منطق مرگ
خودکشي یك موضوع ميان رشتهاي است
اغلب افرادي كه دست به خودكشي ميزنند براي مدتي طولاني دچار نوعي حس عصيان، سرگشتگي، گمگشتگي، پوچي، خلأ عاطفي و خمودگي بودهاند. نوعي آشفتگي روحي كه براي مدت مديدي آنها را آزار ميداده است و فرد خودكشنده با بروز برخي رفتارها با نزديكان و اطرافيان خود به كمك برخي واكنشهاي روانشناختي و ناسازگاريهاي اجتماعي حرف ميزده است. در اين باره برخي به واسطه خودكشي ميخواهند پيامي را به نزديكان خود منتقل و با زباني خشن بگويند و آنها را به قبول خواستههايشان وادار كنند يا پيامي را به آنها مخابره كنند و به همين طريق به ابزار خودكشي متوسل ميشوند؛ حتي جامعهشناسي مانند دوركهايم هم كه به دنبال دلايل جامعهشناختي براي تبيين خودكشي رفته است به وجود احساس سرگشتگي و خمودي در افرادي كه خودكشي ميكنند اشاره ميكند.
گويي حيرت و سرگشتگي جزيي جداناپذير از فرد خودكشيكننده است ولي در تبيين اين ماجرا ميان سرگشتي و حيرت كسي كه قصد خودكشي دارد لزوما با چهرههاي درهم كشيده و به انزوا رفته ديده نميشود. گاهي اوقات كسي كه در شرف خودكشي است چهرهاي بشاش دارد. انگار نظام منطقي و قوه شناختي او دچار آسيب شده است و دركي از عواقب و نتايج تصميم خود ندارد. همين طور شايد بتوان گفت روشهاي جامعهشناختي و روانشناختي هريك به تنهايي در تبيين چيستي و علل خودكشي ناتوان باشند اما هريك از آنها خواهند توانست بخشي از اين واقعيت را بيان كنند.
انتشار فيلم چند دقيقهاي كوتاه اما عجيب از ٢ دختر نوجواني كه در آستانه يك خودكشي وحشتناك قرار داشته اند، انگيزه اصلي اين پرونده شد.
در اين پرونده به مساله مرگ و خودكشي از نگاه جامعهشناختي، روانشناختي و فلسفي پرداختهايم كه از امروز در صفحه «سياستنامه» ميتوانيد آن را به صورت متوالي دنبال كنيد.
هراس از مرگ، واقعيتي به درازاي تاريخ
هراس از مرگ هيچگاه انسان را رها نكرده است. انسان مدرن نيز به مدد تكنولوژي وحشتش از مرگ را انكار و كتمان ميكند اما در پس ذهن خود همچنان نسبت به اين مساله مردد و نگران است. فرانسيس بيكن ميگويد: «انسانها از مرگ ميهراسند، همچون كودكان كه از رفتن به تاريكي ميترسند و از آنجا كه اين ترس طبيعي در كودكان به واسطه نقل حكايات و قصهها فزوني مييابد، ترس از مرگ نيز چنين است. » ترس از مرگ يك واقعيت اجتماعي است. احساسي مشترك ميان اغلب افراد جامعه است. گفتني است اين هراس كه از آن سخن گفته ميشود، الزاما از جنس وحشت از عقوبت نيست، بلكه هراسي از جنس فنا شدن و نابودي است كه ذهن هركسي را به خود مشغول داشته است.
مدرنيته و فراموشي مرگ
مدرنيته ايراني مانند ديگر كشورهاي مدرن باعث شده، جامعه و انسانها مرگ را فراموش كنند و به آن فكر نكنند. اگر در گذشتههاي نهچندان دور- شايد ٥٠ سال و قبل از آن – اغلب افراد ساعات احتضار را در خانه و در كنار بستگانشان سپري ميكردند و كودك و بزرگسال شاهد دست و پنجه نرم كردن انسان با مرگ ميشدند، اين تماشاگري باعث ميشد افراد با مرگ بلاواسطه مواجه شوند و دامنه شناختيشان درباره مرز ميان بودن و نبودن روشن ميشود. برخلاف گذشته امروزه اغلب انسانها، شايد در سراسر عمر خود شاهد لحظات احتضار نباشند و حتي براي يكبار هم اين تجربه را در زندگي خود نداشته باشند، چرا كه اغلب انسانها در دنياي مدرن در بيمارستان و در اتاق مراقبت ويژه جان ميدهند. به همين ترتيب مردگان هم در مقايسه با گذشته در خلوتي كمسابقه بدرقه ميشوند و ديگر از تشييع باشكوه خبري نيست و در نهايت مردگان نيز بنابر سياستهاي مدرن شهرسازي جاي دور از شهر به خاك سپرده ميشوند. همه اين عوامل دست به دست هم ميدهند تا نسلهاي جديد هرچه بيشتر نسبت به مقوله مرگ بيگانه شوند و قوه شناختي آنها نسبت به اين مفهوم تحليل رود. به همين خاطر انسانهاي مدرن كمتر در موقعيتهايي قرار ميگيرد تا درباره مرگ بينديشد و قوه ادراكي و شناختي خود را در اين باره را پرورش و توسعه دهند. به بياني موجز در دنياي مدرن و جامعه فعلي ما «نمايش مرگ» از جامعه رخت بر بسته است.
