به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۱

روایت منتشرنشده «جواد مجابی»از گفت‌وگو با «منصوره حسيني»

مرگ نقاش تنها
«منصوره حسيني» در تنهايي و سكوت درگذشت. جسد او  ۱۵ روز پس از مرگش توسط همسايگان پيدا شد تا تهران در روزهاي آغازين تابستان، شاهد مرگ تراژيک نقاش تنها باشد؛ مرگي كه زنگ خطر مهمي را در ذهن‌ها به صدا در آورد: آيا مرگ در تنهايي، سرنوشت محتوم پيشكسوتان هنر و ادبيات اين سرزمين است؟
حسيني كه از نقاشان پيشگام ايران محسوب مي‌شد در سال‌هاي اخير با بيماري دست و پنجه نرم مي‌كرد. سال گذشته به دليل بيماري قلبي و كهولت سن در بخش سي‌سي‌يو بيمارستان شهداي «تجريش» بستري شد و ۲۴ خرداد در منزلش درگذشت. 
 از آنجا كه در تنهايي زندگي مي‌كرد جسد او روز پنجشنبه هشتم تير- ۱۵ روز پس از درگذشتش- توسط همسايگان به پزشكي قانوني منتقل شد. جزييات مراسم خاكسپاري و تشييع او هم به‌زودي اعلام مي‌شود. او همسر «چنگيز شهوق» بود؛ نقاش و مجسمه‌ساز نوگراي ايران كه ۲۱ شهريور ۱۳۷۵ در سكوت و بي‌خبري در تهران در گذشت، گويي سرنوشت اين زوج هنرمند چنين بود كه در تنهايي با جهان و مردمانش خداحافظي كنند. حسيني چندي پيش در تماس‌هايي كه خبرنگار «شرق» گاه‌به‌گاه براي احوالپرسي او صورت مي‌داد، در مورد حال‌وهواي خود و فعاليت‌هاي هنري‌اش گفته بود: «اين روزها با وجود بيماري نقاشي مي‌كنم، چون اگر نقاشي نكنم بستري مي‌شوم. گاهي آدم يك عمر، كاري را با شوق ادامه داده و ديگر نمي‌تواند آن را كنار بگذارد. تابلوهايم هم حال‌وهوايي عرفاني و معنوي دارند و در آنها به كاربرد خط توجه ويژه‌اي داشته‌ام.» او كه از سال  ۱۳۴۸صاحب گالري‌اي به نام «منصوره حسيني» شده بود، در گالري‌اش به‌ندرت نمايشگاه برپا مي‌كرد زيرا نگاه خاص خود را به حرفه گالري‌داري داشت. اين نقاش در كنار فعاليت هنري به ادبيات هم گرايش داشت. چند سال پيش رماني به نام «پوتين گلي» از او منتشر شد. «پوتين گلي»، رماني عاشقانه بود كه داستان زندگي يك دختر نقاش خارجي را بازگو مي‌كرد. منصوره حسيني  ۸۶  سال پيش در تهران به دنيا آمد. سال ۱۳۲۸ ليسانس نقاشي‌اش را از دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران دريافت كرد. سپس در سال ۱۳۳۸ از آكادمي هنرهاي زيباي رم پايان‌نامه گرفت. هنگامي كه منصوره حسيني در دانشكده هنرهاي زيبا آموزش خود را آغاز كرد، اين دانشكده چهار، پنج سال بيشتر نداشت. استادان او، حيدريان، وزيري، صديقي، مقدم، رولان دوبرول و مارت سلستين‌آيو (خانم امين‌فر) بودند. در مدتي كوتاه، حسيني با پژوهش بسيار از بند آموخته‌هاي خشك دانشكده رهايي يافت و شيفته آزادي امپرسيونيست‌ها و پست‌امپرسيونيست‌ها شد.

