چهگوارای ایرانی مشروطهخواه بود نه تجزیهطلب
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- 99 سال پیش در این روز (11 آذرماه) میرزا کوچک خان جنگلی رهبر نهضت جنگل، تشنه و گرسنه و آواره در کوههای تالش، از شدت سرما یخ زد و در 43 سالگی چشم از جهان بست. سال ها قبل از آنکه فیدل کاسترو و چه گوارا در آمریکای مرکزی و لاتین به کوه و جنگل بزنند تا رؤیای خود را محقق سازند، میرزا یونس مشهور به میرزا کوچکخان جنگلی قیام جنگل را سامان داد و پس از 6 سال در همان سرزمینی جان باخت که آزادی و آبادی آن را میخواست.
یاد میرزا کوچکخان در 99مین سالگرد/ چهگوارای ایرانی مشروطهخواه بود نه تجزیهطلب
در سالهای اخیر باب شده که به چهرۀ قهرمانان ملی خاک بپاشند. مصدق را متهم کنند نفت را دولتی کرد نه ملی، فاطمی را تندرو بدانند و کاسه و کوزۀ کودتای 28 مرداد را بر سر او بشکنند، شریعتی را مقصر هر اتفاقی بدانند که پس از مرگ او تا قیام قیامت رخ داده و میدهد و بازرگان را سرزنش کنند که چرا نخستوزیری را پذیرفت و قبلتر سراغ میرزا کوچک خان هم رفتهاند و به او هم انگ تجزیهطلبی میزنند و با دو گانۀ رضا شاه- که ایران را میخواست یکپارچه و متحد کند- در مقابل میرزا کوچکخان که سودای جدایی داشت نه دومی که اولی را قهرمان بدانند.
برخی هم به گونهای تبلیغ کردهاند که انگار رضاشاه او را کشته چون مرگ او در 11 آذر 1300 و در آغاز صدارت سردار سپه رخ داده و سر او را از بدن جدا کردهاند.
انگار میرزا و جنگلیها به دنبال جداکردن خطۀ گیلان از مام میهن بودهاند و نیروهایی از مرکز به شمال گسیل شدند و تجزیه طلبان را سرکوب و منکوب کردند و سر یاغی را برای شاه و رییسالوزرا بردند و غایله خوابید. در این نگاه میرزا کوچک 1299 و 1300 در گیلان مثل سید جعفر پیشهوری آغاز دهۀ 20 است و ماجرای آذربایجان.
واقعیت اما جز این است و هر چند اعلام «جمهوری شورایی سوسیالیستی گیلان» را نمیتوان انکار کرد ولی میرزا به تمام ایران میاندیشید.
داستان از جنگ اول جهانی آب میخورد. انقلاب مشروطه در 1285 خورشیدی به بار نشست و هر چند محمد علی شاه در پی بازگشت به دوران مطلقه بود اما با پیروزی مشروطهخواهان و فتح تهران دوباره، مشروطه برقرار شد و خیلی زودتر از دیگر کشورهای منطقه صاحب قانون عرفی و پارلمان شدیم.
منتها سه اتفاق مسیر را تغییر داد: اولی جنگ جهانی اول بود که شیرازۀ امور را به تمامی از هم گسیخت و دولت مرکزی را ناتوان و مردم را محتاج نان و امنیت کرد و بحث مشروطه و توزیع قدرت به حاشیه رفت.
به عبارت دیگر آتشی برافروخته شد و هر که در پی نجات بخشی از این سرزمین بود و نه جدایی. شیخ محمد خیابانی در شمال غربی ایران، کلنل محمد تقی پسیان در شمال شرقی و میرزا کوچک خان در جنگل های شمال.
همان گونه که اگر همین حالا در تهران زلزله ای بزرگ رخ دهد هر یک از ما سراغ خانه و خانوادۀ خود میرویم و نجات آنان را در اولویت قرار میدهیم.
جالب است که بدانیم حتی سید حسن مدرس - روحانی پرآوازه و ضد استعماری شیعه - به کرمانشاه رفت تا با حمایت دولت عثمانی -که بارها به امپراتوری شیعه صفوی حمله کرده بود- دولت موقت تشکیل دهد و چند سال بعد در مجلس اعتراف کرد که از آلمان ها -متحد عثمانی- پول هم گرفته است.
در این فضا دلبستن میرزا کوچک خان به شوروی شگفتآور نبود چرا که تروتسکی به فرمان لنین قراردادهای استعماری دوران روسیۀ تزاری را با ایران لغو کرد.
