به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۵

کابوس

 راشل زرگریان 
تابش اشعه طلائی از پنجره او را از خواب بیدار کرد. سردی چوب کف اتاق به بدنش منتقل شد. بیماری بدی او را غافلگیر کرده بود. بطور دائم خسته بود.

از برداشتن دارو و مراقبت پزشک دریغ نمیکرد. اما هربار پس از آزمایش خون جواب ناامید کننده بود. 

با این وجود زن بیمار هر روز سرکار  آماده میشد. آسانسور را نادیده میگرفت. هنوز مایل بود مثل روزهای عادی تناسب اندام را نگه دارد. با شتاب لباس رسمی بتن کرد واز پله های ساختمان سرازیر شد.

در طبقه دوم کمی قدمها را آهسته کرد, زیرا که پیرمرد تنها هر روز ساعتها روی راه پله ها می نشست وطبق معمول ساکت و غمگین دیده میشد.
هرکسی میگذشت به او سلام مختصری میداد وراهش را میگرفت ومیرفت.

اما اینبار برخلاف روزهای قبل زن بیمار سرش را کج کرد وبه پیرمرد نگاهی انداخت. او در پلفون صحبت میکرد. این روش هر روز تکرار میشد. کم کم متوجه شد که پیرمرد تنها برعکس همه آن مدتی که کسی حتی صدایش را نشنیده بود بطور دائم در تلفن دستی صحبت میکند.

یکبار بخود گفت: باهمه عجله که دارم میخواهم بدانم این پیرمرد بیکس چگونه کس دار شد؟ در حالی که تظاهر میکرد از پله ها پائین میرود دقت کرد وشنید که میگوید: بله پسرم کارخانه را بفروش نزد خواهرت برو و...زن بیمار بیش از این فرصت نداشت ومیبایست سرکار آماده شود.
راهش را گرفت ورفت. در بین راه هنگام رانندگی چندین بار جمله پیرمرد تنها را تکرار کرد. کارخانه را بفروش نزد خواهرت برو... آیا این پیرمرد زنده پوش وبیچاره وبی خانواده کیست که ناگهان از چیزی دم میزند که بزرگتر از قد وقامت اوست؟ 

زن بیمار از روی کنجکاوی هر روز به گفتگوی پیرمرد در پلفون گوش میداد. اوه...خدای من این پیرمرد تنها برعکس آنچه همسایه ها فکر میکنند بینهایت ثروتمند است. اینبار از کشتی اش که به اشخاص دیگری اجاره داده دم زد. او کیست؟ پس چرا اینهمه فروتن است؟ در این ساختمان کهنه چکار میکند؟

داستان افسانه ای پیرمرد به گوش در وهمسایه رسید. هم اکنون هر روز پیرمرد برعکس آنمدتی که در ساختمان بود سلام واحوالپرسی به سبک افتخار آمیز دریافت میکرد. یکروز زن بیمار طاقت نیاورد وداستان زندگی پیرمرد را از زبان خود او شنید. او مردی بسیار غنی ودارای سه فرزند بود.

ثروت بزرگی داشت که بدستور او نزد فرزندانش اداره میشد. اما شخصا ترجیح میداد متواضع باشد. زندگی او شامل یک اتاق ونیم محقر با مقداری لباسهای عادی و از مد افتاده و غذائی ساده روزگار میگذراند. همسایه ها هرچند وقت یکبار او را به منزل خود دعوت کردند. همگی با او دوست شدند.

او ماجراهای کودکی و جوانی هیجان انگیز خود را برایشان تعریف کرد. هیچوقت تنها نماند. گاهی اوقات بین همسایگان برای پذیرفتن او به خانه هایشان رقابت ایجاد میشد. هم اکنون چهره پیرمرد گلگون و موهای خاکستری رنگش خوشرنگتر وقد وقامت خمیده وکوتاهش کمی بلندتر ودستهای همیشه لرزانش در حال آرامش وصدای بریده بریده اش تیزتر شده بود. پیرمرد تنها دیگر احساس تنهائی نمیکرد.

