاگران ديدم، فكر كردم يك كمي اذيتش كنم. تا آنجا كه توانستم، به كنار محوطه ی پاتيناژ نزديك شدم. شنلم پشت سرم تكان ميخورد. درست مقابل او با جوراب شلواري توريام پاباز رفتم. از ذوق و هيجان او، از قدرت موسيقي و از درخشش چراغها هيجانزده شدم. تأثير صحنه چشمگير بود: برنامه ی ما در كولاك و تودهاي از مه برگزار شد. درست در آخر برنامه، مراسم آتشبازي با شعلههاي واقعي روي يخ اجرا شد. از حيرت، نفس همه ی تماشاگران در سينه حبس شده بود. معركه بود.
روي گل رز سفيدي كه گرفتم، يادداشتي بود كه ميخواست مرا تنها ببيند. وسوسه شدم. غير از يواشكي رفتن با ديو، هرگز فرصتي نداشتم تا كاري را خودم به تنهايي انجام دهم. مادرم هميشه حضور داشت و جاي من زندگي ميكرد. بنابراين جواب مثبت دادم.
مرا به كلوپ شبانه اش برد. اما آن شب به اتاق تاريك كوچكي رفتيم كه در پشت بود. يك ميز دونفره آماده شده بود با يك گلدان پر از رزهاي سفيد و شمعهايي كه در جاشمعيهاي برنزي روشن بودند. گوشهها پر از سايههاي ترسناك بود. چنان سكوت بود كه پشتم لرزيد. حتي صداي پيانو هم نميآمد. اما نميدانستم اين لرزش از سكوت و ادب او بود يا از ترس اينكه ميدانستم مادرم خواهد فهمید.
زياد طول نكشيد. تازه غذايمان را تمام كرده بوديم. به صندليام تكيه دادم. عطر گلهاي رز و بوي شمع احاطهام كرده بود. او با دستمال، دهان وسوسهانگيزش را پاك ميكرد كه مادرم مثل اجل معلق سر رسيد. پيشخدمت با دو برندي در سيني به طرف ما آمد. مادرم يكي از آنها را قاپيد و سر كشيد. آن يكي را هم عمداً روي كت و شلوار طوسيرنگ و گرانقيمت او ريخت. بعد با لحني تند به انگليسي و سپس به آلماني به او توهین کرد. تعجب كردم كه چهطور مادرم به اين زودي زبان ياد گرفته است. فكر ميكردم از چنين كلماتي فقط براي خنديدن استفاده ميكنند.
مادرم از شدت عصبانيت مثل آب جوش غلغل ميكرد. اما او كاملاً آرام و باوقار بود و حتي ميخواست ما را براي برگشتن به مهمانخانه سوار تاكسي كند ولي مادرم با عصبانيت گفت كه ميخواهيم پياده برويم، اگرچه باران نمنم ميباريد و من ژاكت نازكي بر تن داشتم.
بازوي مرا چنان محكم چنگ زده بود كه دردم ميآمد. زير لب غريد: «اميدوارم به او اجازه نداده باشي به تو دست بزند.»
نميخواستم با گفتن اينكه او اصلاً سعي نكرد، مادرم را خوشحال كنم. بنابراين گفتم: «البته كه نه.»
«نمـيدانـم پدرت اگر بفـهمد كـه ديـگر بـاكـره نيسـتي، چـه عكسالعملي نشان بدهد.»
نخواستم دهانم را باز كنم و بگويم كه «پدرم، وقتی تو... .»
صبح در رختخواب ماندم. اين روزها بيشتر احساس خستگي ميكردم. مادرم بعد از صبحانه كه چاي و دونات بود، آمد داخل. (هنوز هم جلو پيراهنش شكر ديده ميشد) هيكل سنگيناش را روي تختم انداخت.
گفت: «به آنها گفتم ديگر پاتيناژ را رها كردي. وقتش رسیده برگرديم خانه.»
نيمه بيدار بودم. فكر كردم خواب ميبينم. «اما شما که ميگفتيد اين بهترين فرصت برای من است.»
اما الان ميگويد: «سطحش پايين است. يك برنامه ی مبتذل براي افراد سطح پايين. به هر حال تابستان تمام شده و باید كه برگردي مدرسه.»
«فكر ميكردم ديگر قرار نيست درس بخوانم.»
همه چيز را وارونه نشان ميداد. اين برنامه بزرگترين فرصت زندگیم نبود و فقط يك فعاليت تابستاني بود كه تجربهام را زياد ميكرد. تا شانزده سالگي هم نميتوانستم مدرسه را ترك كنم. مجبور بودم سر درس و مشق و تمرينات پاتيناژ برگردم. بايد وارد فينالهاي منطقه اي ميشدم، و گرنه چیزی نمی شدم مگر یک دختر در گروه كر و به هر حال بعد از سن بيست و پنج سالگي براي هيچكس جذبهاي نخواهم داشت.
اين تجربه، بهشت كوچكي از هيجان های من در زندگي بود، اول آلمان و سپس بازگشت به زندگي زميني. به تمرينات خستهكننده ی صبحگاهي برگشتم و به تكاليف بيفايده ی مدرسه. شايد ديگر چنين چيزي هيچوقت اتفاق نيفتد. زماني فرد بخصوصي بودم و الان دوباره هيچكس نيستم. حتي ديوي هم وجود ندارد. ديو با دختر ديگري دوست شده است.
مادرم گفت: «این نشد، یکی دیگر.»
