به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۹

ایران هرگز نخواهد مرد!

علی شاکری زند
من به چنین جمهوری رأی نخواهم داد،
 زیرا آنرا منافی پیشرفت جامعه،
 سربلندی کشور، شکوفایی اقتصاد
 و اجرای واقعی حقوق بشر می بینم.
شاپور بختیار، فروردینماه ۱۳۵۸ پیام به ملت ایران از مخفیگاه خود در تهران 


علی شاکری زند
او به ما گفت:
ایران هرگز نخواهد مرد!

شاپور بختیار هنگامی که موجودیت ملت و میهن باستانی ما را در خطر نابودی دید، درست به دلیل این خطر و در برابر این خطر بود که به ما گفت: ایران هرگز نخواهدمرد!
چه بسا که این شعار، شعاری که امروز همه ی کسانی که چوب آسیب های جمهوری اسلامی بر خود و میهنشان را خورده اند آن را می شناسند و در نوشته ها و کوشش های خود بر قلم و زبان می آورند، در نظر بسیاری از هموطنان بدیهی یا پیش پاافتاده به نظرآید. اما برای کسانی که ویرانی هر روز بیشتر کشور و تیره روزی هر زمان حادتر هموطنان خود را از نزدیک می بینند و روزمره دنبال می کنند و شاهد کرکس هایی هستند که در انتظار مرگ این ملت و پاره کردن لاشه ی آن بر سرش در پروازند، این شعار همچنان مانند چهل ویک سال پیش، و حتی بیش از آن زمان پر معنی و حاوی یک اعلام خطر و دعوت به هوشیاری و ایستادگی بیشتر است.
چنین شعاری تا چهل و یک سال پیش نه از سوی کس دیگری و نه از سوی خود شاپور بختیار بر زبان نیامده بود. پس باید پرسید از چه رو او در چنان زمانی این شعار را مطرح کرد و بر سر زبان ها انداخت تا جایی که امروز هر ایرانی دلبسته به سرنوشت کشور خود با آن و با طرح کننده ی آن آشناست.
در آن زمان شاپور بختیار تازه به میدان مبارزه ی سیاسی واردنشده بود. سابقه ی مبارزات سیاسی او به دوران دانشجویی در پاریس علیه کودتاچیان فرانکیست برضد جمهوری جوان اسپانیا می رسید و با شرکت در جبهه ی جنگ علیه ارتش نازی و سپس عضویت در نهضت مقاومت ملی فرانسه علیه اشغالگران نازی گسترش یافته، با سی و دو سال مبارزه در نهضت ملی و جبهه ملی ایران ادامه یافته بود. اما در طول همه ی این سالیان دراز چهل ساله شعارهای او درباره ی امور ایران همان شعارهای یاران دیگرش در نهضت ملی بود: استقلال و حاکمیت ملی، و رفاه اجتماعی و سربلندی کشور؛ ملی شدن صنعت نفت در خدمت این هدف ها؛ و پس از کودتای ۲۸ مرداد، اصل بیان شده از سوی دکتر مصدق و جبهه ملی: شاه باید سلطنت کند نه حکومت.
بختیار، در بازگشت به ایران، پس از آن که استخدام او در دانشگاه، که به دلیل تحصیلات استثنائی اش حق او بود به ناحق از او دریغ شد و جایی که می توانست به او تعلق گیرد به شخصی داده شد که به گواهی شاگردانش شایسته ی آن نبود، به استخدام وزارت کار درآمد. او در اولین سمت های خود در اداره ی کار اصفهان همه ی هم خود را در راه اجرای صحیح قانون کار از سوی کارفرمایان و پاسداری از حقوق کارگران به کار برد. در سمت بعدی خود به عنوان ریاست اداره ی کار در خوزستان به مبارزه بیدرنگ و با قدرت علیه ستم و تحقیر شرکت استعماری نفت علیه کارگران ایرانی پرداخت. او نمی توانست رفتار ظالمانه و تکبرآمیز رییس این مؤسسه را، که مسئول مستقیم وضع دردناک ایرانیان زحمتکشی بود که در استخدام آن بودند، تحمل کند و با نهایت قدرت با او درافتاد. همین موضوع نیز سبب برکناری او از این سمت و فراخواندنش به پایتخت شد.
پس از عضویت در دولت دوم مصدق به عنوان معاون وزارت کار نیز قانون بیمه های اجتماعی کارگران را که مصدق بر عهده ی دکتر عالمی وزیر کار گذاشته بود وی تنظیم کرد و این امر سبب گردید که به جای وزیر که بیمار شده بود به کفالت این وزارتخانه برسد.
پس از کودتا از نخستین بنیادگذاران نهضت مقاومت ملی، همراه با مهندس بازرگان و به پیشنهاد زنده یاد آیت الله حاج سیدرضا زنجانی شد و چند ماه بعد راهی اولین زندان خود گردید. از آن زمان تا ۱۳۵۷ نزدیک به هشت سال از زندگی خود را در زندان های دیکتاتوری گذراند. در همه ی این دوران ها، او جز شعار ضرورت خروج ایران از پیمان استعماری سنتو در میتینگ جلالیه، هیچ شعار شخصی پیشنهاد نداده بود. پیشنهاد تاریخی او نام نهضت مقاومت ملی بود که بنا به سابقه ی عضویتش در نهضت مقاومت ملی فرانسه برای او بدیهی بود و از سوی دیگر پایه گذاران آن نهضت نیز پذیرفته شد.
در حزب ایران که خود را یک حزب هوادار سوسیالیسم می دانست او به اندیشه ی سوسیال دموکراسی که در طول زندگی سیاسی خود در آن غور بسیار کرده بود دامن می زد.
