به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۷

سید هاشم خواستار نماینده معلمان کشور:

چگونه مرا ربودند و میخواستند دیوانه معرفی کنند که با همت و تلاش و آگاهی و بیداری ملت قهرمان ایران ناکام ماندند.
۱۹ روز بازداشت در بیمارستان روانی جمهوری اسلامی!

سید هاشم خواستار نماینده معلمان کشور: چگونه مرا ربودند و میخواستند دیوانه معرفی کنند که با همت و تلاش و آگاهی و بیداری ملت قهرمان ایران ناکام ماندند.

 بخش ۱
بتاریخ اول آبان ۹۷ مواد غذایی برای طیور و حیواناتی که در باغچه داشتم بار ماشین کرده و ساعت شش و نیم صبح از خانه حرکت و ساعت هفت و نیم صبح در مقابل درب باغچه ام نگه داشتم.(باغچه ام ۲۵۰۰ متر مربع و در ۵۰ کیلومتری مشهد و در نزدیکی شهر گلبهار قرار دارد.)هنوز میخواستم کلید را داخل قفل کنم که فردی مرا بنام، از پشت سر صدا کرد. به عقب برگشتم، شخصی با روپوش سفید از آمبولانس پیاده و خودش را به چند قدمی من رسانده و از من خواست که داخل آمبولانس آمده تا مرا معاینه که من مریض هستم. گفتم من مریض نیستم!! گفت چرا مریض هستید. با توجه به اینکه منطقه بسیار خلوت و گنجشکی پر نمی زد و از طرفی اینها با راننده چهار نفر بودند مقاومت فایده نداشت، سوار آمبولانس شدم. هر چه از آنها خواستم که حداقل برای ایمنی ماشین و وسایل داخل آن اجازه دهند که ماشین را داخل باغ بگذارم قبول نکردند، چون ماشین عرض خیابان را گرفته بود خودشان ماشین را کنار دیوار باغ پارک کردند. آنها فورا موبایلم را گرفته و یک بازرسی شدید بدنی کردند و حتی کتم را در آوردند و در بین راه که سردم شد با بازرسی مجدد کتم را دادند.

قبلا به همسرم گفته بودم که قتل قاشقچی توسط سفارت عربستان در ترکیه و محکومیت جهانی آن باعث میشه که حکومت ایران به راحتی نتواند مخالفینش را از میان ببرد. در داخل ماشین تلاش میکردم آنها را به حرف آورده تا متوجه شوم از طرف کدام نهاد سرکوبگر هستند.به آنها گفتم مرا می برید بکشید، من از کشته شدن نمی ترسم و بقول دکتر شریعتی از نفله شدن میترسم. یک متلک هم بارشان کردم که این کارها برای فاطی بند تنبان نمیشه. معلوم بود که چون حرف نمیزدند نیروهای دوره دیده ای بودند. بخاطر رنگی بودن شیشه های آمبولانس نفهمیدم کجا مرا میبرند اما فهمیدم که به سمت مشهد می برند. آمبولانس بدون توقف داخل یک مجموعه اداری شد و جلو اورژانس که بر روی شیشه نوشته بود نگه داشت. تصور کردم اینجا بیمارستانی وابسته به سپاه و یا اطلاعات می باشد. مرا روی صندلی نشانده و پرستاران دورم حلقه زده و از من خواستند که لباس آبی یعنی لباس بیمارستان را بپوشم. مقاومت کرده و به آنها گفتم نماینده ی معلمان هستم و مرا از جلو باغم دزدیده و حاضر نیستم که این لباس ها را بپوشم. مرا داخل اطاق برده و روی تخت نشستم و باز گفتند که لباسها را بپوش ، باز به آنها گفتم من نماینده ی معلمان هستم و مرا از جلو باغم دزدیده و حاضر نیستم لباسم را عوض کنم. در حالیکه ۵ تا ۶ نفر دورم بودند ناگهان یک نفر مرا بلند کرد و روی تخت انداخت و بقیه فوری لباسهایم را کامل در آورده و پیراهن و شلوار را تنم کرده و بالفور یک آمپول به من زدند و از من خون گرفتند و چهار دست و پایم را به تخت بستند. به یاد آن ضرب المثل افتادم که در ایران اول می کشند بعد میشمارند. با خود گفتم اگر آمپول مرا از خود، بیخود نکند میدانم چه کار بکنم.

