دختر سیاهچردهای، سرش را از در قهوهخانه تو کرد و گفت:
«حاجی ناهار داری!» قهوهچی سراپای دخترک را نگاه کرد. نحیف و لاغراندام بود. اما چشمهایش مثل کرهاسبی میدرخشید. جوابش را نداد. بهجای او هوشنگ هِری گفت: «بیا تو دخترم، بیا اینجا بشین!»
و با دست جای خالی کنارش را نشان داد و خودش را کنار کشید. قهوهچی گفت: «چی میخوری بابا؟» دخترک اسکناسی را از توی جیب مانتویش درآورد و گفت: «اینقد دارم!» احمد چترباز گفت: «مشدی یهدیزی بهش بده، مهمون من!» فری کج و احمد شکارچی برگشتند و با تعجب نگاهش کردند. هوشنگ هری گفت: «دیدی دخترم، یه کاری کردی که تو تاریخ باید نوشت!» دخترک هاجوواج به پرنده فری کج زل زده بود. گفت: «اسمش چیه؟» فری کج گفت: «اسم تو چیه؟» دخترک گفت: «ماهی!» فری کج گفت: «مثه ماهی هم کوچولوست!» احمد چترباز گفت: «خونتون کجاست؟» دخترک گفت: «اهواز. فرار کردم اومدم تهرون!» احمد شکارچی گفت: «تا تهرون تنها اومدی؟» دخترک گفت: «آره، کسی رو نداشتم اونجا!» احمد شکارچی گفت: «پدری، مادری...!» دخترک گفت: «هردوشون رو گرفتند، منم زدم اومدم تهرون!» هوشنگ هری گفت: «چقدر سینجیم میکنین، بذارین ناهارش رو بخوره...» قهوهچی آب دیزی را خالی کرد توی کاسه و نشست روبهرویش و شروع کرد به ترید کردن نان. هوشنگ هری کفهای نان کند و لای آن سبزی گذاشت و گفت: «بخور خوشمزهس.» دخترک نان و سبزی را با ولع خورد. احمد شکارچی گفت: «میدونی چهکار میخواهی بکنی، میدونی شب کجا میخوابی، میدونی اینجا یه جنگل پر از آدم نابکاره!» دخترک سکوت کرده و زل زده بود به چشمهای احمد شکارچی. انگار داشت داستان گوش میداد. احمد چترباز گفت: «راست میگه. برگرد شهر خودتون!» دخترک گفت: «برگردم؟!» فری کج گفت: «آره برگرد.» قهوهچی آبگوشت را بههم زد، قاشق را گذاشت تو کاسه و گفت: «بخور گوشتش را بعدا میکوبم!» دخترک با ولع شروع کرد به خوردن. همه چشم دوخته بودند به چشمهای پرجذبه و مشکی دخترک که دستهایش از گرسنگی میلرزید. دخترک گفت: «برنمیگردم.» فری کج گفت: «چرا؟ تو تهرون نابودت میکنن!» دخترک گفت: «باید یه کاری بکنم، باید پدرم رو سربلند کنم.» احمد شکارچی گفت: «برگرد درست رو بخون تا سربلندش کنی.» فری کج گفت: «کسی رو تهرون داری؟» دخترک گفت: «آره عموم هست. پیداش کنم، شاید کمکم کنه.» احمد شکارچی گفت: «آدرسش رو داری؟» دخترک گفت: «نه. یهبار با بابام رفتم. خونشون اطراف میدون آزادی بود.» احمد شکارچی گفت: «ببرمت میتونی نشونم بدی؟» دخترک دهانش پر بود. گفت: «شاید. ولی بهتر از اینجا موندنه...» فری کج گفت: «اگه عموت نبود یا نخواستت چی؟». دخترک ته کاسه را با نان سنگگ پاک کرد و جواب نداد. هوشنگ هری گفت: «باید یه فکری بکنیم واسه ماهی!» احمد چترباز گفت: «چهکار میتونیم بکنیم!» هوشنگ هری گفت: «یا برگردونیمش اهواز یا خونه عموش رو پیدا کنیم.» دخترک گفت: «خودم بلدم. تا اینجاش اومدم، بعدش رو هم بلدم.» فری کج گفت: «تو خیلی کوچولویی!» دخترک جواب نداد. احمد شکارچی گفت: «من میبرمت. با من میای؟» دختر گفت: «آره. تو آدم خوبی هستی.» احمد چترباز گفت: «تو از کجا میدونی؟» دخترک گفت: «تو هم آدم خوبی هستی؟» فری کج گفت: «تو از کجا میدونی؟» دخترک گفت: «تو هم آدم خوبی هستی!» قهوهچی گوشت و نخود را خالی کرد توی کاسه و شروع کرد به کوبیدن و گفت: «اما اینا آدمای خوبی نیستن. اشتباه میکنی!» دخترک گفت: «با من خوبن!» قهوهچی گفت: «ولی دلیل نداره بیرون از اینجا آدما با تو خوب باشن!» دخترک گفت: «میدونم. بابام گفته باید رو پای خودت وایستی!» قهوهچی گفت: «درسته، اما وقتی بزرگ شدی!» فری کج گفت: «اگه عموت رو پیدا نکردی چی؟ نمیترسی؟» دخترک گفت: «میترسم خیلی، ولی باید برم. باید بابام رو سربلند کنم.» احمد چترباز گفت: «بهتر نبود تو شهر خودت میموندی و همین کارو میکردی؟» دخترک گفت: «اونجا دلشون برام میسوخت. بابام میگفت نذار کسی دلش برات بسوزه!» قهوهچی گفت: «چی بگم والا، هوشنگخان تو یه چیزی بگو...» هوشنگ هری گفت: «ماهی اگه ماهیه راهش رو پیدا میکنه!» احمد شکارچی گفت: «اگه نکرد؟» هوشنگ هری گفت: «پیدا میکنه.» ماهی برگشت نگاهش کرد، توی صورتش خندید و گفت: «عمو چای میخوام!» هوشنگ هری گفت: «خانم فرمودن چای!» قهوهچی رفت چای آورد. احمد شکارچی بلند شد و گفت: «تا چاییت رو بخوری، ماشین رو میارم.»
* داستانهای بههمپیوسته «کندو» چهارشنبهها در همین ستون منتشر میشود.
احمد غلامی / روزنامه شرق