جنگ، صلح و فراموشي مرگ
در تاريخ انديشه معاصر، جنگ عامل مهمي در پرداختن صاحبنظران به مقوله جنگ بوده است. به بياني جنگ باعث توجه فلاسفه و نويسندگان و... به مرگ ميشده است و بهانه خوبي بوده تا درباره آن بنويسند. به همين خاطر در دوران جنگ جهاني دوم شاهد انتشار رمانها و نوشتههاي فلسفي و انديشهاي متعددي هستيم كه به نحوي به مرگ توجه نشان دادهاند. وقتي كشوري درگير جنگ ميشود، مرگ كليد واژه پربسامد متفكران آن جامعه ميشود. اين توجه از سوي متفكران بزرگي همچون زيگموند فرويد هم ديده شده است. فرويد در همين رابطه در مقالهاي با عنوان «انديشههايي درخور ايام جنگ و مرگ» مينويسد: «اگر ميخواهي زندگي را تابآوري، خود را براي مرگ آماده كن.» اما وقتي جنگ جهاني تمام شد، اروپاييان انگار از روي عمد تلاش كردند تا خاطرات مرگ و كشتههاي دوران جنگ را مرور نكنند و به فراموشي بسپارند. تمام شدن جنگ تحميلي باعث شد كه جامعه ايران در واكنشي روانشناختي به طور خودخواسته خاطرات جنگ و مرگ را فراموش كند. انگار جامعه پس از پايان جنگ تحميلي به دنبال زندگي رفته بود و اين به بهاي كنار گذاشتن تمام عيار مرگانديشي از زندگي روزمره شد، از سويي بخش ديگري از جامعه پا را فراتر گذاشته و تلاش كردند مرگ را به تمامي اشكال ممكن، مانند شركت در تشييع جنازه مردگان و نظاير آن انكار كنند.
جامعهشناسي مرگ انتخابي
اميل دوركيم جامعهشناس فرانسوي و از جمله بنيانگذاران جامعهشناسي مترصد دستيابي به رويكردي جامعهشناسانه درباره مقوله خودكشي بود. پيش از ابتكار عمل و نازكبيني دوركيم، در تبيين خودكشي به عنوان امر و پديدهاي جامعهشناختي، خودكشي تنها به عنوان پيامد بحرانهاي روانشناختي تبيين و علل بروز خودكشي به سطح فرد تنزل پيدا ميكرد. در حقيقت دوركيم به دنبال فهم علل جامعهشناختي زمينهساز خودكشي بود. گيدنز تلاش و اثرجاودانه دوركيم را اثري بيبديل در «تدوين و فرمولاسيون يك تئوري و نظريه جامعهشناسي خودكشي» ميداند و مرتون نيز درباره تلاش دوركيم نوشته است: «يكي از بزرگترين قطعات تحقيقات جامعهشناسي كه تا به امروز توسط فردي ساخته و پرداخته شده است متعلق به اميل دوركيم و اثر كلاسيك او يعني خودكشي است. » دوركيم در اين اثر خودكشي را به واسطه شاخصهايي نظير زوال و نقصان اخلاق و فقدان همبستگي در جامعه، وضعيت انسجام اجتماعي، كاهش پيوند و ارتباطات مولد در محيط اجتماعي و همين طور ارتباطات معقول بين فرد و جامعه و اختلال در كاركرد نرمال و مطلوب كنترلكنندههاي اجتماعي و تنظيمكنندههاي رفتاري تبيين ميكند.