در تمام طول این سالها، با آنکه، پس از کودتا، به علت تخطی پادشاه از قانون اساسی، دموکراسی ایران، این دستاورد نهضت پرافتخار مشروطه به حال نیمه تعطیل درآمده بود، هیچگاه موجودیت ایران از اساس در خطرنیافتاده بود. هر شخص روشن بین و آگاه از سرعت پیشرفت جهان می توانست ببیند که بدون حکومت قانون پیشرفت واقعی و عمیق، پیشرفتی که همه ی جامعه خود را در آن دست اندرکار و سهیم بداند و در پرتو آن برای پیشرفت های دیگر کسب تجربه کند، غیرممکن است و آنچه به عنوان پیشرفت و اصلاحات ارائه می شود اگر از پایه هم کاذب نباشد، دست کم سطحی است و می تواند با سدکردن راه پیشرفت های واقعی، یعنی پیشرفت سیاسی، آینده ی کشور و استقلال و تمامیت ارضی آن را، چنان که در جریان جنگ جهانی دوم نیز پیش آمده بود، به خطر اندازد. اما باز دراین شرایط هم او خطر ویرانی و نابودی کشور را نمی دید، یا نزدیک نمی دید. از دید او آنچه می توانست راه پیشرفت کشور به سوی آبادانی و قدرت را بازکند آن آزادی های قانونی بود که در قانون اساسی مشروطه بیان و تصریح شده بود و شرط رعایت آنها در این شعار خلاصه شده بود که «شاه باید سلطنت کند نه حکومت»؛ زیرا مشروطه به حکومت خودکامه ی پادشاهان پایان داده، مقام نمادین سلطنت را که حاوی هیچ مسئولیت سیاسی نبود از سوی ملت به آنان تفویض کرده بود. عدم پیروی از این اصل که به دنبال کودتای ۲۸ مرداد حالت منظم و دائمی یافته بود اشکال گوناگونی از مقاومت را در جامعه برانگیخته بود که، افزون بر اعتراض قانونی و آزایخواهانه به نقض قانون، به افکار افراطی از هر نوع نیز زمینه ی مناسب برای نفوذ و گسترش را می داد. ملیون هوادار شعار بالا تنها شاهد قانون شکنی های حکومت و زیانهای آن نبودند؛ آنان پیدایش و گسترش افکار تند و ضد آزادی را نیز، که به دستاویز آزادیخواهی در جامعه گسترش می یافت، می دیدند و خطر این پدیده را که از نتایج عدم آزادی بود و می توانست در شرایط مساعد جامعه را دچار بحران های خطرناک سازد، به شدت احساس می کردند. مجموع این خطرها بود که سبب شد تا آنها بار دیگر نظر خود و خواست های عمیق ملت را در خردادماه ۱۳۵۶ طی نامه ی سرگشاده ی تاریخی سه تن از سران جبهه ملی خطاب به پادشاه بیان دارند؛ نامه ای که در آن از جمله چنین می خوانیم۱:
«فزایندگی تنگناها و نابسامانیهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادیِ کشور چنان دورنمای خطرناکی را در برابر دیدگان هر ایرانی قرار داده... در حالی که تمام امور مملکت از طریق صدور فرمانها انجام می شود و انتخاب نمایندگان ملت و انشاءِ قوانین و تاسیس حزب و حتی انقلاب در کف اقتدار شخص اعلیحضرت قرار دارد که همه اختیارات و افتخارات و بنابراین مسئولیتها را منحصر و متوجه به خود فرموده اند این مشروحه را علیرغم خطرات سنگین تقدیم حضور می نماییم.»
«... نادیده گرفتن حقوق انسانی و آزادیهای فردی و اجتماعی و نقض اصول قانون اساسی همراه با خشونتهای پلیسی به حداکثر رسیده و رواج فساد و فحشاء و تملق، فضیلت بشری و اخلاق ملی را به تباهی کشانده است.»
«حاصل تمام این اوضاع...عصیان نسل جوان شده که عاشقانه داوطلب زندان و شکنجه و مرگ می گردند و دست به کارهایی می زنند که دستگاه حاکمه آن را خرابکاری و خیانت و خود آنها فداکاری و شرافت می نامند.»
«این همه ناهنجاری در وضع زندگی ملی را ناگزیر باید مربوط به طرز مدیریت مملکت دانست، مدیریتی که بر خلاف نصّ صریح قانون اساسی و اعلامیه جهانی حقوق بشر جنبه فردی و استبدادی در آرایش نظام شاهنشاهی پیدا کرده است. در حالی که «نظام شاهنشاهی» خود برداشتی کلی از نهاد اجتماعی حکومت در پهنه ی تاریخ ایران می باشد که با انقلاب مشروطیت دارای تعریف قانونی گردیده و در قانون اساسی و متمم آن حدود «حقوق سلطنت» بدون کوچکترین ابهامی تعیین و «قوای مملکت ناشی از ملت» و«شخص پادشاه از مسئولیت مبری» شناخته شده است.»
«...این مشروحه سرگشاده به مقامی تقدیم می گردد که چند سال پیش دردانشگاه هاروارد فرموده اند:
"نتیجه ی تجاوز به آزادیهای فردی و عدم توجه به احتیاجات روحی انسانها ایجاد سرخوردگی است و افراد سر خورده راه منفی پیش می گیرند تا ارتباط خود را با همه مقررات و سنن اجتماعی قطع کنند و تنها وسیله ی رفع این سرخوردگی ها احترام به شخصیت و آزادی افراد و ایمان به این حقیقت هاست که انسانها برده دولت نیستند و بلکه دولت خدمتگزار افراد مملکت است". ...
«بنابراین تنها راه باز گشت و رشد ایمان و شخصیت فردی و همکاری ملی و خلاصی از تنگناها و دشواریهائی که آینده ایران را تهدید می کند ترک حکومت استبدادی، تمکین مطلق به اصول مشروطیت، احیاء حقوق ملت، احترام واقعی به قانون اساسی و اعلامیه جهانی حقوق بشر، انصراف از حزب واحد، آزادی مطبوعات، آزادی زندانیان و تبعید شدگان سیاسی و استقرار حکومتی است که متکی بر اکثریت نمایندگان منتخب از طرف ملت باشد و خود را بر طبق قانون اساسی مسئول اداره مملکت بداند.» 
هرچند که پادشاه، بی اعتنا به این راهنمایی های خیرخواهانه ـ خیرخواهانه برای کشور و حتی برای مقام سلطنت ـ همچنان مغرورانه به راه خود ادامه داد و حتی از ضرب و شتم هواداران مشروطه ی واقعی و مجروح ساختن دو تن از نویسندگان آن نامه در اجتماعی که مدتی بعد در کاروانسرا سنگی برپاکرده بودند جلوگیری نکرد، شاپور بختیار که به دلیل اعتقاد عمیق به اصول آن متن امضاء خود را در زیر آن نهاده بود، باز هم به آن اصول وفادار ماند زیرا می دانست که هرگونه انحراف از راه های قانونی مبارزه و تخطی از اصول مشروطیت راه را برای انواع ماجراجویی و حوادث خطرناک برای موجودیت کشور بازمی کند. تأکید او بر راه قانونی مبارزه، البته در آن روز، در چارچوب قوانین دموکراتیک مشروطه، نه از جهت تعصب به نهاد سلطنت، بلکه به دلیل خطرات مهلک توسل به راههای دیگر بود. او که تاریخ انقلاب های بزرگ جهان را موبه مو می شناخت می دانست که حتی در صورتی که روزی اراده ی ملت بر ترجیح نظام جمهوری قرارگیرد این رجحان نیز، چنان که در زمان خود اعلام کرد، تنها باید از راه قانونی، و در شرایط مناسب برای اظهار نظر آگاهانه، بیان گردد و تحقق یابد، زیرا در آشفتگی های یک شورش کور آنچه بیش از هر چیز در معرض خطر قرارمی گیرد همان خواست عمیق و اراده ی واقعی ملت است.
