هوشنگ عیسی بیگلو |
به یاد عمو هوشنگ
به رسم همه سال چند روزی تلاش کردم تا برای آنو سال خوبی آرزو کنم.
اما نشد نا امیدانه شماره را بار دیگر روز سی ام دسامبر گرفتم. عمو هوشنگ شاد و خندان مثل همیشه سلام سلام میگفت پرسیدم عمو هوشنگ کجا بودید من یک هفته است که زنگ میزنم میخواستم قبل از رفتن آنو، نگذاشت حرفم تمام شود و گفت آنو امسال به ده نرفته و ما مهمان داشتیم و...
گفتم بسیار خوب عمو هوشنگ میدانی که این تلفن برای آنو است اینکه مهمانانت چه کسانی بودند باشد برای بعد، اما او دست بردار نبود عجیب آنکه همه ساله به محض اینکه من میگفتم این تلفن مخصوص آنو است به صدای بلند میگفت بفرما خانم ارمنی تلفن برای شما است و آنو به خنده می گفت پدر جان همانقدر که تو مسلمانی من هم مسیحی هستم.
اما آن شب ده دقیقه من تلاش کردم حرفی نزنم تا گوشی را به آنو بسپارد اما او دست بردار نبود و سرانجام تسلیم شدم و بیش از نیم ساعت، بی توجه به یادآوری های مکرر من از زمین و زمان گفت.
و سر آخر به گلایه گفت که امسال هم گذشت.
سفر فنلاند را در سال آینده فراموش نکن. جویای حال همه بود. همه را به اسم میپرسید و سلام میرساند. و سر آخر سفارش مادر* که باید بیشتر به نزدش برویم. دست بردار نبود میگفت و میگفت بی آنکه به انتظار پاسخی باشد.
و من در هر فرصتی از او میخواستم بقیه حرفها را بگذارد برای روزهای دیگر و یا بقول خودش دگرروزها، بیآنکه بدانم چه ساده فرصتی را که به سخاوت در اختیارم گذاشته بود از دست دادم. سال خوبی برای انو آرزو کردم و برای مانوشک و بابک به آنو گفتم که چه خوب که امسال ماندید و گفت پدرجان خواست که امسال همه با هم باشیم، با همان لهجه شیرینش به فارسی گفت که خیلی خوش میگذرد جای تو خالی است.
عمو هوشنگ مهربان
امشب برایت مینویسم، به یاد سالی که گذشت، نه سالهای گذشته. چرا که خوب میدانم اگر بخواهم دفتر سالها را در ذهنم ورق بزنم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود. نه میخواهم و نه میتوانم آنهمه خاطره را یک بار دیگر مرور کنم. میدانم که امروز هم همه حواست اینجاست، همین جا در میان آنها که دوستشان داشتی و آنهائی که به لبخندی تلخ تحملشان می کردی. میدانم که سهم من از دوستی با تو سراسر مَحبت بود و فداکاری و میدانی که سهم تو در این دوستی درد بود و محنت که همه را در طول سالیان به جان خریدی. هیچ میدانی که همه آن دردها را به جانم ریختی و رفتی. میدانم که میخواستی با بار دردت بروی، و رفتی، اما بار اندوهت را گذاشتی، بیآنکه بخواهی.
عمو هوشنگ عزیز
همواره میگفتی جه زیباست ایستاده رفتن، ایستاده رفتی در کنار عزیزانت، سر بردامان مانوشک، نگاهت بدنبال آنو و بابک لبخند برلب دیده فرو بستی. آنسان که میخواستی رفتی و یادت را برای ما جاودانه گذاشتی. تا یادم نرفته بگویم که من امسال بدقول نبودم و به فنلاند آمدم. نمیخواهم بگویم جایت خالی بود، همه جا بودی در حرکات آنو که همانند پروانه با همه بار اندوهش سبکبال در اطراف ما می چرخید، سایه به سایهء مانوشک و بابک هم بودی انگار که سالهای جوانیت را تکرار میکنند واسکاری دوست مانوشک که شکل و شمایل تو را داشت.
به هر حال من هم به خانه دومم آمدم از فرودگاه تا خانه من و مانوشک ساکت دست در دست به تکرار خاطره ها نشستیم و آرشا همانقدر مهربان بود که یادش داده بودی حتماً میدانی که یاور خانواده است. دلت میخواست دوستانت را ببینم، دیدمشان و مهرشان بر دلم نشست، از همان ساعات نخستین دیدار.
امشب با آنو و مانوشک و بابک یادت را زنده کردیم. بابک بزودی پدر میشود. مونیکا انگار که سالها در این خانه بوده، میدانی که آنو شاد است، انگار تو را در وجود پسر بابک جستجو میکند، چه زیبا و بجا میگفتی که زیبائی ها را باید گفت. این جمله را همیشه وقتی دلگیر بودی میگفتی که: در جائی که دیگر آدمی نتواند دوست بدارد باید از مقابل آنجا گذشت.
* مادر سعیدی شایگان