سنخشناسي خودكشي
از نظر دوركيم افسردگي، فشارهاي دروني و بيماريهاي رواني و نژاد عامل خودكشي نيستند. از نظر اين چهره شناخته شده كه از زوايه ديد جامعهشناسي به مقوله خودكشي نگاه ميكند، تمايل فرد به كشتن خود را حاصل جمعشدگي عوامل گوناگون، تاثيران خانوادگي، اجتماعي، ديني و همه واقعيتهاي اجتماعي ناشي از درهم ريختن قالبها و از همپاشيدگي نظام اجتماعي و گسستگي روابط در جامعه و در نتيجه احساس تنهايي و مطرود بودن فرد ميداند.
دوركيم در اثر «خودكشي» يك ريختشناسي از انواع خودكشي ارايه ميدهد. او انواعي از ميل افراد به كشتن خودشان را در طيفي از خودكشي خودخواهانه، دگرخواهانه، خودكشي آنوميك و در نهايت خودكشي جبرگرايانه را بر ميشمارد. از نظر دوركيم خودكشي خودخواهانه انواعي دارد كه خودكشي رويايي و اپيكوري انواع شاخص آن هستند. اين دو نوع با سستي و افسردگي و بيميلي همراه ميشوند. در اين نوع خودكشي فرد نوعي كسالت و بيانگيزگي را به عنوان عاملي براي كشتن خود گزارش ميكند اما خودكشي دگرخواهانه در نقطه مقابل خودكشي خودخواهانه قرار دارد. خودكشي آنوميك در پي دگرگونيهاي ساختاري، وقفه ناگهاني و شديد در نظامهاي اجتماعي است؛ آن طور كه دوركيم ميگويد اين نوع خودكشي محصول از همپاشيدگي ارزشهاي سنتي، تورم و ورشكستگي مالي، بيسازماني و نظاير آن است. از نظر وي افراد در اين نوع خودكشي دچار نوعي سرگشتي و سردرگمي ميشوند. در نهايت از نظر دوركيم خودكشي جبرگرايي نوعي واكنش فرد به كنترل و تنظيم اجتماعي مفرط و شديد جامعه است. هنگامي كه نظم شكل دستوري و افراطي در جامعه حكمفرماست و افراد آزادي و دامنه عمل محدودي دارند. خودكشي مورد توجه انسانشناسان نيز قرار گرفته است، چارلز مك دونالد، انسان شناس با بررسي انگيزههاي خودكشي نتيجه ميگيرد: مردم با خودكشي ميخواهند به يك وضعيت اضطراب روحي و جسمي پايان بدهند... قربانيان صرفا ميخواهند خلاص شوند. هدف آنها تغيير چيزي نيست. نقطه مشترك همه اين موارد ناراحتي و اضطراب جسمي، روحي يا رواني است. كساني كه خودكشي ميكنند ميخواهند از صدمه ديدن بيشتر جلوگيري كنند.
خودكشي يك اعتراف است
آلبركامو، فيلسوف و رماننويسي كه آثار او مورد اقبال ايرانيان است در كتاب «اسطوره سيزيف» مينويسد: «مساله فلسفياي كه واقعا با اهميت باشد، يكي بيش نيست و آن خودكشي است. داوري درباره اينكه زندگي كردن به زحمتش ميارزد يا نه، پاسخ به پرسش بنيادين فلسفه است.» وي در بخش ديگري از مقالهاي در همين كتاب مينويسد: «مردم به ندرت از روي فكر دست به خودكشي ميزنند. آنچه بحران را برميانگيزد تقريبا هميشه مهارناپذير است. » از نظر كامو خودكشي يك اعتراف است، اعتراف فرد خودكشيكننده به اينكه زندگي به زحمتش نميارزد. البته بايد متذكر شد كامو به دنبال نگاهي جامعهشناختي براي فهم خودكشي نيست به همين ترتيب كامو در كتاب افسانه سيزيف به مخاطبش نشانهاي از علل جامعهشناختي يا روانشناختي در اينكه چرا يك فرد به خودكشي اقدام ميكند، به دست نميدهد بلكه در اين كتاب كامو تلاش ميكند با تكيه بر علل شناختي و فلسفي تبييني از علل خودكشي ارايه دهد. پرداختن به نگاه كامو از اين جهت اهميت دارد كه از نظر او، خودكشي ماحصل احساس بيگانگي فرد نسبت به معناي زندگي، ايجاد اين باور در فرد كه زندگي پوچ و نوعي سرگشتگي است. كامو مرتب به دنبال آن است نشان دهد كساني كه خودكشي ميكنند دچار تناقض در معناي زندگي شدهاند؛ آلبركامو در جايي ميگويد: «با اين همه، هيچ دانشي روي زمين قادر نخواهد بود مرا مطمئن سازد كه جهان از آن من است.» يا در جاي ديگري مينويسد: «عقل نيز به شيوه خودش به من ميگويد كه اين دنيا پوچ است.»اما در ماجراي دختران نوجوان، كه موضوع و بهانه اين پرونده است، خودكشي و اراده به آن، در ظاهر امر چيزي شبيه يك بازي بوده است. در آن ويدئو كوتاهي كه از آن دو در دسترس است چيزي متفاوت از سرگشتگي، پوچگرايي فلسفي، حيراني از تناقضات زندگي، ملالت زندگي ماشيني و مدرن ميبينيم. آنها حيرت و سرگشتگي خود را در پشت يك هيجان كاذب پنهان ميكنند. به همين خاطر است كه آنچه مخاطب مشاهده ميكند چيزهايي شبيه سرخوشي به جاي سرگشتگي، بازيگري به جاي پوچگرايي فلسفي، گفتوگو با زندگان در زمانه نيستي به جاي حيراني از تناقضات زندگي و در نهايت فراغت و تفريح به جاي ملالت از زندگي ماشيني به چشم ميآيد. اين فيلم تجربه عجيب، بديع و متناقضي را از حركت به سمت خودكشي نشان ميدهد.