به تعبیری طی دهها سال طنابی به گردن ایران افکنده بودند که روس ها از یک طرف میکشیدند و انگلیسیها از سوی دیگر و لنین یک سر را گشود و به همین خاطر شاعرانی نامدار و محبوب در ایران در ستایش او چکامهها سرودند.
مغز سیاسی میرزا اما دکتر حشمت (طالقانی) بود و بعد از مرگ او میرزا دیگر نمیتوانست درست تحلیل کند و بداند نوع مناسبات شوروی با انگلستان و اوضاع ایران با کودتای سوم اسفند شرایط تغییر کرده است (دومین وسومین دلیل) و قربانی همین سادهاندیشی و درکنکردن مناسبات تازه و شاید هم نوعی تبانی فرامنطقهای شد اما تجزیهطلب نبود و رضا شاه هم او را نکشت.
نه تنها تجزیهطلب نبود که مشروطهخواه بود و گواه آن هم این که بعد از فتح تهران برای جلوگیری از هجوم ایالات شاهسَوَن، به همراه برخی دیگر از مجاهدین گیلان به کمک ستارخان (سردار ملی) برای عزیمت به اردبیل مامور شد، اما چون حین ورود به رشت بیمار و بستری شد نتوانست به سفر خود ادامه دهد.
پس از بهبودی البته به تهران رفت و در آنجا اقامت کرد تا این که محمدعلی شاه از روسیه به صحرای ترکمن آمد و ایل تراکمه را که مجهز به سلاحهای گوناگون بودند به قصد پس گرفتن تاج و تخت در اختیار گرفت. در این هنگام باز هم میرزا و همفکرانش عازم جنگ با تراکمه و مامور خلع ید از محمدعلی شاه شدند و همۀ اینها نشان می دهد دغدغۀ ایران و مشروطه داشته است.
در این سفر میرزا با وجود کمی نفرات در جنگ پافشاری کرد و حتی از ناحیه سینه و دست راست و با گلوله به شدت مجروح شد. او را در حال اغما به قونسولخانه آوردند و وقتی به هوش آمد، فرستادگان محمد علی شاه مخلوع را بالای بستر دید که پیشنهاد کردند با محمدعلی میرزا ( دیگر محمد علی شاه نبود) همکاری کند و در مقابل باقی عمر را در منطقه مصفای گمشتپه بگذراند.
میرزا اما این دعوت را رد کرد و گفت: «من مرگ را با حفظ عقیده خود ترجیح میدهم و قدمی برخلاف آمال ملیهام برنخواهم برداشت. زیرا مرگ بر زندگی در این گمشتپه که شما به من تکلیف میکنید، رجحان دارد.»
اگر به دنبال تجزیه گیلان بود در همان زمان اقدام میکرد یا پیشنهاد میداد و اساسا تا قبل از تمرکزگرایی افراطی هیچ یک از اقوام ایرانی در سودای جدایی نبودند. چون اقتدار و زندگی خود را داشتند.
دلیل دیگر اینکه اگر تنها بر پایه علقه گیلانی برخاسته بود با دیگر ایرانیان میانهای نداشت اما فرمان داده بود که به روی هموطن آتش نگشایید. او در فکر ایران بود اما به گیلان پناه برده بود.
البته که پس از تغییر شرایط باید قیام را متوقف میکرد کما این که شماری از یاران او چنین کردند اما از تحلیل تغییر شرایط و مناسبات تازه اتحاد شوروی با ایران رضاشاهی عاجز بود و همین او را آوارۀ کوههای تالش کرد.
اما این که تصور کنیم تجزیه طلب و یاغی بود و رضاشاه او را مستقیما سرکوب کرد نادرست است کما این که رضاشاه از شنیدن این خبر که سر میرزا را پس از مرگ بریده اند برآشفت و گویا دستور مجازات آن فرد را هم صادر کرد. (احتمالا قرار بوده تحت الحفظ به تهران برود یا به او بگویند بقیه تسلیم شدهاند و شرایط عوض شده و قرار نبوده سر او را ببُرند و ببرند).