زن بیمار بدنبال مزاحمتهای بیشماری که بیماری لاعلاج برایش ایجاد میکرد کمی پیر و شکسته شده بود. او بخود گفت: هیچوقت در زندگی خم نشدم (منظور اینکه خطا نکردم) اما زندگی مرا خم کرد. این چگونه است؟ یکبار پیرمرد به زن بیمار گفت:
نامه ای نوشته ام که خواهشا پس از پایان هفت روز مرگم آنرا بگشائید وبخوانید. زن بیمار به او قول داد که اینکار انجام خواهد شد. پیرمرد چند سالی با شادی ونشاط زندگی کرد تا اینکه روز فانی فرا رسید. همسایگان برای او فاتحه ای تشکیل دادند و پس از پایان هفت روز طبق وصیت او پاکت نامه را گشودند واین متن نامه بود: دوستان و آشنایان گرامی: قبل از هرچیز از همه شما بخاطر محبت تان بینهایت متشکرم.
شما باید حقیقتی را بدانید. سالهای سال در همین ساختمان با همه شما زندگی کردم. هرروز که مرا میدیدید با یک صبح بخیر خشک وخالی ازمن استقبال میکردید.
من همیشه تنها بودم. نه بچه ای دارم ونه ثروتی. هرگز ازدواج نکردم وحتی دوست دختر هم نداشتم. در همه این دنیا تنها کسانی را که شناختم فقط پدر ومادرم بودند که آنهم در عنفوان جوانی از دست دادم. من ماندم واین دنیای پهناور. ناچارا داستانهای افسانه ای برایتان تعریف کردم وهمین باعث شد که بمن توجه کنید و مرا بپذیرید. 

چهره برخی از همسایگان چنان در هم فرو رفت که انگار پتک داغی برسرشان کوفتند. بعضی هم خندیدند. دیگر نه کسی سر قبر او رفت ونه حتی یادی از او شد. فقط یکبار زن بیمار به دیدن آرامگاه او رفت وشمعی روشن کرد.
زن بیمار پیوسته فکر چاره ای برای بیماریش بود اما تغییری حاصل نشد. یکشب خسته و کوفته بخانه برگشت. باران شدیدی میبارید.
آسمان تیره وتار بود. احساس کرد در همین روزها زندگی را بپایان خواهد رساند. درمانده و تکیده خود را روی تختخواب پرت کرد. میل به خوردن ویا نوشیدن نداشت.
با فکری مغشوش چشمایش را بست. هیچ جای بدنش تکان نمیخورد. احساس کرد تصویری با پوششی تیره مقابل چشمان او در اتاق قدم میزند. تصویر حرکتی آرام وسرد داشت. بخود گفت: ای کاش خواب باشد نه حقیقت. اما واقعیت را نشان میداد نه رویا. وحشت سرتاسر وجود او را فرا گرفت. تصویر نامرئی دندانهائی سفید وتیز وخطرناک داشت. زن تا جائی که قادر بود چشمهایش را گشود که مطمئن باشد درست می بیند.
درد عجیبی استخوانهایش را احاطه کرده بود. دردی غیر قابل تحمل. تا جائیکه قادر بود فریاد سرداد. اما صدا خارج نشد. با خود فکر کرد چکار میتوانم انجام دهم که از شر این کابوس ترسناک نجات یابم. در تصور دسته در را چرخاند وتا جائیکه امکان داشت فرار کرد.
اما هنوز از آن موجود شیطانی سبقت نگرفت. بخود گفت: این سایه مرگ است. ناگهان پیرمرد تنهای متوفی از هیچ کجا ظاهرشد و آن تصویر وحشتناک را باقدرتی عظیم به بیرون پرتاب کرد. زن بیمار با ترس وحیرت از خواب بیدار شد. تلفن زنگ میزد. خبر خوبی بود. اینبار آزمایش نشان میداد بیماری از بدن او محو شده. تابش اشعه طلائی خورشید جایگزین باران تیره شد.
10.04.2016
 راشل زرگریان 
هرگونه کپی ویا انتشار داستان فقط با ذکر نام نویسنده مجاز است.