اختلال در شناخت
گويي قوه تشخيص و منطق انساني كه در شرف خودكشي است به طور كلي مختل ميشود و توانايي او در تبيين منطقي وضعيت مابعد خودكشي اختلال جدي پيدا ميكند. فردي كه به مرحله حذف حيات خود دست ميزند نظام منطقي ذهنش مختل شده و نياز به مداخله روشمند دارد. به همين دليل است كه نصيحتها و توصيههاي متداول راهگشا نيست و عموما مداخلات علمي ضروري و اجتنابناپذير ميشود. بهترين شاهد مثال اين تعبير، نوجواناني هستند كه دركشان از نيستي مرگ مختل شده و آن را به عنوان پايان قطعي زندگي نپذيرفتهاند. بهطوريكه در برخي فيلمها و نامههايي كه از آنها برجاي مانده است، خود را همچنان در موقعيت «نظارهگري» و «تماشاچي» امور و رفتار نزديكان خود در دنيا تصور ميكنند. به همين خاطر ميتوان گفت بيش از آنكه اين تصور از وضعيت مابعد خودكشي و مرگ، متاثر از باورهاي ديني باشد، نشات گرفته از فقدان درك و شناخت منطقي مرگ است و به همين ترتيب اين وضعيت را ميتوان متاثر از دور شدن مرگ – به عنوان مرحلهاي زيستي- دانست. اما امروزه براي بسياري مرگ به عنوان واقعيتي پذيرفته شده نيست و عملا فرد در سازو كارهاي اجتماعي شدن، نگرش و شناختي نسبت به مرگ و نابودي پيدا نميكند؛ به بياني ديگر در خصوص مرگ آموزش نميبيند و با اين واقعيت آشنا نميشود. در حقيقت انسان مدرن در اقدامي خود خواسته تامل به مرگ را وانهاده و تلاش كرد آن را به فراموشي بسپارد. به همين دليل افراد آموزشهاي منطقي و شناختي لازم را در خصوص چند و چون مرگ فرا نميگيرند. اين موضوع زماني بحرانيتر ميشود كه به دليل كوچك شدن روابط خانوادگي و اجتماعي افراد در شهرهاي بزرگ، در طول زندگي خود كمتر با مرگ فردي روبرو ميشوند و با توجه به آنكه جنگ- به عنوان عنصري موثر براي يادآوري واقعيت مرگ- از زيست روزمره جامعه رخت بر بسته است عملا در زندگي افراد كمتر از مرگ سخن گفته ميشود و افراد به ياد مرگ ميافتند. همين عوامل را ميتوان به عنوان جديتر عناصر در شكل نگرفتن قوه شناخت افراد از مرگ دانست و نتيجه اين عدم شناخت، تصور اين مساله است كه در مابعد خودكشي، فرد ميتواند به انتخاب و اختيار خود، نظارهگر و تماشاچي اطراف خود باشد و حتي بتواند از نزديكان خود انتقام بگيرد يا غم آنها را در شرايط نبودشان ببيند. گفتوگو كردن، آموختن و تامل در مرگ باعث تقويت دامنه شناختي انسان از اين واقعه زيستي ميشود و در عمل مانع از دركهاي خيالي و فانتزي درباره مرگ خواهد شد.
روزنامه اعتماد