زیر سایه مرگ
«مهمترین اثر من زندگی من است» و «برجستهترین خاطره زندگی من برخورد با سارتر است». سیمون دوبوار
«پرسش از معنای زندگی به انکار آن میانجامد.»١
رایموندو فوسکا، شاهزاده ایتالیایی بر شهر کارمونا فرمان میراند، اما بهتدریج درمییابد که حکمرانی بر شهری کوچک او را خشنود نمیسازد. بنابراین تصمیم میگیرد که قلمروی حکمرانیاش را گسترش دهد، زیرا هم ثروت کافی در اختیار دارد و هم سردارانی که در جایجای مختلف ایتالیا، ارتش مزدور در اختیارش میگذارند. علاوهبرآن جهان بسی گستردهتر از کارمونا و حتی ایتالیا بود، بنابراین باید کل آن را به تصاحب درآورد. اما کل جهان که به تصاحب درنمیآید و علاوهبرآن، عمر یک فرمانروا کفاف نمیدهد و مرگ درهرحال طومار زندگیاش را در هم میپیچد. «مرگ» فوسکا را به فکر فرو میبرد. او با خود میاندیشد: «... سی سال احتیاط، سی سال ترس و با این همه روزی خواهد رسید که جنازهام به زمین بیفتد و دیگر هیچ کاری به من وابسته نباشد و سرنوشت کارمونا در این دستهای ضعیف خواهد بود.
آه! زندگی هرقدر دراز باشد باز کوتاه است!»٢ فوسکا اندوهگین از جنگ و کشتوکشتار و همینطور بیمناک از سرنوشت خود و شهرش، تصادفا با پیرترین و فقیرترین گدایی که در آستانه کلیسا گدایی میکند رودررو میشود. پیرمرد هراسان از کشتهشدنش به دست سربازان فوسکا، «اکسیر زندگی» را که به صورت مایعی سبزرنگ در اختیار دارد به فوسکا میدهد تا فوسکا با نوشیدن آن در جوانیاش عمری جاودان پیدا کند. فوسکا با نوشیدن «اکسیر زندگی» از آن پس عمری جاودان مییابد و به بهای حیات جاودانه تا ابد شاهد سیکل پایانناپذیر: بحران، شورش و جنگ میشود. بهتدریج فوسکا درمییابد که زندگی آن ارزشی را که گمان میبرد، ندارد بهخصوص اگر زندگی همواره جاوید باشد.
فوسکا همچنین در تأملاتش درمییابد که مرگ در همان حال که به زندگی طعمی تلخ میدهد، آن را سبک و تحملپذیر نیز میکند. «مرگ» از سرفصلهای مهم داستانها، نوشتهها و خاطرات دوبووار است. «بسیاری از رمانهای او از ظلمتی ازلی آغاز میشوند: بستر مرگ یک زن، فرزند مرده سرایدار و تئاتری غرق در تیرگی. همه نوشتههای او بهنوعی رد و تکذیب این خلأ است.»٣ جالب آن است که نوشتههای او گرچه از دل همین خلأ بیرون میآید، اما درعینحال با حضور همین خلأ نیز معنا پیدا میکند. عنوان بعضی از مهمترین آثار دوبووار با خلأیی به نام مرگ گره خورده است: «خونِ دیگران»، «مرگ آرام»، «همه میمیرند» و... از آن جملهاند. به یک تعبیر همه رمانهای او تأملاتی هستند زیر سایه مرگ.
مضمون رمان «خون دیگران» چنانکه از عنوان آن برمیآید، اشارهای به مرگ دیگران و یا بهطورکلی مرگ دیگری است، مرگ دیگری که به زندگی آدمی راه مییابد. «این مرگ، مرگ من نیست، چشمهایم را میبندم و بیحرکت میمانم و به یادآوری خاطرات گذشته میپردازم. مرگ هلن به زندگی من راه مییابد، ولی من در مرگ او راه نمییابم.»٤ در «خون دیگران» خواننده از همان ابتدا با مرگ هلن- دختری کمسنوسال- درمییابد که ارثیه مرگ و در اینجا مرگ لوئیز بر دوشش سنگینی میکند و زندگیاش را سخت تحتتأثیر خود قرار داده است.
«مرگ» از ایدههاي اساسی اگزیستانسیالیستی است: ما به وسیله مرگ محدود شدهایم و دقیقا بههمیندلیل نیز در مقابل آن و به تعبیر سارتر در برابر نیستی به هستی خود پی میبریم و یا به آن آگاهی مییابیم. آگاهی از نظر اگزیستانسیالیسم سارتر و دوبووار اهمیت دارد و حتی نوعی کنش به حساب میآید. آدمی با آگاهی از هستی محدود خویشتن در برابر نیستی، خود را در خطری دائمی مییابد. مرگ شمشیری است که هر لحظه ممکن است فرود آید و زندگی آدم را در هم پیچد اما حضور آن اگرچه اجتنابناپذیر ولی لازم است. به یک تعبیر زندگی حیات خود را در مرگ جستوجو میکند. سارتر در مهمترین رمان خود «تهوع» به این موضوع اشاره میکند، آنتوان روکانتن قهرمان این رمان وارد کافهای میشود و بعد از چند دقیقه از پیشخدمت کافه میخواهد تا صفحهای که آنتوان دوست میدارد و برای او تداعی خاطرههایی است بگذارد. وقتی صفحه زیر سوزن گرامافون چرخیدن آغاز میکند، آنتوان سرشار میشود. نتها در نظمی مقدر یکی پس از دیگری میآیند و محو میشوند اما مرگ آنها ضامن حیات ملودی است. باید بگذرند، باید بمیرند، تا ملودی جان بگیرد، تنها در این صورت همهچیز معنا مییابد.
