به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۵

سرطانِ امید

امید کوکبی
در اسفندِ گذشته، دوبار رفتم بیمارستان طالقانی برای دیدنِ امید کوکبی. از آن دو دیدار- بنا به خواست خودش – نه چیزی  نوشتم ونه عکسی منتشر کردم.
در آن دو دیدار، وقتی امید حرف می زد، نبوغ را می دیدم که جاری می شود، ادب را می دیدم که بار می دهد، و جوانی را می دیدم که سر بر می کشد.
دو سال پیش نیز رفتم گنبد برای دیدن خانواده اش. در آن سفر تنها بودم. مثل همه ی سفرهایم. یادم هست شب از نیمه گذشته بود که رسیدم منزل شان. و تا رسیدم، یکی از شبکه های خارجی زنگ زد برای مصاحبه. در آن مصاحبه گفتم: من اکنون در منزل امید کوکبی هستم. در خانه ای که هشت فرزندش همگی تیزهوش اند و تحصیلات دانشگاهی دارند.
از پدری فرهنگی، و مادری که فارسی نمی داند هیچ. و گفتم: این خانواده باید نمونگی اش برکشیده شود. نه این که فرزندی چون امیدش در زندان باشد به جرم طنزِ جاسوسی!

در آن مصاحبه گفتم: من از آقای خامنه ای می خواهم نردبانی بر میانه ی خویشانِ خود علم کند و از آن نردبان بالا رود و تا افق های دور چشم بدواند و ببیند آیا در صد فرسنگیِ فرزندان و خویشانِ خودش، یکی مثل امید کوکبی هست که از نبوغ و شایستگی و سلامت سرشار باشد؟
و از آن بالا نشینیِ آقای خامنه ای نتیجه گرفتم:
رازِ این که امید کوکبی اکنون در زندان است، در رنجی است که جماعتی از بالا نشینان، از بلندای انسانی و علمیِ او می برند.
و شاید علتِ زندانی بودن امید کوکبی، هم نبوغش باشد،
هم سُنّی بودنش، هم جوان بودنش، هم غریبه بودنش، و هم مستقل بودنش.
وکیلش گفته: امید کوکبی به سرطانِ بدخیمِ کلیه مبتلاست.
می گویم: سرطان به هرچه که بزند، احتمال مداوایش هست. مگر به امید. و ما، مردمی هستیم که امیدمان سرطانی است.

 در این سالها ما شگردهای بی بدیلی افراخته ایم. سرطانیدنِ یک نابغه ی جوان که چیزی نیست، سنگ اگر با سماجتِ ما نزاید، سنگ نیست حتماً.
 کاش یکی از بالا نشینان را عاطفه ای بود و امید را همچو فرزند خویش صاحب حق می دانست و به نبوغش بها می داد.
اگر خبر درست باشد، باید گفت: امید کوکبی، از فراقِ علم بیمار است. سلول های او گرسنه ی علم اند. و بدا که علم در این سرزمینِ طاعونی، تعریف دیگری پیدا کرده است.

محمد نوری زاد

بیست و نهم فروردین نود و پنج – تهران