در نتیجه، از دید مبارز فرهیخته و مجربی چون او، با به راه افتادن شورشگری هواداران خمینی برای نخستین بار وضع دیگری در افق دیده می شد. او درباره ی اینگونه جنبش ها و شورش ها آگاهی و تجربه ی شخصی ویژه ای داشت که در ایران از وی تقریباً یک استثنا می ساخت.
او نه تنها تاریخچه ی کودتای پیراهن سیاهان موسولینی در ایتالیا را بخوبی می شناخت، و کودتای فاشیستی ژنرال فرانکو در اسپانیا و جنگ تبهکارانه و ویرانگر او علیه جمهوری جوان این کشور را دیده و در مبارزه ی آزادیخواهان فرانسوی علیه آن شرکت کرده بود، از همه مهمتر زایش و پیشرفت هولناک نازیسم در آلمان را هم مشاهده کرده بود. هنگامی که هیتلر تازه به قدرت رسیده بود، در همان دوران دانشجویی بینش سیاسی و کنجکاوی او سبب شد که در سفری به آلمان با یک همدرس آلمانی طی تعطیلات برای مشاهده ی میتینگ نازی ها و هیتلر به نورنبرگ ، پایتخت جنبش نازی، برود. او توانسته بود هیتلر را از فاصله ای نه چندان دور مشاهده کند و خاطره ی رفتار جنون آمیز او به هنگام سخنرانی اش را همواره به یادداشته باشد.
اما شناخت او از رفتارها و جنبش های توتالیتر با تحصیلات او نیز رابطه ی نزدیک داشت. باید دانست که مفهوم توتالیتاریسم، بیست سالی پیش از انتشار کتاب مهم هانا آرنت در این باره در سال ۱۹۵۴، در اروپا برای کسانی که نسبت به اینگونه مسائل سیاسی حساس و کنجکاو بودند موضوعی شناخته شده بود. مفهوم در ایتالیا مطرح شده بود و حتی برخی از مخالفان هوشیار و سرشناس فاشیسم ایتالیا که با استناد به این مفهوم علیه سلطه ی این رژیم مبارزه می کردند بر سر این پیکار جانباخته بودند. اما، به رغم تازگی این موضوع، شاپور بختیار نیز، هم از جهت کنجکاوی آکادمیک و هم از جهت حساسیت های سیاسی خود این مفهوم و تجلیات سیاسی آن در اروپای آن روز را بخوبی می شناخت. از این روست که در رساله ی دکترای خود نیز که در سال ۱۹۴۵ در پاریس از آن دفاع کرد، به این مفهوم نیز پرداخته است. در مدخل رساله، آنجا که به توضیح مختصری درباره ی تحولات آیین مسیح در رم و اروپای غربی می پردازد از دوران سلطه ی این دین تا پیش از نهضت نوزایی چون دورانی توتالیتر سخن می گوید۲ و همین صفت را برای اسلام حکومتی نخستین نیز قائل است؛ و این برداشت او از توتالیتاریسم با مفهومی که هانا آرنت حدود ده سال پس از آن در کتاب بزرگ خود درباره ی آن ارائه می دهد تفاوت عمده دارد، چه می دانیم که از دید فیلسوف آلمانی این نظام متعلق به دوران مدرن است و پیش از مدرنیته برای ظهور آن امکانی وجودنداشته است. اما آنچه اینجا برای ما مهم است توجه دقیق او به جایگاه این رژیم ها در آن دوران و نقش اسارتبار و ویرانگر آنها در زندگی ملت هایی است که بر آنها حکومت می کنند. او ستمهای آلمان نازی نه تنها بر ملت های مورد هجوم ارتش آن کشور، که فرانسه ی اشعال شده ای که بختیار در آن تحصیل می کرد، تنها یکی از آنها بود، بلکه حتی بر خود ملت آلمان را بخوبی دیده بود و شاهد آن بود که چگونه کشور پیشرفته ای از جهت فرهنگی، علمی و صنعتی چون آلمان، به دنبال میلیون ها کشته ویرانی های عظیم حاصل از جنگ، به چهار بخش تقسیم شد که هر یک از آنها زیر نظارت یکی از چهار قدرت پیروزمند جنگ دوم جهانی قرارگرفت و حتی بخش شرقی آن بار دیگر به زیر سلطه ی نظام توتالیتر دیگری رفت که ضمناً دست نشانده ی اتحاد شوروی سابق ـ رژیم توتالیتر دیگری ـ نیز قرار گرفته بود. آن دانش و این تجارب او به وی حکم می کرد که در برابر تجاوز به استقلال کشور، نقض قانون و تجاوز به آزادی های قانونی با تمام نیرو ایستادگی کند؛ اما همچنین و بویژه او را از بصیرت لازم برای تشخیص نشانه های خطرهایی که می توانست اصل و موجودیت کشور، جامعه ی مدنی و تمامیت ارضی آن را تهدیدکند برخوردار می ساخت و به او امکان آن را می داد که برخلاف بسیاری از آزادیخواهان دیگر که یا تنها از احساسات خود پیروی می کردند یا تعصب های ایدئولوژیک آنان را نسبت به این خطر ها نابینا ساخته بود، هوشیار باشد.