او خود در اين‌باره مي‌نويسد: «مادام آشوب مرا تشويق مي‌كرد ولي حيدريان متلك مي‌پراند و مي‌گفت سزانـَك شده‌اي، در حالي‌كه من اصلا سزان را نمي‌شناختم و سال‌هاي آخر دانشجويي بود كه كم‌كم با كارهاي او آشنا شدم.» بعد از فارغ‌التحصيلي از دانشگاه(۱۳۲۸) به‌عنوان نقاشي نوگرا فعاليت خود را ادامه داد و در چند نمايشگاه گروهي شركت كرد و سرانجام در اسفند ۱۳۳۳ براي ادامه تحصيل به ايتاليا رفت. در آكادمي هنرهاي زيباي رُم پذيرفته مي‌شود و اجازه مي‌يابد تا در سال دوم نام‌نويسي كند. استادراهنماي او امريكو بارتولي است كه در نقاشي فيگوراتيو شيوه‌اي آزاد دارد. در سال ۱۳۲۵ منصوره حسيني از اولين هنرمندان ايراني بود كه در دوسالانه ونيز حضور پيدا كرد. در سال ۱۳۳۶ نگارخانه «وانتاجو» در شهر رم نمايشگاهي از ۱۹ پرده نقاشي او را به تماشا ‌گذاشت و گزارشگر هنري روزنامه دومنيكا در اين‌باره نوشت: «به‌نظر مي‌رسد كه منصوره، نقاش آينده‌دار ايراني و ميهمان عاشق رم، هوشمندانه از «مكتب رم» بهره گرفته و حال‌وهواي نقاشي ما را با پيچيدگي تزييني و خيالي نقاشي قديم ايراني درآميخته‌است.» او كارهايش را در نمايشگاه‌هاي انفرادي و گروهي بسياري در ايران، ايتاليا، چكسلواكي، يوگسلاوي، از جمله دوسالانه‌هاي تهران (۱۳۳۷ تا ۱۳۴۵) دوسالانه (بي‌ينال) ونيز (۱۳۳۵)، چهارسالانه رم (۱۳۳۷) نشان داد و چند جايزه از جمله: نمايشگاه «نقاشان آسيايي در رم» (۱۳۳۷)، مسابقه ثبت زيبايي‌هاي رُم (۱۳۳۸)، مسابقه نقاشي از مناظر شهرستان جوواني كامپانو (۱۳۳۸)، نمايشگاه ملي هنر معاصر «الهام از حيات نبات» (۱۳۳۸) را دريافت كرد. همچنين در سال‌هاي اخير آثار او در نمايشگاه مروري بر آثار در فرهنگسراي نياوران ۱۳۷۷ و پنجمين نمايشگاه «پيشگامان نوگرايي در ايران» در موزه هنرهاي معاصر ايران (۱۳۸۳) نشان داده شد. ارديبهشت ۱۳۸۸ سير تحول آثار منصوره حسيني در قالب نمايشگاهي مهم در موسسه صبا بر پا شد. حسيني نخست با الهام از خط كوفي دست به ابداعات جديد زد و سپس خطوط ابداعي خود را تبديل به يك ويژگي سبك‌شناختي و زيبايي‌شناسانه خاص كرد؛ به نحوي كه با آن موفق به ايجاد سمفوني و ريتم و حركت به نحوي غيرمستقيم همچون نت براي موسيقي در رويكرد نقاشانه خود شد. اين ويژگي برگرفته از روح عرفان اسلامي، معنويت شرقي و كليت فرهنگ ايراني است.
شرق
روايت منتشرنشده «جواد مجابي» از گفت‌وگو با «منصوره حسيني»

نقاشي در فطرت زن است
«... ايام بمباران بود، توي خيابان ما، گلشهر، شب‌ها چراغ يك خانه روشن بود و آن من بودم. تنها مانده بودم، با وحشت رنج و مرگ. مرتب گل مي‌كشيدم. همان‌ها كه بعدا در نمايشگاهي به نام «دوگل، در سي پرده» به تماشا درآمد. تعجب‌آور بود پرداختن به گل در آن معركه هول و ولا. شك كردم. مگر مي‌شود در حضور مرگ، گل كشيد؟ تلفن زدم به اسد بهروزان، معمار و منتقد هنري كه به صحت نظرش بيشترين اعتماد را داشتم. او هم در تهران مانده بود، آمد. گل‌ها را كه ديد، پرسيد: دلهره مصالح داري؟ داشتم. پرسيد: چند وقت است در فضاي باز كار نكرده‌اي؟ گفتم از آن يكشنبه‌هاي دور كه مي‌رفتيم بيرون و طرح مي‌زديم خيلي وقت گذشته است. گفت: اينها چقدر فيگوراتيو شده‌اند، اينها مثل رودخانه است، جلوش را نگير، سنگ نينداز! بگذار جاري شود اين سيل. فيگوراتيو است باشد، گل است باشد، بگذار خودش را آشكار كند. اين بهترين حرفي بود كه مي‌توانستم بشنوم. بايد توي هوا باشي توي فضاي آزاد. باد به پوستت بخورد، وزشي به اعماق ذهنت، برود جايي كه بيان و كلام قادر به آناليزش نباشد، حس كامل باشد كه جز با خودش تعبير نمي‌شود.