نهار آوردند نخوردم. شام آوردند نخوردم و گفتم اعتصاب غذا دارم. ناگهان ۵ تا ۶ نفر پرستار بر بالای سرم حاضر و گفتند یا باید غذا بخوری و یا سرم بتو وصل کنیم. در حالیکه چهار دست و پایم بسته بود احساس کردم که برنامه ی صبح می خواهد تکرار شود. با تمام قدرت که در عمرم چنین فریاد نزده بودم بر سر آنها فریاد زدم که خجالت بکشید، شما جوان هستید، شرافت داشته باشید، با چه زبانی به شما بگویم که مرا از جلو باغم ربوده اند. با چه زبانی بگویم، معلم بازنشسته و نماینده ی معلمان هستم. نگاهی به همدیگر کردند و شاید فکر کردند که پیرمرد چنین به خودش فشار می آورد ، ممکن است سکته کند و رفتند. این اولین پیروزیم بود. یک دستم را باز کردند تا بتوانم داخل ظرف مخصوص ادرار کنم. آخر شب دست دیگرم را نیز باز کردند. آنها را تهدید کردم که اگر پاهایم را نیز باز نکنند، اعتصاب غذای خشک خواهم کرد. صبحانه آوردند و دو پایم را باز کردند. گفتم اعتصاب غذا دارم و تا با همسرم ملاقات نکنم در اعتصاب غذا خواهم بود. بعد از ظهر همان فردی که مرا بلند کرده بود و روی تخت انداخته بود با لیوان چای و قند نزد من آمد. متوجه شدم که موبایلش را چنان لب جیبش گذاشت که بتواند از من فیلم بگیرد. در حالیکه دستش را بالای لبش گرفته بود که یعنی طوری با تو صحبت میکنم که داخل دوربین دیده نشود .

  بخش ۲
او گفت من تحقیق کرده ام که تو آدم خوبی هستی و من کاری میکنم که تو از ایران خارج شوی و با خانواده ات ملاقات کنی ، شماره تلفن بده تا با خانواده ات تماس بگیرم که تو اینجا هستی، فقط همین چایی را بخور. حرف هایش که تمام شد به او گفتم فیلم هم که گرفتی! زبانش به لکنت افتاد و چایی و قند را داخل فاضل آب ریخت و رفت.
بعد از کمی چند تا مریض را داخل اتاقم آوردند که یکی تخت پهلوییم نشست و گفت من جاسوس دوجانبه ام ، همان هیکله به من گفت برو، بالای سرش آنقدر آواز بخوان که اعصابش خورد شود. این مریض قبلا ارادتش را به من نشان داده و اتفاقا مهندس کشاورزی بود، هیچ نگفتم ، فهمیدم که هر طور شده میخواهند اعصابم خورد شود تا پزشکان را گمراه و مرا دیوانه معرفی کنند. روز سوم باز اعتصاب غذا داشتم . در حدی با پزشکان همکاری داشتم که خودم را به آنها معرفی کنم. غروب که شد به من گفتند غذایت را بخور و خانواده ات تا نیم ساعت دیگر می رسند. حرفشان را قبول کردم و اعتصابم را شکستم. (بعد از آزادی فیلمی بر علیه من از شبکه ی خبر پخش کرده بودند که نگاه کنید با چه حرص و ولعی غذا میخورد و کجا این فرد اعتصاب غذا دارد؟!) همسرم وارد اطاق شد. بلند شدم دستش را محکم فشردم و در حالیکه گریه ام گرفته بود پیشانیش را بوسیدم. به همسرم گفتم مرا ببخش که باز طبق معمول برایت گرفتاری درست کردم. هر زمان که به زندان می افتم چون شیر غرش میکند که مبادا شغالان به من آسیبی برسانند و بخاطر این همه فداکاری در ملاقات مرا گریه میگیرد. از فرصت استفاده کرده و داستان آدم رباییم را گفته و به او گفتم که چطور چهار دست و پایم را بسته و از من خون گرفته و آمپول به من زدند و همین امروز صبح یک مریض بسیار خطرناک که زورش ده برابر شده بود گلویم را گرفت. اعلام شد که ملاقات تمام شد. 