با چنین روحیه و تجربه هایی بود که وی از زمان آغاز شورشگری هواداران خمینی، که می دید بخش مهمی از جامعه از راه آزادیخواهی واقعی به دورافتاده به شدت نگران نتایج این کژراهی شد، و بویژه از روزی که مأموریت مقابله با خطرات این وضع جدید را بر عهده گرفت هیچگاه از هشدار نسبت به آنچه موجودیت ایران را تهدید می کرد کوتاهی نکرد. او خود را ناچار از آن می دید که همه ی فشارها و امکانات بالقوه را با در نظرداشتن آثار و عواقب هر یک به حساب آورد، و در برابر هر یک راهی اصولی، و در عین حال با رعایت مقتضیات تاکتیکی، در پیش گیرد. در یک طرف پادشاهی بود که به مدت بیست و پنج سال به خودکامگی حکومت کرده بود و تنها در برابر مشکلات شخصی چون بیماری بدخیم و فشار شدید جامعه بسیار دیرهنگام به این نتیجه رسیده بود که باید با روی آوردن به رهبران سنتی و شناخته شده ی آزادیخواهان و استمداد از آنان راهی به سوی ملت و برای گفت و گوی واقعی با آن باز کند. از سوی دیگر شورشگران و رهبر کوردل و دیکتاتورمنش آنان بود؛ مردی که برای ساختن حکومتی سراپا دینی و ایدئولوژیک تر از نظام شوروی، به همان کوردلی و خشونت نازیسم، برنامه ای مفصل و مدون داشت؛ با مشاهده ی حالت شورشی در جامعه بال و پر درآورده بود، لحنی آشکارا تحکم آمیزتر از دیکتاتور پیشین در پیش گرفته بود، با همه به امر و نهی و تهدید سخن می گفت و خطر شوم دست یافتن او، دارودسته ی او و کاست دینی که بر آن تکیه داشت به قدرت سیاسی برای او از روز روشن تر بود. اگر در خودکامگی پیشین زیانهایی بود که آثار آن دیگر بر بخش بزرگی از جامعه و تا حدی نیز بر خود مسئول اصلی آن هویدا شده بود، خطر قلدرمنشی و غرور بیمارگونه ی این یک را کمتر کسی احساس می کرد و از میان کسانی که تصوری از آن داشتند کمتر کسی حاضر بود درباره ی آن به مردم هشداردهد، یا حتی سخنی بر زبان آورد. او می دید که اگر تا آن زمان شهر قم ، این قلمروی کاست آخوند های تنگ نظر و قدرت طلب، همچون زائده ای بدخیم بر پیکر ایران زیسته بود، با رسیدن اینان به قدرت سیاسی قم بود که ایران را، برای مکیدن خون آن، به زائده ی خود تبدیل می کرد. هنگامی که مسئولیت تشکیل یک دولت قانونی و انجام همه ی ملزومات دموکراتیک آن را پذیرفت شمار کسانی که به قدمی یا قلمی از او پشتیبانی کردند از انگشتان دو دست بیرون نبود. غلامحسین صدیقی وزیر کشور و قائم مقام نخست وزیر در دومین دولت مصدق وزین ترین آنها بود. صدیقی که برخی از شروطش برای تشکیل دولت از سوی پادشاه پذیرفته نشده بود و ناچار از انجام این مأموریت چشم پوشیده بود، از خبر نخست وزیری بختیار شاد شد و چندین بار، ضمن یادآوری وطنپرستی و آزادیخواهی بختیار، با حرارت پشتیبانی خود از او را اعلام کرد. چند شخصیت ایراندوست و قویم چون احمد میرفندرسکی دیپلمات فرهیخته و آزاده ای که به علت استقلال رأی مغضوب پادشاه شده بود، یا استاد بزرگ ادبیات و فردوسی شناس تراز اول دکتر ﻣﺣﻣـﺩ امین ریاحی و چند شخصیت شجاع دیگر، که وزارت در دولت او را پذیرفتند، گروه دیگری از این صداها بودند. از میان یاران دیرین تنها حزب ایران بود که به دبیرکل خود وفادار ماند و از محکوم کردن او خودداری ورزید. توده ای ها و همدستان توده ایست ریز و درشتِ شان با حربه های تبلیغاتی شناخته شده ی همیشگی خود، انگ های طبقاتی و نسبت های بی پایه ی وابستگی به «امپریالیسم جهانخوار» به «حزب پیشاهنگ» حکومت دینی برای درهم کوبیدن مخالفان دیکتاتور جدید تبدیل شده بودند و در تهدید و ارعاب هر خرده گیری گوی سبقت از حزب اللهی های آدمخور می ربودند. در عوض، تنها پس از آن که دیکتاتور خوفناک جدید همچون دیو دوسر، به نام دین و حکومت تمامی قدرت را قبضه کرد و موج اعدام ها یکی پس از دیگری به راه افتاد و بگیروببندها و تهدیدها در هر گوشه ی کشور بیداد می کرد بعضی تازه چشمان خود را می مالیدند و صدای پای فاشیسم را می شنیدند.
بختیار همه ی اینها را پیش بینی کرده بود. او جنایات خوفناک فرانکسیت ها در اسپانیا علیه جمهوریخواهان، اردوگاه های استالینی در شوروی سابق و آدمکشان نازی در آلمان را از یاد نبرده بود و به تجربه می دانست که با هر ایدئولوژی توتالیتر باید در انتظار حکومت «توتال» (بنا به اصطلاح موسولینی) و ضربات مهلک آن بر جامعه ی مدنی و تمدن و فرهنگ یک ملت بود، زیرا ایدئولوژی توتالیتر، خواه نژادی باشد، خواه ماتریالیستی و خواه دینی، با فرهنگ و تمدن، که زاییده ی خلاقیت آزادند، با هم در یک جامعه نمی گنجند. او هم از دیدگاه نظری می دانست و هم به تجربه دیده بود که با غلبه ی ایدئولوژی توتالیتر و استقرار حکومت «توتال» مبتنی بر آن نه از سیاست، به معنی مدیریت آزادانه ی جامعه بر خود، نه از آزادی سیاسی که لازمه ی آن است اثری می ماند و نه از اندیشه و خلاقیت فرهنگی و زیرساخت های اقتصادی که برای ادامه ی حیات آنها ضرورت دارند؛ و جای همه ی آنها را مشتی احکام و اوهام عقیم و مسموم می گیرند که به مدرن ترین شیوه های ترویج به میان جامعه برده می شوند تا عاری از هرگونه اندیشه و بطور خودکار در همه جا مانند اوراد مرسوم در معابد تکرار شوند.
برای او خطر تسلط یک ایدئولوژی از این سنخ بر جامعه برابر خطر نابودی کشور ما بود؛ کشور ما، که بر خلاف امپراتوری روسیه ی تزاری و آلمان قیصری و جمهوری وایمارِ پس از آن، دو امپراتوری که در اوج قدرت دچار این بلیه شده بودند، از دورانی طولانی از رخوت و انحطاط بیرون آمده، تازه یک سده بود که در صدد بازسازی سیاسی و اجتماعی خود برآمده بود، هنوز کمبودهای بزرگ و ویرانی های برجامانده از قرون را جبران نکرده بود و در گام های نخستین این راه قرارداشت. او نه از توده ای و توده ایست هراس داشت و نه مانند آنها از «امپریالیسم جهانخوار»، زیرآ می دانست که در فرهنگ سیاسی معاصر ما پادزهرهای این دو عامل تجاوز خارجی که هر یک به نام آرمان دروغین دیگری در صدد بلع موجودیت ما بود، بوجود آمده و آنچه بیش از آنها هستی ما و تجدد سیاسی، فرهنگی و اقتصادی ما را تهدید می کند عاملی بومی است؛ عامل شناخته شده ای آمیخته از جهالت و قدرت طلبی، که با جامه ی ایدئولوژی های رهایی بخش مدرن بر تن، می تواند به نام درمانی خانگی دلهای آکنده از شور و سرهای خالی از تجربه و دانش جدید جوانان ما را مسخر کند و چون لشگری جرار هر مانعی را از سر راه خود بردارد. 