هركدام از ما دستگاه گيرنده‌اي داريم كه با آن با طبيعت با هستي در ارتباطيم. اين گيرنده مرا هدايت مي‌كند، رودخانه را هدايت مي‌كند، از خودم نمي‌پرسم اين نقاشي است يا نه؟ چه سبكي است و ادامه كار پيشين من است؟ وقتي كه تمام شد تازه به ياد اين حرف‌ها مي‌افتم كه اين چه كاري است، خوب است يا نه و حالا بايد چه قيمتي روي آن گذاشت و به كسي فروخت يا منتظر داوري اين و آن نماند...»
«منصوره حسيني» در نگارخانه خود، در يك روز پرمشغله، از هرچيز با طنز و طبيعت سخن مي‌گويد جز نقاشي. سال‌ها را عمدا به ياد نمي‌آورد، سال تولد، سال رفتن به دانشكده، اولين نمايشگاه را حتي. از فعاليت ادبي خود و رمان «پوتين گلي» به اختصار مي‌گويد و از سال‌ها نقدنويسي‌اش در دو روزنامه معتبر عصر حرف مي‌زند: در اطلاعات با امضاي دكتر اسد و در كيهان با نام خودش.
نخست از او مي‌خواهم كه پيشينه نقدنويسي‌اش را روشن كند و چرا با نامي مردانه؟
مي‌گويد: پدرم مي‌خواست من پسر متولد مي‌شدم، اين بود كه اسم زيرگوشي من اسدالله شد و تا مدت‌ها در هيات پسرانه بودم. وقتي هم كه شروع به نقدنويسي كردم، اولين اسمي كه به ذهنم آمد، اين بود: اسد. من در رم تاريخ هنر خوانده بودم و دلم مي‌خواست به بهانه نمايشگاه‌هاي تهران، حرف‌هايي از آنچه آموخته بودم با هنرمندان وطنم و بيشتر جوان‌ها و مستعدها در ميان بگذارم.دو گروه منتقد داشته‌ايم، منتقداني كه خود نقاش بودند چون ضياءپور، روئين پاكباز و آيدين. يك گروه ديگر ادبايي بودند كه به هنرهاي تجسمي عشق مي‌ورزيدند و از آن اطلاع داشتند و در مورد نمايشگاه‌هايي كه دوست داشتند در مطبوعات قلم مي‌زدند. از اين گروه‌اند: شهيدنورايي، يارشاطر، نجف دريابندري، نادرپور، امامي، خود شما، صوراسرافيل و ديگران.
من كه نقد نوشتن را دوست داشتم به دو دليل ادامه ندادم؛ يكي سين‌جيم‌هايي كه بابت اين نقدها مي‌شدم از سوي دوستان نقاش و اداره‌چي‌ها. مثلا وقتي درباره نمايشگاهي نوشته بودم: اين نمايشگاه نيست بازار مكاره است و مراعات نكرده بودم كه مقامي والا آن نمايشگاه را افتتاح كرده بود، آخر چه مي‌توان گفت درباره نمايشگاهي كه در آن كاردستي هست، مينياتور هست و البته كار آبستره هم هستم. دليل ديگر اين بود كه نقد در مطبوعات از شأن لازم برخوردار نيست. نه پول درست و حسابي مي‌دهند كه بخور و نمير با آن زندگي كني نه از تو حمايتي مي‌كنند و ستون نقدت بي‌تعرض سال‌ها برجا مي‌ماند تا اعتبار لازم را در فضاي فرهنگي كسب كند.
