بهاره رهنما |
سالهای جنگ بود و پدرم خواندن «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» را تکلیف کرده بود؛ آژیر قرمز میشد و او به پناهگاه نمیآمد و با عینک مطالعه بر چشم خونسرد میماند طبقه بالای آپارتمانی که بودیم و تاریخ ایران میخواند. فردا میرفتیم مدرسه و میشنیدیم بچههای شهرهای مرزی را تعطیل کردهاند،
با ذهن کودکانهمان حسرت میخوردیم که چرا در تهران مدرسهها تعطیل نمیشود؛ اما خوشحال هم بودیم که دیشب موشک عراقیها بر سقف خانه ما فرود نیامده و این از همان سالها شد، خاصیت نسل من! سالها گذشت و قطعنامه امضا شد و جنگ تمام شد و من که بر دیوار مدرسهمان نوشته شده بود جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم، فکر میکردم همه فتنهها لااقل در کشور من رفع شده و همه چیز درست شده است و از این به بعد فقط بوی گل و بلبل است و شادمانی. منتظر بودم تا بچههایی که مدرسهشان خراب شد تا شهرهایی مثل اهواز، آبادان و اندیمشک هر روز قشنگتر شود، غبار جنگ از دیوارهایش پاک شود و بچههای روزهای موشک و خمپاره صد هزار تا صدآفرین بگیرند، زمان گذشت و خبری نشد... سالها بعد که مادر شده بودم برای نوشتن نمایشنامهای به جنوب کشور سفر کردم. آبادان و اهواز شهرهایی بود که نهتنها آثار تخریب شهر از در و دیوارش پاک نشده بود بلکه انگار غبار کهنگی و فراموشی بر همه شهر پاشیده بودند.
این در حالی بود که از پدر شرکت نفتیام در همه این سالها، حتی جنگ، تصویر شاد و زیبایی از آبادان در ذهنم بود که هیچ با آنچه میدیدیم همخوانی نداشت... اما دریغ و درد؛ این روزها که من و ما و نوجوانان دیروز سالهای جنگ دیگر میانسال شدهایم و موهای سپیدمان را هر روز در آینه میشمریم؛ خبری از بهترشدن در شهرهای بهاصطلاح جنگزده کشورمان نیست و از شدت گردوخاک، مردمانش تقریبا به جای هوا؛ غبار به ریههایشان میفرستند. این در حالی است که آنها سهمشان از سختیها را سالها پیش پرداختهاند. آبادانی پیشکششان؛ این روزها باید فکری به حال ریههای خسته از خاروخاشاکشان کرد.
بهاره رهنما