اما او نمی خواست تا زنده است نابودی ایران را ببیند؛ ایرانی که از صدها طوفان و دیوباد تاریخی، با هزاران زخم بر تن و شکستگی بر استخوان ها، جان خود را رهانیده بود و، مانند همیشه، بار دیگر در پی بازآفرینی نیروی از دست رفته و آفرینندگی و شکوه دیرینه ی خویش بود.
از این رو، کسی که پس از کودتای ۲۸ مرداد همه ی سمت های عالی دولتی، از وزارت تا سفارت را، که برای بیرون آوردن وی از راه مبارزه ی میهنی و اصولی به وی پیشنهادشده بود با بی اعتنایی و گردن‌‌فرازی رده کرده بود، حاضر شد برای رودررویی با بحرانی که خطر ویرانی، بل نابودی کشور را در آن می دید، ان هم، پس از قبولاندن شروطی که بدون آنها حکومت قانون احیاء نمی شد به پادشاه، مسئولیت اداره ی کشور در سمت نخست وزیری را بپذیرد. او بخوبی می دانست که ممکن است جان بر سر انجام این مأموریت تاریخی خود بگذارد. او یک بار، با پذیرفتن مبارزه در نهضت مقاومت ملی فرانسه در دوران اشغال این کشور به دست ارتش نازی که هر روز ده ها تن از مخالفان نازیسم را به اتهام ترو ریسم تیرباران می کرد، خطر مرگ در راه آرمان های خود را پذیرفته بود. سرنوشت قائم مقام فراهانی، میرزا تقی خان امیرکبیر و مصدق را به یاد داشت و مانند مصدق می دانست و می گفت که تقدیم جان در راه نجات ملت از یک خطر مهلک بهای چندان گزافی نیست؛ و برای پرداخت این بها آماده بود: از این رو بود که، درست در زمانی که مخالفان دیکتاتوری جدید دسته دسته به دست خلخالی و امثال او تیرباران می شدند، در مخفیگاه خود در تهران، هنگامی که شعبده ی رسوای همه پرسی درباره ی نظام جمهوری اسلامی برنامه ریزی شد وظیفه ی خوددانست که نسبت به بلایی که در انتظار ایران بود بار دیگر به ملت خود هشدار دهد و اعلام خطرکند؛ پس، از این که جان بر کف، و برای ثبت در تاریخ، اعلامیه ای با صدای خود علیه این انتخاب کاذب منتشر کرده آن را از طریق دو خبرگزاری بزرگ جهانی، به گوش هموطنان خود و مردم جهان برساند تردید نکرد؛ و خبر اعلامیه ی تاریخی او چون رعدی در آسمان کشور طنین افکن شد. در آن اعلامیه پس از مقدمه ای چنین گفته بود :
«(...) با کمال صراحت گفتم من یک ایرانی آزاده هستم و سی سال تمام در این راه قدم برداشتم، اما من آنچه را که در افق می بینم چیزی شبیه به آزادی، دموکراسی، ترقی اقتصادی و گسترش فرهنگی نیست. متأسفانه حق با من بود. اختلال، ازهم گسیختگی شیرازه ی کشور، اقتصاد درهم ریخته، زور وقلدری عده ای بجای عمال سابق همه جا به چشم می خورد و بدانید ما یک دیکتاتوری فرسوده و فاسد را به یک دیکتاتوری توأم با هرج و مرج تبدیل می کنیم. و تمام اینها به امید یک جمهوری اسلامی ! حال این جمهوری اسلامی چه خواهد بود و چگونه به مسائل و مصائب ما پاسخ خواهد داد، از من سوآل نکنید؛ این موضوع مرا به یاد شعری از خواجه ی شیراز می اندازد:
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز       هر کسی بر حسب فهم گمانی دارد
جواب شخص من این است که هیچکس نمی تواند بطور روشن چگونگی و مشخصات این جمهوری را بیان نماید. تا آنجایی که جناب آقای مهندس بازرگان «که در لطافت طبعش خلاف نیست» می فرمایند تا کنون کتاب و رساله ای در این موضوع نوشته نشده و صحیح هم می گویند. پس شما از مردم می خواهید که به مجهول مطلق رأی بدهند؛ یا نه... در عین حال رادیو و تلویزیون بیشتر از هر وقت از آزادی صحبت می کنند.
خواهران و برادران!
من به چنین جمهوری رآی نخواهم داد، زیرا آنرا منافی پیشرفت جامعه، سربلندی کشور،شکوفایی اقتصاد و اجرای واقعی حقوق بشر می بینم.
برای ضبط در تاریخ لازم می دانم توجه عموم را به این موضوع معطوف دارم که نهضت ملی ایران در راه آزادی و حق طلبی از سال ۱۳۴۲ شروع نشده و من خود در آن سال برای پنجمین بار در زندان ﻣﺣﻣـﺩرضا شاه بودم. بسیار مفتخرم که پس از ۲۸ مرداد هم با وجود امکانات بسیاری که داشتم جز راه مبارزه و پایداری در مقابل دیکتاتوری راه دیگری انتخاب نکردم؛ من راه مصدق را رفتم و از آن راه هم منحرف نخواهم شد. حال «طبع بیابانی» یا کوهستانی، هر چه داشتم، تسلیم نشدم؛ تا آنجا که من می دانم نخست وزیر را پادشاه مملکت یا رییس جمهور کشور تعیین می کند و نمایندگان مردم او را تأیید می نمایند. من از پادشاهی فرمان دارم که دکتر مصدق از او فرمان داشت... به علاوه من به دریوزگی نرفتم؛ به دنبال من آمدند، چون شاید در آن شرایط دشوار شجاعت، وطن دوستی، و شاید لیافت بیشتر از خود نشان می دادم.
خواهران و برادران عزیز!
آیا برای نجات مملکت از هرج و مرج و حفظ وحدت آن قدعلم کردن در چنین اوضاع و احوالی را می توان خیانت یا جنایت نامگذارد ؟ نه! نه! همه ی شما می دانید و هر روز بیشتر می شنوید که هدف نهایی من استقرار حاکمیت ایران از راه دموکراسی و جلوگیری از خونریزی و هرج و مرج بود که متآسفانه بطور وحشتناکی گسترش یافته است.
همه ی شما را به خدا می سپارم و از ته قلب برای یک یک شما، برای استقلال و آزادی شما زنان و مردان این کشور و برای پرچم سه رنگ ایران دعا می کنم. باشد که دعای یکرنگان مستجاب شود.»