اما به عنوان يك نقش حس مي‌كردم كه از كودكي ميل به نقاشي دارم، پدر هم اين را تاييد كرد و معلم سرخانه آورد كه همان بزرگوار با تعليم چهارخانه كردن كارت‌پستال‌ها ذره ذوقي را كه داشتيم، كور كرد. تا بالاخره با كلاس پنجم فني در كنكور دانشكده شركت كردم و قبول شدم البته با تقلب. مات مانده بودم جلو بوم سفيد تا اينكه «استاد حسين‌كاظمي» آمد و طرح را برايم كشيد. بعد، «استادحميدي» آمد، آن را سايه زد و من هم قبول شدم و اين كمك‌ها ادامه يافت تا اينكه حس كردم بايد نقاش شوم يا رها كنم. به اين خاطر تابستان سال اول روزها مي‌رفتم به دانشكده تعطيل‌شده، خواهش مي‌كردم مستخدم دانشكده در آتليه را باز كند، در را از پشت مي‌بستم و تا آخر وقت كار مي‌كردم. روزي پنج شش ساعت، تا اينكه توانستم سال سوم پرتره‌هايم را كنار استاداني چون كاظمي و جوادي‌پور بگذارم.
هم‌دوره‌اي‌هاي من «محسن وزيري»، اما ابراهاميان و سودابه گنجه‌اي بودند. دانشكده را كه تمام كردم، رفتم رم و در آكادمي هنرهاي زيباي آنجا امتحان دادم. يك هفته وقت دادند كه سوژه‌اي را بكشم با رنگ و روغن و يك طرح هم از مدل زنده بايد مي‌ساختم. ساختم و قبول شدم و گفتند مي‌تواني بروي هر كلاسي كه دوست داري بنشيني. ترجيح دادم سال دوم باشم. در همان هفته‌هاي اول نمايشگاهي از آثار خودم ترتيب دادم در كاخ انستيتو شرق‌شناسي. جايزه‌اي هم دادند. سال سوم بود كه با «ونتوري» آشنا شدم. ونتوري سزان شناس بود و دو كتاب معتبر درباره سزان نوشته بود، بعضي معتقد بودند كه كارهايم ملهم از آثار سزان است، چند تا از تابلوهايم را بردم پيش اين استاد 80ساله، او گفت كارهايت ربطي به مكتب سزان ندارد. من در آن مينياتور مي‌بينم، چرا در تابلوهايت از خط خودتان استفاده نمي‌كني؟ آن اتفاق افتاد: خط در كارهاي من.من اولين كسي هستم كه از عنصر خط فارسي در كارهايم استفاده كرده‌ام. خيلي پيش از سال 38 و اين تابلوها گل كرد. اشنايدر كه يك گالري مهم را اداره مي‌كرد، با من قراردادي بست كه البته ظالمانه بود. در همين موقع فرهنگ و هنر مرتبا با من مكاتبه مي‌كرد كه كي به ايران برمي‌گردي؟ با چه شرايطي؟ شرايطم را گفتم و قبول كردند و آمدم. استخدام شده بودم و آتليه در اختيارم گذاشته بودند و نمايشگاه‌هايم را به خرج خودشان ترتيب مي‌دادند. يك سالي اين‌طور بود تا از مد افتاديم، علتش آن نقدها بود كه به مذاقشان خوش نمي‌آمد.
اولين نمايشگاهم پس از بازگشت سال 38 بود در تالار رضا عباسي كه در آنجا سه تا از تابلوهاي خطي‌ام را عرضه كردم و بابتش دو سالي چوب مي‌خوردم از روزنامه‌اي به نام اتحاد ملي كه مرا به خاطر تخريب خط و اشاعه مدرنيسم به چوب بسته بود.
