به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

  مینا مانی
چه کسی به دخترم نزدیک تر است ، من یا جناب قاضی؟
بالاخره بعد از مدت ها موقعیتی پیش آمد که با گروهی از دوستانم به سفری خارج از کشور برویم. این سفر کمی ناگهانی پیش آمد و برای آماده شدن وقت زیادی نداشتیم . بلافاصله دست به کار شدیم . از آن جایی که هنوز نام دخترم در گذرنامه ام نبود، به اداره گذرنامه رفتم وبرای انجام روند صدور گذرنامه ی جدید اقدام کردم . مامور گذرنامه گفت:" شما مشکلی ندارید ولی برای خروج دخترتان اجازه پدرش ضروری است."
گفتم:" من جدا شده ام. ایشان در ایران نیستند. اصلا ایرانی نیستند و سال هاست که خبری از ایشان ندارم." مامور گذرنامه گفت : " دخترتان تنها با اجازه پدرش می تواند از کشور خارج شود . پس به اداره امور اتباع خارجی بروید."
بالافاصله به آن اداره رفتم و آن ها من را به دادگاه سرپرستی مربوط به اتباع خارجی روانه کردند. از این لحظه بود که دلشوره تمام وجودم را فرا گرفت. به طور کلی با روند اداری حاکم بر امور کشورمی دانستم کار سخت و زمانبری در انتظارم است. از طرف دیگر هر روز به زمان سفرمان نزدیک می شدیم و با دیدن شادی های دخترم از این که برای اولین بار به خارج از کشور سفر می کند و شور و ذوقی که با بودن در کنار دوستانش خواب وخوراک را از او گرفته بود ، دل نگرانی هایم بیشتر می شد.
به دادگاه رسیدم . بعد از ساعت ها انتظار برای آمدن قاضی ، بالاخره به حضور ایشان شرفیاب شدم . با نگاهی خصمانه و سرشار از سوء ظن بدون آن که سرش را بلند کند ، پرسید : کجا می خواهید بروید؟ چرا می خواهید بروید؟ و …
درتمام مدت یاد خاطره ی دادگاه طلاقم افتادم که در یک دادگاه شیعه جعفری در لبنان برگزار شد . قاضی چنان نگران وضعیت من وکودک چند ماهه ام بود که تمام تلاشش را می کرد تا حقی از ما ضایع نشود. با آن که کار ترجمه را همسرم انجام می داد، از من پرسید: آیا به ایشان اعتماد دارید ؟ می خواهید برایتان یک مترجم بیاوریم ؟ کلام سرد و بی روح قاضی ایرانی مرا به خود آورد : بروید خبرتان می کنیم !
گفتم: آقای قاضی ، من چند روز دیگر مسافر هستم ، چه قدر طول می کشد ؟
گفت: چه عجله ای دارید ؟ می توانید دخترتان را نبرید ! این کار زمان می برد . باید از سفارت ایران در لبنان استعلام شود و خبری از آن آقا بگیریم که به من وکالت دهند تا اجازه ی سفر را بدهم !
از این که باید منتظر اجازه ی شخصی باشم که هرگز در طول 8-9 سالی که از تولد دخترم می گذشت کوچک ترین خبری از او نداشتیم و حتی از همان ابتدا سرپرستی کودک را نپذیرفته بود و هیچ مسئولیتی احساس نمی کرد، خشم تمام وجودم را فرا گرفت ، بیشتر به این دلیل که نه تنها پدر دخترم بلکه بعد از او قاضی است که باید درباره اجازه خروج دخترم از کشور تصمیم بگیرد.
با نومیدی از دفتر قاضی بیرون آمدم و با خودم گفتم : هر طور شده درستش می کنم .
یک راست به سفارت لبنان رفتم در آن جا با سفیر صحبت کردم. او با روی خوش وبا مهربانی صحبت هایم را شنید و قول همکاری داد.چند روز بعد از سفارت با من تماس گرفتند و گفتند: از طریق تلفن هایی که از پدر دخترم داشته اند ، متوجه شده اند که او در لبنان نیست . من که دیگر طاقت نداشتم بیش از این منتظر تمام شدن کاغذ بازی های بین دادگاه سرپرستی ، وزارت امور خارجه و سفارت ایران در لبنان بشوم ، تصمیم گرفتم دوباره به دادگاه سرپرستی بروم و کار را یک سره کنم ، چون بیش از یکی دو روز دیگر به آخرین مهلتمان برای دادن گذرنامه ها به سفارت کشوری که قصد سفر داشتیم ، باقی نمانده بود.
از منشی خواستم یک وقت ملاقات کوتاه با جناب قاضی به من بدهد. در تمام وقتی که منتظر ملاقات ایشان بودم یادآوری اشک ها و نگرانی های دخترم یک لحظه مرا آرام نمی گذاشت، به یاد نقاشی هایش افتادم که پربود ازطرح هایی از سوار شدن به هواپیما ، شن بازی در کنار دریا و خلاصه تمام کارهایی که تصمیم داشت در آن سفر انجام دهد. داخل اتاق شدم . طبق معمول چون می دانست زنی دارد وارد می شود. سرش را هم بلند نکرد. گفتم:" آقای قاضی ، شادی دخترم الان در دستان شماست . شما که خود را ولی و سرپرست او بعد از پدرش می دانید ، هیچ می دانید الان در چه شرایط روحی به سر می برد؟ هیچ می دانید الان ذهن او درگیر مشکلاتی است که توانایی هضم آنها را ندارد وممکن است چه ضربه سنگینی را متحمل شود؟ تعجب من دراین است که شما در پی یافتن پدر بی فکری هستید که از هرگونه مسئولیت در قبال دخترش شانه خالی کرده و حالا شما مادر او را صالح نمی دانید و از همه بدتر آن که صلاحیت من كه به عنوان یک زن ایرانی شهروند این کشورم و تحت قانون کشور خودم زندگی می کنم از پدری که ایرانی نیست و تحت این قوانین هم زندگی نمی کنه حق کمتری دارم .همین قوانین وحشتناک و غیر قابل باور هستند که باعث می شوند به مبارزه با آن ها بپردازیم و برای اعتراض و احقاق حق مان راهی خیابان بشویم ."
قاضی که تا آن زمان ساکت بود ، با صدایی نسبتا بلند منشی اش را صدا زد و گفت: "پرونده این خانم را بیاورید." من که مطمئن بودم می خواهد یک مهر قرمز روی پرونده ام بزند و بگوید شما دیگر هرگز نمی توانید دخترتان را با خودتان به سفر ببرید ، با کمال ناباوری دیدم زیر درخواست مرا امضا کردو گفت :" برو خدا را شکر کن که امضا کردم." سپس با حالتی تحقیر آمیز اضافه کرد : "حالا برو مبارزه کن ببینم چه کار می توانی بکنی؟"
وقتی از دادگاه بیرون آمدم ، آرزو کردم کاش این آخرین باری باشد که برای چند روز سفر تا این حد تحقیر می شوم. ولی هنوز هم بعد از گذشت چند سال همچنان برای هر بار خروج از کشور به اجازه ی این قاضی احتیاج دارم ، آن هم بعد از استعلام وزارت امور خارجه در مورد موقعیت پدری که به احتمال زیاد دیگر فراموش کرده دختری در ایران دارد.
منبع: (سایت تغییر برای برابری)