حال، امروز چه کسی می تواند ادعای انصاف و حقگویی داشته باشد و تصدیق نکند که آینده ی موحشی که بختیار برای کشور در چنگال «جمهوری اسلامی» پیش بینی کرده بود و به بهای جان خود درباره ی آن به ملت اعلام خطر کرد، در برابر دیدگان ماست.
تبهکارانی که به نام انقلاب و با استفاده از احساسات توده ی ناآگاه، بی ریشه شدگان اصلاحات ارضی، و مشتی «انقلابی» جویای نام، اما نادان و ماجراجو که دیکتاتوری گذشته سواد سیاسی و تجربه ی دموکراسی را از آنان دریغ کرده بود، سرنوشت ایران را در دست گرفتند نه اینکه از کشورداری از هر شهروند عادی کمتر می دانستند و قادر به مدیریت یک روستا هم نبودند؛ همه ی «هنر و دانش» آنان در شلاق زدن، دست بریدن، چشم درآوردن و سنگسار و به دارکشیدن خلاصه می شد. این طایفه عصاره همه ی زشتترین و شومترین صفات قابل تصور برای یک انسان نیز بودند: شرارتی حیرت انگیز در عمل، جهالت کامل در سطح جهل مرکب، ادعای عوامانه ی احاطه ی علمی بر همه چیز، قدرت طلبی تسکین ناپذیر، حرص و آزی سیری ناپذیر، دروغگویی و فریبکاری، خودشیفتگی روانپریشانه، سنگدلی بی نظیر و بیسابقه، فقدان کمترین احساس همدردی با هیچکس، حتی با خودی هایشان، خشونت و عدم نزاکت در لحن سخن، نارسایی زبان و فقر در واژگان، عربده جویی برای ملت ایران و مردم جهان، ناتوانی مطلق در فهم شکست های خود و ترسیم تصویر پیروزمندانه ی هذیان آمیز از آنها ! اگر بتوان برخی از این صفات را جداگانه در هر جای دنیا در پاره ای کسان یافت، ملغمه ی کامل آنها در همه ی اعضاء این جمع را نمی توان؛ بطوری که زبردست ترین زبان دانان و واژه شناسان مشکل بتوانند برای توصیف اعضاءِ این کاست اجتماعی نامی یا صفتی که بتواند گویای اینهمه خصوصیات جهنمی باشد، بیابند.
حتی واژگانی چون ابلیس، دیو یا عفریت نیز از بیان واقعیت هول انگیز این موجودات غریب ناتوان است. اگر نظام آنان را می توان با صفات نکبت و جهنمی توصیف کرد یافتن نامی از میان موجودات واقعی یا خیالی جهان برای خود آنان اگر محال نباشد بی نهایت دشوار است. و می دانیم که درست درباره ی خلقت این جماعت بُلعجب است که خواجه ی شیراز این بیت بی نظیر را سروده است :
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت      آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد!
اقتصاد به گل نشسته ی کشور که حتی اگر از همین فردا، با کنارگذاردن این کفتارهای طماع، همه ی ملت یکدل و یک جهت در صدد ترمیم و بازسازی آن برآید، شاید برای انجام آن به بیش از نیم قرن کوشش خستگی ناپذیر نیاز باشد تنها یکی از نمودارهای کار تخریبی چهل ویکساله ی آنهاست.
در رقابتی عوامانه با چپ نماهای حرفه ای، مؤسسات اقتصادی خصوصی را ابتدا دیوانه وار و نیز به نیت دست اندازی در آنها «دولتی» کردند بی آنکه معنی این کار و نتایج آن را دانسته باشند؛ پس از دزدی ها و ورشکستگی های سرتاسری در آنها، گفتند حال دوران سازندگی رسیده و این بار هم تحت عنوان خصوصی سازی نوع جدیدی از چپاول اموال عمومی را در پیش گرفتند، بطوری که وضع حقوقی ـ اقتصادی مؤسساتی که از این راه به حالت پادرهوا در آمده اند و مردم آنها را «خصولتی» می نامند هر روز متزلزل تر می شود و کارکنان آنها هر زمان تیره روزتر. تحت عنون «بنیاد» ها، که به تقلید از دوران پیش راه انداختند، ده ها مؤسسه ی به اصطلاح عام المنفعه تأسیس کردند تا از این راه هم باز اموال جامعه را در ابعاد نجومی چپاول کنند.
با اینهمه خسارت ویرانگر به اقتصاد کشور، و درحالی که ده ها میلیارد دلار از اموال ملت را در راه صدور انقلاب و دامن زدن به منازعات داخلی کشورهای منطقه به باد می دهند، مسئولیت خزانه ی تهی کشور، میلیون ها بیکار، تورم های بالای ۳۰ و ۴۰ درصد، رشد منفی میان ۵ و ۱۰ درصد، و رساندن نرخ برابری ریال به دلار به یک سه هزارم ـ ۳۰۰۰/۱ ـ آن در پیش از انقلاب، را بر گردن تحریم ها می اندازند. کار کشوری را که با سابقه ی فرهنگی غنی، نیروی انسانی و منابع طبیعی ثروتمند خود می توانست به هندوستان پهلوبزند و به رقابت با اسپانیا و حتی ژاپن برخیزد، بجایی رساندند که صدام حسین یک لاقبا به خود اجازه ی تجاوز به آن را بدهد.
در حالی که چهل ویکسال نیز فرصت داشته اند که با نیروی انسانی کارآمد جامعه ی پیش از انقلاب و درآمد بزرگ منابع زیرزمینی کشور چنان اقتصادی را بنا کنند که همه ی کشورها با همدستی هم نیز قادر به تحریم اقتصادی ما نباشند.
همه ی این خسارات عظیم، هیچیک نه نتیجه ی تحریم، بلکه خرابیهایی خودکرده است، یعنی حاصل جنایات و اعمال و روشهای جهالت آمیز رژیم؛ و «خودکرده را تدبیر نیست !»
روزی که شاپور بختیار گفت« اینها مأموریت دارند که ایران را از بین ببرند! خُب می برند دیگر؛ من آمده ام که از این کار جلوگیری کنم»، چه نیک واقعیت را دیده بود.