قرار شد يك نمايشگاه سيار از كارهاي جمعي تهيه شود و بنا شد من همكارانم را انتخاب كنم، حسين كاظمي را انتخاب كردم به خاطر پيشكسوتي و قدرت قلمش و از مجسمه‌سازان شهوق را، كه دو تا از تنديس‌هاي گچي‌اش را روي پيش بخاري اتاق رييس روابط فرهنگي ديده بودم و قوي بود. اين نمايشگاه در مناطق نفت‌خيز – آغاجاري و مسجدسليمان و .... – به تماشا درآمد.شركت نفت قراردادي با من بست كه طرح‌هايي از حفاري تا پالايش و حمل و مصرف نفت بسازم، 40 كار ساختم همه با خط و به شيوه آبرنگ. براي مصرف نفت تابلويي ساخته بود كه اشكال ايجاد كرد (زني كه روي چراغ سه فتيله بادمجان سرخ مي‌كند.)سال 41 تابلوهايي ساختم باز هم با استفاده از عنصر خط‌كه در تالار فرهنگ به نمايش درآمد. در بروشور اين نمايشگاه نوشتم: «... در شعرهاي سمبليك فارسي كه فهميده و نفهميده از برداشتم، كشيدگي قد الف كه شعراي ما قامت زيبا را به آن مانند كرده‌اند و يا شكستگي كمر دال را كه به پشت خميده شبيه دانسته‌اند و نيز تعبير خط به نقش و نقش به خط، همه و همه انگيزه‌هايي بود كه با تمام ابهام و ناشناسي خود، در جهان احساسم، انكارناپذير مي‌نمود. در كاشي‌هاي معرق كتيبه‌هاي مساجد و در بشقاب‌هاي سفالي قديم، ريتم خاص خطوط تزئيني، طنين يك ملودي زيبا را داشت كه همواره در گوشم صدا مي‌كرد و من جوهر انكارناپذير آنها را به اين شكل نقش كردم و تجسم بخشيدم. آنچه از خطوط كوفي گرفته‌ام، خود خطوط يا عكس برگردان كامل آنها نيست، خواسته‌ام تا حركت آنها، تكرار و سكوت و تركيب‌بندي آنها و رنگ‌هايي كه قاب وجود آنهاست حالتي به خود بگيرند، آرامشي را نشان دهند يا از خبري وحشت‌انگيز بگريزند؛ به تاريكي‌ها روند و محو شوند و يا در نورهاي غبارآلود شنا كنند، گوياي حالتي مثل نماز و دعا باشند و يا رقص غمگيني را بنمايند. من نقاش آبستره نيستم، تنها سعي كرده‌ام نوع موجوداتم را عوض كنم ...»بورسي از آمريكا و دعوتي از اروپاي شرقي دريافت كردم. ترجيح دادم بروم اروپاي شرقي. به پراگ رفتم و ورشو و آنجا نمايشگاه‌هايي برگزار كردم. در هنرهاي زيبا درس مي‌دادم و قرار بود كه مسووليت كارگاه سراميك را قبول كنم اما اداره بازي را تحمل نكردم و كناره گرفتم و شدم هنرمند آزاد.
سفالينه‌هايش را از رم شروع مي‌كند با راهنمايي سراميست مشهور، كارلو زائوري كه گفته بود چرا روي سفال‌هايت نقاشي نمي‌كني؟ در ايران تنديس‌هاي سفالين خود را با امكانات ابتدايي كه در دسترس است، مي‌سازد، بيشتر حيوانات: ماهي‌ها، گاوها و جانوران پيرامون.«.... اين كوزه شكم گنده «فاطمه خانم» قرار بود قرمز و آبي باشد، رنگ قرمزش در كوره سوخت و سفيد شد. نيمگرم بود كه بغلش كردم و به خانه آوردم. آن شب هنرشناس و رياضي‌دان مشهور، دكتر هشترودي، منزل ما ميهمان بود، كار را به او نشان دادم، نگاه كرد و گفت خوب‌شده، كنار پنجره ايستاده بوديم در طبقه دوم خانه. يكدفعه پرسيد: اگر از تو بخواهند كه اين كوزه را از همين بالا بيندازي پايين، اين كار را مي‌كني؟ بي‌اختيار گفتم نه. گفت فكر كن! شايد ... وقتي كه فكر كردم، ديدم باز هم پاسخم «نه» است. گفتم امكان ندارد. گفت كار خوبي مي‌كني، فرق تو با كوزه‌گر دهر همين بايد باشد و خنديد.