همسرم رفت و پسر بزرگم امد و بعد از مدتی نوه ی بزرگم که اکنون ده سال دارد و از شش ماهگی به ملاقاتم میامده آمد.(در همان فیلم کذایی بدون اینکه متوجه شوم از جهات مختلف با نوه ام عکس گرفته و گفته بودند دروغ میگوید که یک نوبت با نوه اش ملاقات داشته است.) شب سوم همان مامور اطلاعات مشهور به میثم به دیدنم امد و گفت میخواسته اربعین کربلا باشد اما با دو نفر دیگر در بیمارستان مستقر و مواظب من هستند. فعلا صلاح ندانستم که از برخورد زننده ی مامور نفوذیشان که شناسایی کرده بودم با او حرفی بزنم و بسیار عادی با او بودم و حتی با من گرم گرفت که اقای علی جوانمردی در صدای امریکا گفته خواستار در یک خانه ی امن اطلاعات و در طرقبه است. در اروپا تظاهرات بزرگی به نفع من صورت گرفته و سازمان مجاهدین خلق نیز در اروپا از این جریان بهره برداری کرده است و من به هر شکلی که میدانم از آنها تبری کنم. او به من گفت هفته ای یک بار با هم به استخر برویم، هفته ای یک بار ملاقات داشته باشیم. گفتم در عمرم یک نوبت و به دعوت مدرسه استخر رفته ام.

در روز چهارم و پنجم با پزشکان و روانشناسان همکاری کامل داشتم اما دیدم ۴۷ سال مبارزه برای آزادی را میخواهند که در یک یا دو ساعت بیان کنم و در این بین ممکن است متهم به پراکنده گویی شوم. در روز ششم در حالیکه با رئیس اورژانس عصبانی بودم گفتم شما با سئوالاتتان دنبال چی میگردید؟ مگر امام حسین نگفته ان الحیات عقیدتالاجهاد (زندگی عقیده و جهاد در راه ان است) خوب من هم نزدیک نیم قرن برای آزادی و دموکراسی مبارزه کرده و بارها به زندان افتاده ام . در سال ۵۶ با همین شرط که در راه رسیدن به آزادی سختیهای بسیار هست و ممکن است به زندان و ... بیفتم با همسرم ازدواج کرده ام. به پزشکان و روانشناسان میگفتم شما در کتاب های روانشناسی مرتب میخوانید که فروید چه گفت ، یانگ چه گفت، پیاژه چه گفت. چرا نمی نویسند که علی چه گفت، حسن علی چه گفت ، تقی نقی چه گفت، چون کشور ما وارد مدار دموکراسی نشده که تولید علم کند و هرچه از این علوم داریم از کشورهای آزاد و بخصوص غرب داریم . من هم تلاش میکنم که کشورم به آزادی و دموکراسی رسیده و حرفی برای گفتن داشته باشد. حالا این کجایش پارا نوئیدی و دیوانه گی است؟ ضمنا از همان روز اول مرتب به پزشکان و روانشناسان هشدار میدادم ، خیانتی که قضات میکنند و نظر اطلاعات را در احکام دخالت میدهند، شما انجام ندهید. روزیکه کشور به آزادی و دموکراسی برسد این پرونده ی ملی بررسی و نه تنها آبروی خودتان که آبروی جامعه ی پزشکان نیز خواهد رفت.

 بخش ۳
به آنها میگفتم آقای خمینی پارانوئید داشت یا من که گفت جنگ برای ما نعمت است وبجای جنگ، جنگ تاپیروزی شعار جنگ ، جنگ تارفع فتنه در عالم سر داد و چون در جنگ شکست خورد گفت من قطعنامه ی ۵۹۸ را پذیرفتم و از خواسته هایم گذشتم و جام زهر را نوشیدم و به تلافی این شکست، زندانیان سیاسی را در تابستان ۶۷ قتل عام کرد و ...،در حالیکه من هیچ ادعایی ندارم و میگویم کشورم به دموکراسی برسد همین حقوق بازنشستگی که سر وته اش را زده اند کفایت میکند و میخواهم معلم باقی بمانم و در باغچه ام کشاورزی کنم.

آقای خامنه ای پارانوئید دارد یا من که ۴۰۰ ملیارد دلار در تاسیسات هسته ای هزینه کرد و آوقت در توافق با حکام آژانس مجبور شد در آن بتون بریزد؟ یا درکشورهایی مثل سوریه و یمن دخالت نظامی کرده و میخواهد استبداد دینی را به بهای قحطی و کشتار میلیون ها انسان به آن کشورها صادر کند؟ در حالیکه ملت ایران در فقر و فلاکت بسر میبرد و ...