او خود نیز خواستار تغییر بود؛ اما تغییری حساب شده با هدف های روشن و روش های حتی الامکان آزموده، و نه بیگدار به آب زدن در جستجوی آرزوهای مُحال فروخورده شده و خواب و خیال های پر عرض و طول، اما بدون عمق. او به انسان معتقد بود و به ایرانیت عشق می ورزید، اما هردوی اینها را بدون استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی محکوم به خواری و اضمحلال می دانست. و برای او شکل نهادینه ی(institutionnalisé) آزادی، دموکراسی لاییک بود، و برای نیل به عدالت اجتماعی لگام زدن به چموشی های نظام بی شفقت سرمایه داری از راه هایی چون سوسیال دموکراسی را می پسندید؛ و اگر می پذیرفت که در مورد اخیر راهها می تواند متفاوت باشد در مورد نخست، یعنی آزادی و دموکراسی انعطاف ناپذیر بود. برای بازگشت ایران به دموکراسی و تحکیم و اصلاح آن به راه قانونی اعتقادداشت. بر آن بود که برای تحقق این منظور، حتی اگر به صورت یک جهش نیز باشد باید زیر پای ملت تخته پرشی محکم باشد، و او قانون اساسی مشروطه را با همه ی کمبودهای آن چنین تخته پرشی می دانست. بنا به تجربه های تاریخی و بر اساس دانش خود می دانست که بدون آن کار به راه های من درآوردی می کشد و دیدیم که کشید؛ تا جایی که یک آخوند پرمدعا به خود اجازه داد که «به نام حق شرعی» خود نخست وزیر تعیین کند و «نظام سیاسی» جدید تأسیس نماید. اما بختیار می گفت باید از آنچه داریم و به مدت نیم سده بد و خوب آن را ازموده ایم آغاز کنیم و آنگاه آن را در محیط بحث آرام و سنجیده بهبود ببخشیم. در همه ی نظام های مبتنی بر دموکراسی که در قانون اساسی تجدید نظر می کنند، قانون اساسی دموکراتیک پیشین را مبنا قرارداده تغییرات لازم را در آن وارد می کنند. از انقلاب بزرگ فرانسه در۱۷۸۹ تا کنون در این کشور نزدیک به ده بار به این روش عمل شده است. پدران مشروطیت نیز قانون اساسی ایران را، برخلاف برخی ادعا ها از دیگران تقلید نکردند. کار پرارج آنان نتیجه ی سنتزی عالمانه از چندین سنت قانونگذاری بود که رسوم و سنن ایرانی نیز درآن به دقت رعایت شده بود.
امروز ۲۹ سال است که دیگر بختیار در میان ما نیست. اما از اعتبار آموزش او که به بهای جان شیرین آن را در اختیار ملت خود قرارداد، سرمویی کاسته نشده است. در مشروطه و قانون اساسی آن، بجز حاکمیت ملی که می گوید همه ی قوا از ملت ناشی می شود و اولین و آخرین مرجع ملت است، و در کنار آن اعلامیه ی جهانی حقوق بشر و میثاق های مربوط به آن و پذیرفته شده از سوی ایران، که اصول مربوط به پاسداری از محیط زیست را باید به آنها افزود، همه چیز قابل تغییر است و هیچ نهادی مقدس نیست. او به روشنی دیده بود که در جهان آشفته ای که به جولانگاه انواع دیکتاتورهای پوپولیست تبدیل شده، اگر از حربه های آزموده شده ی بالا برای بقای خود استفاده نکنیم حتی هستی کشور سه هزارساله ای چون ایران هم در معرض خطر نابودی قراردارد. هزار سال پیش از ما فردوسی توسی گفته بود : «دریغ است ایران که ویران شود  کُنام پلنگان و شیران شود»؛ و او شبح این خطر را بار دیگر بر سر ایران در پرواز می دید، و برای نسل خود گناهی از این بزرگ تر نمی دید که شاهد مرگ ایران باستانی باشد. و درست به دلیل احساس چنین خطری، که آن را درست تر از هر کس احساس کرده بود، نمی خواست این نسل شاهد و شریکجرم نابودی ایران باشد. و شعار او:
ایران هرگز نخواهد مرد !
تنها یک اگاهی درباره ی آینده ای قطعی نبود؛ بیش و پیش از آن رهنمودی بود برای تحقق یک آرزوی والا، که به صورت یک گزاره ی امیدبخش بیان می شد.

ــــــــــــــــــــــــــــ
۱ متن کامل نامه ی سه رهبر جبهه ملی ایران به پادشاه
پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی 
فزایندگی تنگناها و نابسامانیهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادیِ کشور چنان دورنمای خطرناکی را در برابر دیدگان هر ایرانی قرار داده که امضاء کنندگان زیر بنا بر وظیفه ی ملی و دینی در برابر خدا و خلق خدا، با توجه به اینکه در مقامات پارلمانی و قضایی و دولتی کشور کسی را که صاحب تشخیص و تصمیم بوده، مسئولیت و مأموریتی غیر از پیروی از «منویات ملوکانه» داشته باشد نمی شناسیم و در حالی که تمام امور مملکت از طریق صدور فرمانها انجام می شود و انتخاب نمایندگان ملت و انشاءِ قوانین و تاسیس حزب و حتی انقلاب در کف اقتدار شخص اعلیحضرت قرار دارد که همه اختیارات و افتخارات و بنابراین مسئولیتها را منحصر و متوجه به خود فرموده اند این مشروحه را علیرغم خطرات سنگین تقدیم حضور می نماییم.
در زمانی مبادرت به چنین اقدامی می شود که مملکت ازهرطرف درلبه های پرتگاه قرار گرفته، همه جریانها به بن بست کشیده، نیازمندیهای عمومی بخصوص خواربار ومسکن با قیمتهای تصاعدی بی نظیر دچار نایابی گشته، کشاورزی و دامداری رو به نیستی گذارده، صنایع نوپای ملی و نیروهای انسانی در بحران و تزلزل افتاده، تراز بازرگانی کشور و نابرابری صادرات و واردات وحشت آور گردیده، نفت، این میراث گرانبهای خدادادی به شدت تبذیر شده، برنامه های عنوان شده اصلاح و انقلاب ناکام مانده و از همه بدتر نادیده گرفتن حقوق انسانی و آزادیهای فردی و اجتماعی و نقض اصول قانون اساسی همراه با خشونتهای پلیسی به حداکثر رسیده و رواج فساد و فحشاء و تملق، فضیلت بشری و اخلاق ملی را به تباهی کشانده است.
حاصل تمام این اوضاع توأم با وعده های پایان ناپذیر و گزافه گوئیها و تبلیغات و تحمیل جشنها و تظاهرات، نارضائی و نومیدی عمومی و ترک وطن و خروج سرمایه ها و عصیان نسل جوان شده که عاشقانه داوطلب زندان و شکنجه و مرگ می گردند و دست به کارهایی می زنند که دستگاه حاکمه آن را خرابکاری و خیانت و خود آنها فداکاری و شرافت می نامند.