گل حسي كه مي‌دهد گرفتارت مي‌كند، اين است كه تا گل را به دست مي‌گيري، مي‌گيردت ...»مي‌گويد كه در سير تدريجي كارهايش، گرايشي و ترجيحي خاص ندارد، خود را پايبند مكتبي و ايسمي نمي‌كند. گل‌هايش را موقعي مي‌سازد كه از ساختن كارهاي آبستره فارغ شده است. به آنچه ذهن و دستش او را به خلق آن مي‌كشاند، ميدان مي‌دهد. زمان در خلق هنري مطرح نيست و طي مراحل – طوري كه در علم معنا دارد – در هنر اعتبار نمي‌يابد. پس سيري نيست و شهود است و مكاشفه و خلق، كه از نهانجاي ذهن مي‌تراود و ناشناخته را مجال رويت مي‌دهد.باور دارد كه نقاشي در فطرت زن است، در عروسك‌ بازي كودكانه‌اش، در آرايش خود و آراستن خانه‌اش، در توليد و تولد، در زنيتي كه جهان را به خلقي مدام بارور است. اگر مردان هنرمند مي‌شوند، جزيي از آن زنيت بارور با آنهاست كه آنها را به خلاقيت رهنمون مي‌شود.
شرق

بوي جوي موليان

در سوگ «منصوره حسيني» چقدر همه در تنهايي مي‌روند
ليلي گلستان
نوجوان بودم. پدر و مادرم مرا همراه خودشان به گالري‌هاي نقاشي مي‌بردند و اغلب در ميان جمع بازديدكننده‌ها زن زيبايي بود با شالي سرخ رنگ. مي‌گفتند نقاش است و من در ميان جمع فقط او را نگاه مي‌كردم و با خود مي‌گفتم خوشا به حالش كه هم هنرمند است هم زيبا و هم معروف. سال‌ها بعد با نقاشي‌هايش آشنا شدم. از كارش خوشم مي‌آمد. يك جوري دلنشين بود. بعد كه گالري‌دار شدم با خودش آشنا شدم و ديدم چقدر دوست داشتني است. هر وقت مرا مي‌ديد در آغوشم مي‌گرفت و مي‌گفت چه برايم نوشته‌اي؟
اهل خواندن بود. كارهايش حس و حال ساده‌اي داشت. بي‌ادا بود. رنگ را خوب مي‌شناخت و ضربه قلم‌هايش پرشور بود. مثل خودش. يك ساعت پيش خبر را شنيدم. شنيدم در تنهايي رفت. چقدر همه تنها شده‌ايم. چقدر همه در تنهايي مي‌روند.
قلم او، امضايش بود

كيومرث منشي‌زاده
خبر فوت «منصوره حسيني» طوري كلافه‌ام كرد و حالا طوري گيجم كه شايد نتوانم اصل مطلب را آنچنان كه در شأن ايشان است، بيان كنم.
آشنايي من و ايشان به زماني برمي‌گردد كه من «رم» زندگي مي‌كردم و او براي تحصيل در آكادمي رم، بورس گرفته بود. بعدها در تهران، وقتي ايشان هم استاد دانشگاه شدند، به التزام جلسات كار گهگاهي ملاقاتي داشتيم و اين اواخر هم -شايد كمتر از يك ماه قبل- تلفني حرف زده بوديم. ايشان يكي از مبدعان و بنيان‌گذاران (خط‌-نقاشي) در ايران بودند و اين كار را به غايت، نيك انجام مي‌دادند. البته مدتي هم به كارهاي فيگوراتيو مشغول بودند و گاهي هم مجسمه‌ مي‌ساختند كه علت اصلي شهرت‌شان به دليل همان نقاشي‌هاي ارزنده‌شان بود.به هر حال ايشان نقاش قابل اعتنايي بودند مخصوصا به لحاظ كمپوزيسيون كارهايشان منحصربه‌فرد و تركيب رنگ كارهاي ايشان بسيار هوشمندانه بود تا جايي كه من متوجه شدم، پرسپكتيو در كارهاي ايشان نقش مهمي داشت. از همه مهم‌تر نقاشي‌شان تشخصي داشت كه حتي اگر در پايين تابلويي از ايشان، امضايشان را هم نبينيم، مي‌‌توانيم بفهميم كه اين نقاشي را منصوره حسيني قلم‌زده.
گاهي نقد نقاشي هم مي‌نوشتند، اما نه به امضاي خودشان، كه با امضاي «دكتر اسد» و خلاصه اينكه او يك نقاش بالفطره بود و از نظر آكادميك هم چنان با پشتكار عمل كرده بود كه حال در شمار چند نقاش بزرگ ايران قرار دارد.
مرگ اين هنرمند موثر واقعا براي جامعه هنري ما ضايعه‌اي است جبران نشدني.
يادداشت شفاهي