به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۵

دروغگويي و بي‌آزرمي


يكي را مي‌شناختم كه خيلي خالي مي‌بست. آدم بدي نبود در مجموع اما با دروغ‌هاي متعدد و مكررش روي اعصاب بقيه مي‌رفت و خودش را از چشم مي‌انداخت.
انگار عمدي داشت در دروغگويي‌. اسم هر كتابي را مي‌آورديم مي‌گفت خوانده. هر فيلمي كه بحثش پيش مي‌آمد مي‌گفت نسخه اورژينالش را خريده. 
از هر شهري حرف مي‌زديم مي‌گفت رفته، چند ماهي هم آنجا زندگي كرده. هرچه آلبوم موسيقي است در جهان، شنيده، هر ماشين آخرين سيستمي را كه ما فقط اسمي ازش شنيديم، او سوار شده، هر جايي را رفته، هر غذايي را خورده، هر نام‌آوري را همراهي كرده بلكه با بعضي نامداران والامقام رفاقت ‌كرده، سري از هم سوا بوده‌اند... 

رفيق ما حين خاطرات راست و دروغش هيچ ملاحظه زمان و مكان را نمي‌كرد و بالكل بي‌خيال تطبيق تاريخ و جغرافيا مي‌شد. پاك از يادش مي‌رفت كه اين خاطره‌اي كه دارد با آب و تاب تعريفش مي‌كند به لحاظ زماني جور درنمي‌آيد. 
در خاطرات دهه شصتش موبايل داشت، در زمان جنگ با شبكه تهران همكاري داشت و در دهه شصت كامپيوتر مي‌فروخت و... حتي ملاحظه سن و سالش را هم نمي‌كرد. او از كسي خاطره تعريف مي‌كرد كه قبل از به دنيا آمدن اين بنده خدا، آن بيچاره مرحوم شده... 
او كاملا زمان را يك امر نسبي مي‌گرفت و خودش را هم‌رده و هم‌طراز هر كه دلش مي‌خواست جا مي‌زد. آدم حقير و بدبخت و معيوب و عقب‌افتاده‌اي نبود به ظاهر و به هيچ وجه به نظر هم نمي‌آمد كه عقده‌ها و كمبودهاي رواني به دروغگويي وادارش كرده باشند. 
اتفاقا تحصيلات دانشگاهي داشت، وضع مالي‌اش خوب بود و به يك خانواده خوب و محترم تعلق داشت؛ شغلش هم آبرومند بود و... چيزي كه فكر كنيم باعث سرشكستگي‌اش باشد و با اين دروغ‌ها بخواهد لاپوشاني‌اش كند مطلقا به چشم نمي‌آمد. لااقل به چشم غيرمسلح ما نمي‌آمد... 
با اين حال خودش را مضحكه عام و خاص كرده بود و فراوان فراوان دروغ بي‌خاصيت مي‌گفت. 

يك زماني يك نفر دروغ مي‌گويد كه سودي ببرد يا جلوي ضرري را بگيرد يا كارش را پيش ببرد يا جلوي پيشبرد كار رقيبش را بگيرد، قابل فهم است. 
زشت است اما قابل فهم است. يك زماني شما استاد دانشگاهيد و اعتبارتان جلوي دانشجوها زير سوال مي‌رود اگر بگوييد فلان كتاب را نخوانده‌ايد و بهمان فيلم را نديده‌ايد و بيسار موسيقي را نشنيده‌ايد... 
اينجا هم نبايد دروغ بگوييد، اگر هم بگوييد گناه كرده‌ايد، اما بالاخره مي‌شود فهميد چرا گفته‌ايد. اما با عقلي كه ما داشتيم نمي‌توانستيم بفهميم رفيق ما چرا دروغ مي‌گويد. يك بار با جمع رفقا نشسته بوديم و از هر دري حرف مي‌زديم. به مناسبتي يكي از رفقا خاطره يك نفر ديگر را كه خودش حضور نداشت تعريف كرد. 

خود خاطره في‌نفسه جذابيتي نداشت منتها چون به بحث ما مربوط مي‌شد به يك‌بار شنيدنش مي‌ارزيد. هفته بعد اما رفيق دروغگوي ما به اقتضاي كم‌حافظگي، ‌همان خاطره را به نام خودش سند زد و تعريفش كرد. منتها اين‌بار ما نه تنها مجبور بوديم خاطره تكراري بشنويم بلكه چون قبلش بحث مرتبطي در نگرفته بود، خيلي بي‌وجه آمد. آدم هم دروغ بگويد، هم خاطره بدزدد و هم هيچ نمكي در آن داخل نكند و بدتر از همه اينكه بي‌ربط و بي‌وجه تعريف كند. 

ما مستاصل به هم نگاه كرديم و با چشم از هم كمك مي‌خواستيم تا يكي بلند شود و براي هميشه اين قضيه را جمع كند... تعبير سعدي هست در مورد نسبت ما با خدا؟ مي‌گويد «گنه بنده كرده است و او شرمسار»؟ حالا بلاتشبيه ما هم همچه نسبتي با دروغگو برقرار كرده بوديم. او گنه كرده بود و ما شرمسار بوديم. دروغش را او مي‌گفت و خجالتش را ما مي‌كشيديم. 

اما يكي تاب نياورد گفت 
«من از آدم‌هاي دروغگو بدم مي‌آيد و از دروغگوياني كه خاطره مي‌دزدند بيشتر بدم مي‌آيد.» اتفاق جالب مال از اينجا به بعد بود كه جلوتر از همه رفيق دروغگوي ما چنان با اين سخن همدلي كرد و جلوتر از بقيه از دروغگويان ناليد كه مجال همسخني را از ما گرفت... 
فهميديم بايد به عيب دروغگويي‌اش بي‌آزرمي را هم اضافه كنيم. دروغ با خودش بي‌آزرمي هم مي‌آورد. كم پيش مي‌آيد دروغگويي شرمنده باشد و سر به زير بيندازد. اتفاقا اكثرا همينكه دروغ‌شان لو برود حيا را مي‌خورند، آبرو را هم روش، سرشان را هم بالا مي‌گيرند و هيچ به روي خود نمي‌آورند.


علي ميرفتاح