به پزشکان گفتم سابقه ی دیوانگیم به تابستان ۸۸ بر میگردد که در پارک ملت به خاطر اعتراض به نتایج انتخابات دست گیر شدم . در ۲۴ ساعت اولیه با وکیلی بازداشت بودم که به خاطر فرار مردم به داخل دفترش با معترضین دستگیر شده بود. او به من قول داده بود که وکالتم را به عهده گیرد. بعد از ۴۵ روز زندان و با حکم ۶سال زندان با وثیقه آزاد و ۲۰ روز برای تجدید نظر خواهی مهلت داشتم. نزد همین وکیل رفتم و او قبول کرد. او به دادگاه انقلاب رفته بود که پرونده ام را بخواند رئیس دادگاه او را تهدید کرده بود. به دفترش مراجعه کردم. او به من گفت از همین راه زندگی میکند و مادرش گفته شیرم رابتو حلال ندارم اگر وکالت من را قبول کند . او از من خواست نامه ی دفاع را بنویسم تا او تصحیح کند و به نام خودم به دادگاه بدهم. از او تشکر کردم و رفتم. یکی از معلمان جانباز که بعدا معلوم شد اطلاعاتی است وکیلی برایم پیدا کرد که درجریان دادرسی برایم یقین شد که وکیل نیز با اطلاعات همکاری دارد. آقای وکیل به دادگاه مراجعه و در بر گشتن فقط مرا نصیحت که خودت را کنار بکش و برو عشقت را بکن. و من هر چی میگفتم عشق من همین آزادی و دموکراسی است قبول نمی کرد. او همین معلم اطلاعاتی را خواسته بود که با همسرم به دفترش بروند. در دفترش گفته بود شما با آقای خواستار صحبت کنید اگر موافقت کرد من او را دیوانه معرفی و تبرئه میکنم. دنیا را روی سرم آوار دیدم که عجب وکیلی گیرم کرده ، به اقای دکتر عبدالفتاح سلطانی در تهران که نزدیک ۸ سال زندان بود و اخیرا آزاد شده اند تلفنی درد دل کردم. به آقای سلطانی گفتم وکیل، چنین حرف هایی گفته. ایشان هم ناراحت که وکیل از موکلش باید دفاع کند نه ...

همان معلم اطلاعاتی در جریانات اخیر نیز فعال شده بود و باز میخواست خودش را به من نزدیک کند که او را بشدت راندم.در زندان وکیل آباد مشهد ۳ مرتبه مرا به پزشکی قانونی بردند که دیوانه معرفی کنند اما پزشکان زیر بار نرفتند. بدینصورت به پزشکان و روانشناسان هشدار میدادم و آنها هم حواسشان جمع شده بود. از کارکنان بیمارستان به شکلی خودشان را به من رسانده و میگفتند حواست جمع باشد در لباس پرستار و مریض مامور هستند و همه جا میکرفن گذاشته اند. در روز ششم آبان به رئیس اورژانس هشدار دادم که اگر پرونده امروز جمع نشود از فردا یعنی ۷ آبان اعتصاب غذا می کنم و شرایط را چون مساعد دیدم که تعدا زیادی نفرات در داخل دفتر هستند به رئیس اورژانس با تحکم گفتم که فرد اطلاعاتی که مرا بر روی تخت درازکش کرده و سپس از من خواسته بود که چایی بخورم و اعتصاب غذایم را بشکنم از فلان مریض خواسته بود آنقدر بالای سرم آواز بخواند که اعصابم خوردشود. گفتند امکان ندارد آن فرد مریض بوده. برای آنها گفتم من هر سه مورد را کنار هم میگذارم که مطمئن می شوم. چرا حرف مریض دیگری که چند بار به من گفت یک حرفی بتو میگویم به کسی نمی گویی؟ گفتم مطمئن باش. او بار اخر انگشتش را روی شاهرگم گذاشت و گفت اگر بکسی بگویی شاهرگت را قطع میکنم. گفتم باشه. گفت آن فرد لاغر، عبدالمالک ریگی است. چرا حرف این فرد را باور نکردم؟ بدینصورت برای آنها ثابت کردم که در اینجا هدف فقط معرفی من به عنوان فردپارانوئیدی است.

 بخش ۴
از روز هفتم مجددا اعتصاب غذا کردم و در روز ۹ آبان از من خواستند که چنانچه با آنها همکاری داشته باشم پرونده را ۳ تا ۴ روز جمع میکنند. قبول کردم و حالا کاملا بر اوضاع مسلط بودم و تقریبا مطمئن شدم که پزشکان و روانشناسان خیانت نخواهند کرد. اکنون چون اطلاعات نمی توانست برای پزشکان و روانشناسان تعیین تکلیف کند که چه سئوال کنند و چه سئوال نکنند ، آنها از همه چیز زندگی و مبارزاتم در رژیم شاه و شیخ سئوال میکردند و لذت می بردند. من هم که دنبال شنونده میگشتم از موقعیت حد اکثر استفاده را کردم. یکی از پزشکان به همکارش با تعجب گفت ایشان هم با همین مریض ها هستند؟ گفت نه سعی کردیم مریضان کم خطر جای ایشان باشند. گفتم برایم مهم نیست، بلکه از شرایط جدید بدون اینکه در آن حل شده و هم رنگ آن شوم برای رسیدن به آن هدف بزرگ که آزادی و دموکراسی باشد استفاده میکنم.