این همه ناهنجاری در وضع زندگی ملی را ناگزیر باید مربوط به طرز مدیریت مملکت دانست، مدیریتی که بر خلاف نصّ صریح قانون اساسی و اعلامیه جهانی حقوق بشر جنبه فردی و استبدادی در آرایش نظام شاهنشاهی پیدا کرده است. در حالی که «نظام شاهنشاهی» خود برداشتی کلی از نهاد اجتماعی حکومت در پهنه ی تاریخ ایران می باشد که با انقلاب مشروطیت دارای تعریف قانونی گردیده و در قانون اساسی و متمم آن حدود «حقوق سلطنت» بدون کوچکترین ابهامی تعیین و «قوای مملکت ناشی از ملت» و«شخص پادشاه از مسئولیت مبری» شناخته شده است.
در روزگارکنونی وموقعیت جغرافیایی حساس کشورِ ما اداره امور چنان پیچیده گردیده که توفیق در آن تنها با استمداد از همکاری صمیمانه تمام نیروهای مردم درمحیطی آزاد و قانونی و با احترام به شخصیت انسانها امکان پذیر میشود. این مشروحه سرگشاده به مقامی تقدیم می گردد که چند سال پیش دردانشگاه هاروارد فرموده اند:
«نتیجه ی تجاوز به آزادیهای فردی و عدم توجه به احتیاجات روحی انسانها ایجاد سرخوردگی است و افراد سر خورده راه منفی پیش می گیرند تا ارتباط خود را با همه مقررات و سنن اجتماعی قطع کنند و تنها وسیله ی رفع این سرخوردگی ها احترام به شخصیت و آزادی افراد و ایمان به این حقیقت هاست که انسانها برده دولت نیستند و بلکه دولت خدمتگزار افراد مملکت است». و نیز به تازگی در مشهد مقدس اعلام فرموده اند «رفع عیب به وسیله هفت تیر نمیشود و بلکه به وسیله جهاد اجتماعی میتوان علیه فساد مبارزه کرد.»
بنابراین تنها راه باز گشت و رشد ایمان و شخصیت فردی و همکاری ملی و خلاصی از تنگناها و دشواریهائی که آینده ایران را تهدید می کند ترک حکومت استبدادی، تمکین مطلق به اصول مشروطیت، احیاء حقوق ملت، احترام واقعی به قانون اساسی و اعلامیه جهانی حقوق بشر، انصراف از حزب واحد، آزادی مطبوعات، آزادی زندانیان و تبعید شدگان سیاسی و استقرار حکومتی است که متکی بر اکثریت نمایندگان منتخب از طرف ملت باشد و خود را بر طبق قانون اساسی مسئول اداره مملکت بداند. 
بیست و دوم خردادماه ۱٣۵۶
دکتر کریم سنجابی، دکتر شاپور بختیار، داریوش فروهر

۲ در صفحات نخست مدخل رساله به این اشاره ها درباره ی توتالیتاریسم دینی برمی خوریم:

«کْلان پیش از آنکه جامعه‌ی مدرن از آن شکوفا‌شود، بر حسب منطقه‌اش، جای خود را به گنس‌ها، اتحادها، گروه‌های خویشاوند، قبایل، قلمروهای سلطنتی و امپراتوری‌ها می‌دهد. مدینه و جهان عتیق با امپراتوری روم غربی، که مسیحیت پیروزمند زمینه‌ی تشکیل سلطنت های اقوام بربر(۵) بر ویرانه‌های آن را فراهم‌کرد، پایان‌یافتند. با پیروزی مسیحیت مسئله‌ی قدرت دین بار دیگر مطرح‌گردید. بدین معنی که شهروند مسیحی نمی داند باید از که فرمان‌بَرَد: کاری دشوار‌تر از ادای سهم قیصر به قیصر(۶) وجود‌ندارد. موضوع مسیحیتِ نخستین این جهان نبود و قلمرو سلطنت آن در اینجا قرار‌نداشت. در این مسیحیت همه‌ی پیوند‌هایی که انسان را به مدینه متصل‌می‌دارد گسسته‌می‌شود ؛ به گفته‌ی حواری(۷) دیگر نه یهودی وجود‌دارد، نه رومی، نه کرِیتی(اِقریطِشی؛اهل کریت ـ یا کرِت (Crète)، یکی از جزایر یونان). انسان مسیحی در انتظار پایان جهان و فرارسیدن روزِ شمار است؛ اما از آنجا که فرارسیدن این پایان و آن روزِ شمار همچنان به دارازا می کشد ناچار است پیوند خود با قدرت سیاسی را که برای همیشه گسسته‌می‌پنداشت از نو گره‌زند. شارل گینیِبِر (۸) می‌گوید «کلیسا ناچار‌شد به تداوم عصری که طی آن ناچار‌بود مسائلی را طرح و حل کند که مسیح آنها را پیش‌بینی نکرده‌بود پایان‌دهد.»

نوزایی و اصلاح مذهبی هیچکدام نمای بیرونی مسئله را دگرگون‌نساختند، اما یک فرآیند آرامِ تجزیه و جدایی به‌راه‌افتاد و انسان دوران نوزایی از همان زمان به اندیشه در باب جدایی پرداخت. اسلام در بینابینِ قرون میانی پدیدار‌شد و رو به شکوفایی نهاد. و این نیز یک جماعت جهانگیر و توتالیتر(۹) دیگر بود. مسلمان باید در وهله‌ی نخست به زندگانی این جهانی اشتغال‌ورزد، چه نوبت زندگانی اخروی تنها پس از آن می‌رسد. سازماندهی کامل جامعه‌ی اسلامی در جزئیات حقوقی و سیاسی آن، و فقدان دو قدرت متمایز در آن از اینجا سرچشمه‌می‌گیرد. اسلام در شکل ناب نخستین آن نه کلیسایی دارد، نه دولتی: پیامبر و جانشینانش قدرتی توتالیتر اعمال‌می‌کنند. از اینجاست که می‌توان روشنی و سادگی این آیین را دریافت و می‌توان به علت ایستادگی طبیعی حکومت‌های مسلمان طی مدت‌های مدید در برابر اصلاحات حقوقی و اجتماعی پی‌برد. جزمی هست، و درهمه جا محکم حضور دارد؛ جزمی واقعاً تغییر ناپذیر. در اسلام از آن تحولات پی‌در‌پی که کلیسای مسیحی را به سوی سیاست های پرنوسان و فرصت‌طلبانه سوق‌داد اثری دیده‌نمی‌شود. حکومت‌های اسلامی آنچه را که در زمینه‌ی علوم، هنرها، و پیشرفت اجتماعی از‌دست‌می‌دادند با خلوص و تمامیت جزمی خود جبران‌می‌کردند. »
شماره های میان () توضیحات مترجم است که اینجا از انضمام آنها به متن خودداری می شود.