مرگ از بُعدی اگزیستانسيالیستی همواره بُعدی متفاوت و تأثیرگذارتر پیدا میکند. «مرگ» اگرچه در ردیف مقولاتی مانند «عشق»، «دوستی» و... قرار دارد اما ابهام متافیزیکی آن بسی بیشتر از آنهاست. از این نظر مرگ نقطه عزیمت آدمی برای خود شدن* است، درحالیکه عشق، دوستی، خطرکردن و... در موقعيتی بهمراتب پایینتر از حضور و اتوریته مرگ قرار میگیرند. «به ندرت پیش میآید عشق، دوستی و رفاقت بر تنهایی مرگ غالب آید.»٥
مرگ در اگزیستانسیالیسم نسل دوبووار و سارتر نه علتی برای اندوهخوردن و نه دلیلی برای شادیکردن است. به تعبیری مرگ بههیچرو انکار و پایانی بر کارهای او نیست. ازقضا دقیقا به همین دلیل است که در اگزیستانسیالیسم آن نسل «مرگ طبیعی» معنایی ندارد بلکه تنها آن مرگی مهم است که بر روی آن «کار» انجام پذیرد. این «کار» درعینحال در رویارويی با واقعیت اجتماعی تجلی پیدا میکند و نهتنها مرگ از نظر اگزیستانسياليسم آن نسل که هر رویداد دیگر و به یک تعبیر هر «بود» دیگر تنها آنگاه معنا مییابد که بر روی آن «کار» انجام گیرد. کلاریس در نمایشنامه «دهانهای بیمصرف» سیمون دوبووار با خود عهد و پیمان میبندد که خود را بکشد تا آنکه به بردگی بازگردانده شود. او نمیخواهد خود را مشخص، معین و انجام یافته ببیند و شرمسار خویش گردد. «شرمساری در این است که انسان خود را مشخص و معین، متوقف و انجامیافته میبیند.»٦ کلاریس با خودکشی میخواهد بر روی مرگ خودخواسته خویش کار انجام دهد و در همان حال آن را به مضمونی اجتماعی بدل کند. خودکشی کلاریس تنها آنگاه معنا مییابد که با «کار» بر روی آن گذشته از آنکه به امری نمادین بدل میشود به مقولهای اجتماعی نیز تبدیل شود.
هنگامی که از سیمون دوبووار میگوییم از سارتر نیز سخن میگوییم و هنگامی که از سارتر میگوییم باید از اگزیستانسیالیسم سارتر به مثابه فلسفه بحران، فلسفهای که از دل واقعیت اجتماعی و از درون نهضت مقاومت فرانسه زاده شده، سخن گوییم. اگزیستانسیالیسم برای سارتر، گذشته از ایدهپردازی درباره آن، نوعی فلسفه زیستن بود. منظور سارتر از اگزیستانسیالیسم فیالواقع مکتبی است که زندگی انسان را ممکن میسازد. شاید به همین دلیل سارتر بیشتر از ایدههایش با زندگیاش شناخته میشود و با مسئولیتی که از اگزیستانسیالیسم او برمیآید. اگزیستانسیالیسم نسل دوبووار و سارتر، لااقل تا دورههای اوج خود- تا قبل از می ١٩٦٨- حاوی اخلاقیاتی مبتنیبر عمل برای نفی وضع موجود و نپذیرفتن زندگی و تهوع** آن بود. این فلسفه بهناگزیر حاوی اخلاقیاتی مبتنیبر «عمل» برای نفی وضع موجود بود. درست همانگونه که بلومار در «خون دیگران» میگوید: «فقط در صورتی هستیم که دست به عمل بزنیم.» به نیچه بازگردیم. نیچه میگوید: پرسش از معنای زندگی به انکار آن میانجامد، در این سخن مضمونی اگزیستانسیالیستی نهفته است. لازمه معنا، تصور غایتی برای زندگی است. زندگی آنگاه معنا مییابد که به غایتی منتهی شود، اما غایت زندگی پایان هستی و آغاز زیستن است. ایده نیچه اینبار در نیستی و هستی سارتر پژواک مییابد. اگر زندگی معنایی داشته باشد تنها زیر سایه نفی خود، یعنی نیستی و مرگ معنا مییابد. بدینسان پرسش از معنای زندگی درعینحال، به معنای نفی هستی و از نظر سیاسی به معنای نفی وضع موجود است، همان چیزی که مورد نظر اگزیستانسیالیسم آن دوره سارتر و دوبووار بود.
پینوشتها:
* مرگی که دوبووار از آن سخن میگوید نوعی رویارویی با واقعیت اجتماعی است. این مرگ در یک اقدام جمعی، شورش و مقاومت است که معنا پیدا میکند.
** آنتوان روکانتن قهرمان تهوع میگوید: «تهوع درون من نیست: منم که دروناش هستم» (تهوع، سارتر، ترجمه امیرجلالالدین اعلم)
١- نیچه
٢- همه میمیرند، سیمون دوبووار، ترجمه مهدی سحابی
٣- سیمون دوبووار، ترجمه صفیه روحی
٤- خون دیگران، سیمون دوبووار، ترجمه مهوش بهنام
٥- مرگ آرام، سیمون دوبووار، ترجمه مجيد امینمؤید
٦- سوءتفاهم در مسکو، سیمون دوبووار، مهستی بحرینی
نادر شهریوری (صدقی) / شرق