مهم ترین وجه شخصیت میرزا اتفاقا جنبه فرهنگی اوست نه قیام مسلحانه. کما این که علت عقبماندگی مردم ایران را کمسوادی و بیفرهنگی میدانست و از این رو چند مدرسه تأسیس و هفتهنامۀ «جنگل» را منتشر کرد که ارگان رسمی «کمیته اتحاد اسلام» بود. با چاپ سنگی و مدیریت و به اصطلاح امروز سردبیری حسین کسمایی مجاهد مشهور دوران مشروطیت و در سرلوحۀ روزنامه جنگل یا به اصطلاح امروز بالای لوگو یا نامواره نوشته بود: «این روزنامه فقط نگهبان حقوق ایرانیان و منور افکار اسلامیان است.»
در شماره ۲۸ همین نشریه نوشت: «ما قبل از هر چیز طرفدار استقلال مملکت ایرانیم! استقلالی به تمام معنی کلمه! یعنی بدون اندک مداخله هیچ دولت اجنبی! بعد اصلاحات سیاسی مملکت و رفع فساد تشکیلات دولتی که هر چه بر سر ایران آمده از فساد تشکیلات است، ما طرفدار یگانگی عموم مسلمانانیم! این است نظریات ما که تمام ایرانیان را دعوت به همصدایی کرده، خواستار مساعدتیم.» آنان همچنین پس از مدتی تمبر مخصوصی به نام «پست انقلابی ایران» چاپ کردند.
این اندیشه را چگونه می توان به تجزیه طلبی متهم کرد؟ با این وصف لابد می پرسید: پس آن جمهوری شورایی سوسیالیستی گیلان چه بود؟
اولا این داستان مربوط به اواخر است و در اوج از همگسیختگی و قبل از قدرت گرفتن دولت مرکزی با کودتای سید ضیا و همراهی رضاخان و قزاقها و پشتیبانی سفارت انگلستان (و نه وزارت خارجۀ آن در ابتدای کودتا) و 9 ماه پیش از کودتای سوم اسفند.
درست است که ۱۶ خرداد ۱۲۹۹ با انتشار بیانیهای، تشکیل کمیته انقلاب سرخ ایران و الغای اصول سلطنت و تأسیس حکومت جمهوری شورایی سوسیالیستی ایران (جمهوری گیلان) را در رشت اعلام کردند اما اساس آن حفظ موازین و قوانین عالیه اسلام و لغو کلیه قراردادهای ظالمانه و نابرابر و حفظ آزادیهای فردی و اجتماعی بود با هدف تصرف پایتخت و نه تجزیه گیلان.
منتها درون نهضت احساناللهخان و خالو قربان دست به کودتایی درون سازمانی علیه میرزا زدند و شیرازۀ جنبش از هم گسست و در واقع احساناللهخان بود که افکار کمونیستی داشت نه میزرا که نیت خیر داشت و خبر نداشت شوروی و انگلستان به توافقاتی رسیدهاند.
درست است که سید ضیا و رضاخان در «کمیته زرگنده» به جز کودتا سرکوب نهضت جنگل را هم در دستور کار داشتند اما کار به آنجا نرسید چون با کودتای سید ضیا در سوم اسفند 1299 عملا بازی تمام شده بود.
احسانالله خان به روسها پیوست و خالو قربان از سردار سپه تضمین گرفت و با همه افراد خود تسلیم قوای دولتی شد و جان خود را نجات داد.
میرزا اما نه میتوانست به شوروی پناهنده شود و نه غرور او اجازه می داد خود را به قوای دولتی تسلیم کند. پس با یارانی معدود و خسته و تنها آوارۀ کوه و جنگل شد و در یازدهمین روز سرد آخرین ماه پاییز 1300 از شدت سرما یخ زد و جنازۀ او را یافتند و سربریدند نه خودش را.
چه بسا اگر یاری زخمی را بر دوش نداشت می توانست سرپناهی پیدا کند اما او را تنها نگذاشت. یکی از اهالی خلخال بدن بیجان میرزا را در میان برفها یافت و تا شناخت به خانقاهی برد تا به خاک بسپارد اما سربازان با خبر شدند و وقتی رسیدند سر را ازبدن جدا کردند تا این انگاره شکل گیرد که در نبردی جانانه یاغی را از پا انداخته اند.
البته که میرزا خطای محاسباتی داشت و مرگ مغز متفکر او دکتر حشمت در درک نکردن شرایط تازه تأثیر داشت اما ایران را با تمام وجود دوست داشت و هرگز سودای جدایی نداشت و اگر آتش جنگ جهانی اول درنگرفته و روال مشروطه ادامه یافته بود به عنوان نماینده بر کرسی پارلمان مینشست و آرمانهای مشروطه را پی میگرفت.