براي من کس دیگری وجود ندارد. تمام وقتم را پاتيناژ اجرا ميكنم. روي حلقهها، پرشها و حركات كار ميكنم. با یک قطعه ی موسيقي آن قدر تمرین می کنم تا حتي در خواب هم اين كار را انجام دهم. (ساعت سه صبح از خواب بیدار بشوم و اشتباهی نکنم.) هميشه در فكر اين هستم كه چهگونه ميتوانم ديو را برگردانم.
از سر تا پا سفيد ميپوشم و به گاراژ ميروم. نميتواند مرا لمس كند. ميترسد لكهاي روي لباسم بماند و حتي نميتواند احوالپرسي كند. اطمينان دارم دامنم خيلي كوتاه است و پاشنههاي كفشم خيلي بلند. نميتواند لرزش عضلههاي پايم را نبيند. دوستانش در اطراف ايستـادهاند و تماشا ميكنند. آنها همچـنان عكس مـرا كنار تلفن، روي ديـوار ميبينـند. ميتـواند حسـادت آنهـا را احسـاس كند. به سردي رفتار ميكند.
«سلام. ببين كي اينجاست!» به آرامي جلو ميآيد اما متوجه دستهاي كثيفش ميشود و آنها را روي روپوشش ميكشد. چشمهايم به او ميگويد اگر دوباره مال من باشي، ميتواني با اين لباس سفيد در آغوشم بگيري و ميتواني مرا غرق در گريس سياه و بوسههاي گرم كني، بدون آنكه ذرهاي براي من اهميت داشته باشد. دوباره مال من ميشود.
زمان مسابقات منطقهاي فرا ميرسد. اين دفعه ميدانم چهكار كنم. مادر، پدر و ديو براي تماشا ميآيند. آنها بهخاطر من خوشحال هستند.
فقط نميتوانم براي فينال به لندن بروم.
وقتي مادر براي دوختن لباس اندازهام را ميگيرد، موضوع را به او ميگويم. مدلهاي بريده ی مجلات را نشانم ميدهد. درباره تزيين لباس با پَر شترمرغ يا خز مصنوعی صحبت ميكند. شنلي را كه در آلمان ميپوشيدم به خاطر ميآورم. وقتي با متر ميخواهد دور كمرم را اندازه بگيرد، بازي ديگر تمام ميشود.
«دخترم بايد يك كمي وزنت را كم كني.» مثل اينكه خودش خيلي وزنش را كم كرده.
گفتم: «نميتوانم مادر، باردارم.»
از شدت شوك سر جايش ميخكوب ميشود. «نه، نميتواني!»
«چرا»
وقتي ژاكتم را برميدارم، برآمدگي شكم و پهن شدن سينههايم كاملا مشخص ميشود. تاكنون هيچ باردار ششماههاي در رقابتهاي پاتيناژ محلي موفق نشده است.
به نظر ميرسيد مادر در هم شكست. مثل اين كه باد بالن بزرگي را خالي كرده باشند. فسفسكنان گفت: «همه چيز را بر باد دادي، تمام فرصتها را.»
خوب، من به مسئله اينجوري نگاه نميكنم. چيزي كه ميبينم اين است كه من ديو را انتخاب كردهام. پاتيناژ را دوست دارم اما ديو را بيشتر. گفتم: «حالا هم آنرا براي تنوع انجام ميدهم.»
سردرگم تكرار كرد: «تنوع؟ البته كه تو نه براي تنوع كه براي هيجان، براي هيجاني ديوانهوار پاتيناژ انجام می دهی. برای این که آنجا بيرون از ميدان، كسي هست كه سر تو داد بزند و تو را مثل يك قطعه ی پلاستيكي آنقدر بكشد كه پاره شوي.»
هنوز متر توي دستش بود و اندازهها را مينوشت. با خودش حرف ميزد. ناگهان فرياد زد: «چرا؟ فكر ميكني چرا پاتيناژ را كنار گذاشتم؟»
گفتم: «چون جلوتر از بلكپول نتوانستي پيش بروي.»
سرش را تكان داد و با صورتي عبوس گفـت: «مهم نیست كه مردم چه ميگويند. تو با لباس سفيد، عروسي ميكني.»
لبـاس عروسي بسیـار زیبـایی دوخـت، اگـرچه توي آن مثل گلوله ی برف به نظر ميرسيدم. دنبالهاش چندين لايه تور سفيد بود كه روي زمين كشيده ميشد. لباس عروسي و لباسهاي پاتيناژم را از سن هفت سالگي در كمد اتاق مهمان گذاشته ام. تصميم گرفتيم همه چيز را براي دخترم كِلي نگه داريم.
دخترم سهشنبه ی هفته قبل به دنيا آمد. بچه ی سهشنبه پُر از زيبايي است. چشمهاي آبي و موهاي سياه پدرش را دارد با ريههاي نيرومند. اگر چه ازدواج كردهايم هنوز جايي براي خودمان نگرفتهايم. بنابراين ساعاتي را روی كاناپه ی مادرم ميگذرانم. کنار همديگر نشستهايم و كلي روي پاهايم دراز كشيده. با پاهاي قوياش لگد ميزند و به پاهاي كوچكش قوس ميدهد. مادر و من هر دو به يك چيز فكر ميكنيم.
پانوشت ها:
[1] Once An Ice Maiden / Penny Feeny
[2] mein herr
مدرسه فمینیستی