مسعود عطائی
سالها شب را سحر کردی به غربت،بی کس و بی همزبان
عمر شب هم بی نهایت
نیست،حتّا در شبِ یلدای تو
شعله ی خورشید می
تابد، وزان روشن شود فردای تو
گر چه ویران کرد
باغت را خزان با خشم بیداد زمان
نوبهارِ تازه می آید دوباره،می شود شاد و جوان گُلهای تو
خانه ات در چنگِ
کرکس های زشت و لاشخواران پلید
غافل از اینکه شود
پیروز روزی جلوه ی زیبای تو
سالها شب را سحر کردی به غربت،بی کس و بی همزبان
صبر کن چندی دگر
پایان بیابد لحظه ی تنهای تو
صد ترانه بر لبت آید
دوباره،بشکنی مُهرِ سکوت
عالمی مبهوت از
فریاد آزادی و از غوغای تو
مسعود عطائی ۱۰ ژانویه ۲۰۱۶