برگردیم به آقا میثم مامور اطلاعات ، بعد از آنکه افشا کردم که مامور اطلاعات برای رسیدن به هدفش از یک بیمار نگذشته و گفته آنقدر بالای سرش آواز بخوان که اعصابش خورد شود. شب هشتم بود که میثم به دیدنم امد. زمان را مناسب دیدم که راز نقشه ای که برایم کشیده و از یک بیمار روانی نیز نگذشته تا اعصابم خورد و پزشکان هم تایید کنند که مریض هستم را برملا کنم. با خشم به او گفتم خیال کردید متوجه نشدم شما حتی از بیمار روانی نمی گذرید که اعصابم را خورد کند؟ به او گفتم به استخر دعوتم میکنید که همچون هاشمی رفسنجانی ، سرم را زیر اب کنید؟ به او گفتم شهریاری نماینده ی مجلس شما از زاهدان در اهواز یک سال با من بود که بدون کنکور و با بورسیه ی رژیم شاه یعنی استانداری در سال ۴۹ پزشکی می خواند. او و امثال او خائن هستند که مدارس کپری را در استان بلوچستان دیده و دم نمی زنند، در حالیکه در زاهدان مدرسه ی علوی، استخر شنا دارد . با اشاره به بیماران دور و برم به او گفتم اینها معلول همین حکومت فاسد استبدادی هستند. اگر دموکراسی داشتیم ده درصد این مریضان را نداشتیم.به او گفتم اگر کارکنان بیمارستان روز اول به من سیلی هم میزدند آنها را می بخشیدم، چون این اطلاعات بوده که به انها سفارش کرده، یک دیوانه ی زنجیری بسیار خطرناک می آوریم که درمانش کنید.و ... او رفت .در روز سیزدهم، پرونده ی پزشکیم بسته و همه تایید کردند که در صحت کامل روانی بسر می برم.

در روز هفدهم به من خمیردندان و مسواک دادند. بیماران از همه نوع بودند. فقط برای اینکه بدانید چه بلایی بر سر جامعه ی ما آمده چند نمونه می آورم. از جوانی پرسیدم تا کلاس چند خواندی؟ گفت لیسانس عمران دارم. پرسیدم چند سال داری؟ گفت سی و سه سال . گفتم کجا کار میکنی؟ گفت در پنچرگیری ، همراه برادر و پدرم. ازدواج کرده ای ؟ نه. تنم لرزید. از مریض دیگری در کنار تختم پرسیدم چند سال داری؟ گفت۵۵ سال. گفتم چه کار میکنی؟ گفت بیکار، قبلا اوستابنا بودم و الان از کار افتاده ام. پرسیدم از کجا زندگی می کنی؟ گفت بچه ها کمکم میکنند. پرسیدم چند بچه داری و چه کار میکنند؟ گفت چهار بچه دارم که سه نفرشان را عروس و داماد کرده که کارگری روز مزد میکنند و پسر بچه ای در خانه که کلاس ۵ یا ۶ است. میشه تن انسان نلرزه؟ یک بیمار که کلاس ده وپدرش پاسدار و از قوچان بود میگفت از کلاس پنجم دبستان معتاد شده و اکنون بخاطر ترک متادون در بیمارستان خوابیده است. یکی از بیماران روانی از من پرسید برای چه اینجا هستی؟ گفتم جریان من سیاسی است، اطلاعات مرا از جلو باغم دزدیده و به اینجا آورده است. رفت جلو درب اطاق و با صدای بلند گفت: این را نگاه کن ، ما خودمان هفت خط هستیم. به من میگوید اطلاعات مرا دزدیده و جریانم سیاسی هست. اصلا تو میدانی که سیاسی چند نقطه دارد؟ خنده ام گرفت. او در ادامه شلوارش را در آورده و با ... لخت یک رقصی برایم کرد.

