روزی شاگردی در ان كلاس نوشته ای از جواد فاضل خواند، من به اعتراض از انتخابش برخاستم و گفتم نوشته ی مبتذل این نویسنده که در مجله هم منتشر می شود و در دسترس همگان، ارزش خواندن ندارد، و در این کلاس باید به دنبال نوشته های با ارزش ناب رفت و … دبیر از من خواست نوشته ی انتخابی خودم را بخوانم، و من در آن روز چند برگ از کتاب «مادر» ماکسیم گورگی را خواندم، کتابی که در آن زمان ناياب بود.
دبیر رو به من كرد و با تندي گفت: نوشته های رنگ دار را نمی پسندد! نوشته ی منتخب من رنگ دارد و او رنگش را دوست ندارد و نوشته بی رنگ جواد فاضل را ترجیح می دهد! از اين داوری او سخت یکه خوردم. چون كتاب رنگي نداشت و چند برگی هم که خوانده بودم نه سیاسی بود و نه بر ضد هیچ حکومت و کشور و دولت و دارودسته ای، صحبت از مادر بود و تعریف از مادر! تنها نویسنده اش روس بود و لابد منظور او رنگ كشور نویسنده کتاب در ان زمان می بود!
در انتظار چنین واکنشی از او نبودم! با شنيدن سخنانش دبیر فرزانه ام يكباره از عرش اعلا به اعماق زمین سقوط کرد! و با خود می اندیشیدم غلط بود آنچه در باره اش می پنداشتم. باورش سخت بود و نمی توانستم ان را اسان بپذیرم! آرام نگرفتم و برای به چالش کشیدنش در جلسه بعد، باری دگر اجازه خواستم قطعه انتخابی خودم را برای شاگردان کلاس بخوانم. و قطعه انتخابی من اين بار شعر پریای شاملو بود، شعری ممنوع در آن زمان! رنگ شعر و شاعرش عیان مي بود، و اما با شناختی که از همكلاسانم داشتم می دانستم از رنگهایش بی خبرند و چنانچه خطری باشد از جانب دبیر خواهد بود! شعر را خواندم و همانطور كه مي پنداشتم اعتراضی از کس نشنیدم، و كسي از رنگش چيزي نگفت و منتظر واکنش دبیر شدم!
او هم چيزي نگفت، نگاه پر رمز و رازي بر من افكند ولي اظهاری درباره شعر و انتخابش نکرد، و من به جای خود بازگشتم و نشستم. زنگ تفریح مرا صدا زد و آهسته به من گفت: رونوشتی از اين شعر را برایش بیاورم! من هم فردای آن روز شعر را بر روی کاغذي نوشتم و ان را لاي كتابي گذاشتم و با خود به دبیرستان بردم و زنگ تفریح با کتاب در دست به سویش رفتم که به ظاهر پرسشی از او کنم، کتاب را باز كردم و او به سرعت كاغذ را برداشت و در جیب نهاد، سری تکان داد و به سرعت دور شد. و دانستم هر آنچه را که باید و رابطه ی ناگفته پنهانی من با او باری دگر برقرار شد.
هیچ زمان همصحبت نشدیم و تنها در کلاس درس یکدیگر را می دیدیم، و پس از پایان دبیرستان هم دیگر او را ندیدم. سالها همچنان از اطرافیان جویای حال او می شدم، تا چندين سال پیش که دانستم درگذشته است. روانش شاد
با بازخوانی شعر پريا گويي شاعرش آن را براي امروز ما سروده است، شعر حكايت از حال و روز ما در اين دوران ميكند و فضا همان فضاست، حتي بدتر و سياه تر از ان دوران!
حاكمان اسان ادم مي كشند و زندانها پر از زندانيان بيگناه ست، و هركه چو انان نينديشد گناه كار است و مستحق مرگ و زنجير! و پري ها هم كه توي أفق شهر غلامان أسير مي بينند و جرينگ جرينگ صداي زنجير و ناله شبگير مي شنوند، امروز نيز زار زار مث ابرای بهار» مي گريند و اشک می ریزند!
پريا همچنان گشته اند، پريا همچنان تشنه اند، گرگه امد و هرچه بود خورد و برد، و ديبه امد و هرچه بود یک لقمه خام کرد و ماند! هنوز خونه دیبا داغون نشده، هنوز تو شهر چراغون نشده، مردم دایره و دنبک نمی زنن، های و هوی نمی کنن، دایره و دنبک ممنوعه، دامب و دومب و رقاصی ممنوعه، در حالي كه فرزانگان مي گويند: "جايي كه كلمات ناكام بمانند موسيقي زبان مي گشايد و مولانا سروده است: مطرب كجاست تا همه محصول زهد و علم-- در كار چنگ و بربط و اواز ني كنيم.
و حافظ: بر سر تربت من با مي و مطرب بنشين-- تا به بويت ز لحد رقص كنان برخيزم.
در إشعار از مي و مطرب و رقص مي خوانيم:
جمله مستان خوش و رقصان شدند -- دست زنيد اي صنمان دست دست!
ولي مردم نمي خوانند و نمي رقصند و در سرزمين شان " يكي مرغ خوش اواز نمانده است" چراكه شادي و بزم و سرور گناهي ست عظيم! در برجها بسته مانده و باز نشده، برده دارا رسوا و ویرونه ها آباد نشدن، حصیرا قالی نشدن، و بندگان خدا در انتظار مگر روزی شاد شوند ، از ستم آزاد شوند ، خورشید خانم آفتاب کنه کلی برنج تو آب کنه، از اون بالا بیاد پایین، و انها بتونن ظلمو نفله کنن و ازادی رو قبله! شادی کنند و اسیر ظلم و خرافات باقي نمانند! به اميد ان روز زنده مانده اند، امروز زنده بگورند و در سياه چال جهالت و خرافات و زور و ستم دست و پا مي زنند، در بندند و اسير، و از افق مدام صداي زنجير مي شنوند! پریا ناظر اين فاجعه اند و از انچه می بینند، زارزار مي گريند و اشک چشمان شان سالهاست همچو باران در ان ديار مي بارد و اسمانش چهل و أندي سال است كه تاريك مانده و تيره و تار...!
شیرین سمیعی
برگرفته از كتاب منتشر نشده مسافر جلد چهارم