 بخش ۵
از روز سیزدهم تا ۱۹ مسئله ی خاصی اتفاق نیفتاد. در روز۱۹ نزدیکی ظهر دو مامور اطلاعات به دیدنم آمدند.آنها از من خواستند چون سازمان مجاهدین خلق از من حمایت کرده، آنها را محکوم کنم. به آنها گفتم یعنی شما میگویید حکم اعدام خود را امضا کنم؟ آنها تعجب کردند. به آنها گفتم مثل اینکه مقاله ام در حمایت از آقای عبدالرضا قنبری در ۳۰ مهر یک روز قبل از دستگیریم را نخوانده اید؟ گفتم با دو ترم تحصیلی که در اردیبهشت ۵۴ محروم شدم درابتدای مهر ۵۴ شورای استادان از دو ترم محروم شده ها خواست که به شورا نامه بنویسند. نامه نوشتم و برعکس آن دو نفر دیگر نامی از شاه نبردم و در آن زمان، فکر رژیم بعدی را کردم تا متهم نشوم که نامه ی فدایت برای شاه نوشته ام. بخاطر همین از من خواستند که در شورا برای پاسخ به سئوالات حاضر شوم. اکنون هم میخواهم در فردای ایران آزاد ، در بین اقوام و مذاهب و احزاب و سازمان ها ی ایرانی، مصلح باشم تا از هر گونه تشنج جلوگیری کنم. مجلس ملی آینده با وجود ناظران سازمان ملل ، مجلس ملی واقعی خواهد بود. آن مجلس همچون مجلس آلمان، بعد از جنگ جهانی دوم تصمیم خواهد گرفت که کدام حزب و سازمانی اجازه ی فعالیت دارد یا ندارد. بنده عضو هیچ گروه و حزب و سازمانی نیستم. گفتند همین را بنویس. ملت قهرمان ایران بنده فقط همین جمله را نوشته ام و قسم خورده ام که شفاف و هیچ چیز را از شما پنهان نکنم. این نقص و عیب برای من میباشد که عضو گروه و حزب و سازمانی نیستم، اما ننگ برای جمهوری اسلامی میباشد که شهروندانش اجازه ی فعالیت حزبی ندارند، چرا که خود این، نشانه ی استبداد و دیکتاتوری در کشور است که نشان میدهد احزاب و سازمان ها آزاد نیستند تا شهروندان با فعالیت در آن احزاب و سازمان ها در مدیریت و سازندگی کشورشان شرکت داشته باشند. بالعکس در نبود فعالیت احزاب و سازمان ها کسانیکه در مدیریت کشور شرکت میکنند در عمل در تخریب کشور سهیم هستند، آنچه امروز فساد از راس نظام تا پایین را گرفته و ملت ایران فقیر و مفلوک هستند و کسی منکر آن نیست.

بزودی مقاله ای تحت عنوان<<نقشه ی راه برای رسیدن به دموکراسی، بدون خشونت>> را به شما ملت قهرمان ایران تقدیم و در آنجا مسئله را باز خواهم کرد.(از اینکه بخاطر پذیرایی از مهمان ها و سپس انفولانزا و سپس عود کردن بیماری قلبی همسرم دیر مقاله را نوشتم عذر می خواهم.)

درود بر کارگران و معلمان بازداشتی آقایان و خانمها اسماعیل بخشی، امید شاه محمدی، عباس واحدیان شاهرودی، سپیده ی قلیان، حسین رمضانپور، علی فروتن، محمدرضا رمضانزاده، حمیدرضا رجایی، مصطفی رباطی، حسن جوهری، علی کروشات ، پیروز نامی، محمد علی زحمتکش و خانم دیده بان ، نامتان ترانه ی زندگی برای کودکان ایران آزاد خواهد بود. مقاومتتان در زندان های استبداد افتخار هر ایرانی و هر انسان است. ترس بخودتان راه ندهید که استبداد گرفتار بزرگترین بحران تاریخ ۴۰ ساله اش شده و نوید آن را میدهد که بزودی فرزندان ایران از نعمت آزادی برخوردارشوند.

در پایان مجددا از هموطنان ایرانی داخل و خارج کشور و همینطور غیر ایرانی ها که بخاطر انسانیت ، برای آزادیم تلاش کردند کمال تشکر را دارم ، امید وارم که ایران بزودی به آزادی و دموکراسی رسیده و دیگر بازداشتی عقیدتی و سیاسی نداشته باشیم.  

ایران، مشهد، سیدهاشم خواستار نماینده ی معلمان آزاده ی ایران
۵ آذر ۹۷